حریمِ خصوصیِ عمومی

اینستاگرام ندارم اما هر از گاهی سری به صفحاتِ چند نفری می‌زنم. نمی‌دونم چی شده که باعث شده ما فکر کنیم باید جزئی‌ترین اتفاقاتِ زندگیمون رو با دیگران به اشتراک بگذاریم. اولین‌ ظرف‌ شستنِ دو نفره مثلاً :| مهمونی‌هامون، تولدها، دورهمی‌ها، بشقابِ غذامون، خریدهامون، دعواها و آشتی‌هامون، شرحِ دلیلِ یکسری تصمیم‌هامون که هیچ ربطی به دیگران نداره و هر چیزی که فکرش رو بکنیم! بعضی پست‌ها طوری هستند که قشنگ مشخصه طرف وسطِ یه بحثِ احساسی یهو گوشیش رو بیرون آورده گفته بذار یه عکس بگیرم مطمئن باش n تا لایک می‌خوره! این در حالیه که عکسی از زندگیِ شخصیِ بعضی آدم‌های مشهور و خیلی مشهور یا همون سلبریتی‌ها در هیچ کجای فضای مجازی دیده نمیشه.

اشتراکِ حسِ خوب و لبخند نشوندن روی لب‌های بقیه خیلی هم عالیه اما یه لحظه‌هایی از زندگی فقط و فقط مالِ خودمون هستند. یکسری لذت‌ها تقسیم شدنی نیستند. مخصوصاً اولین‌های زندگیِ متاهلی که من فکر می‌کنم تمامِ حالِ خوبش فقط باید واسه خودمون باشه. اشتراکِ این لحظه‌ها حتی می‌تونه تاثیرِ منفی داشته باشه. همین که یه نفر با حسرت بگه خوشا به حالشون خودش ظلمِ بزرگیه. ای کاش قبل از انتشارِ هر عکسی از خودمون بپرسیم من واسه چی دارم این کار رو می‌کنم بعد منتشرش کنیم.


من از تو غیر از تو چیزی نمی‌خوام

هنوز هم که هنوز است وقتی کارم می‌پیچد و گره می‌خورد، دلم را گوشه‌ای از پنجره فولادت گره می‌زنم. از آن گره‌های خیلی کور. بعد هم ملتمسانه صدایت می‌زنم و تو بدونِ توجه به عهدشکنی‌های چندین و چند باره‌ام، مهربانانه جوابم می‌دهی. چند روزِ پیش که مشغولِ دیدنِ تصاویرِ حرم بودم و از خدا تو و از تو، تو را می‌خواستم، یکی گفت قبرپرستِ بدبخت. از آن لحظه تا همین ثانیه دارم به معنای خوشبختی فکر می‌کنم. مگر خوشبختی چیزی جز جنگیدن برای یک دلِ سیر داشتنِ توست؟! اگر دوست داشتنت بدبختی‌ست، من دلم می‌خواهد بدبخت‌ترین موجودِ عالم باشم حتی اگر بگویند این دختر دیوانه است.

+ بیایید یک معامله بکنیم. من برای شما دعا کنم شما برای من. دعا کنید آخرش سهمِ همه‌ی ما لبخندِ رضایت باشد و یک عالم حالِ خوش. خیلی التماسِ دعا رفقا :)
+ عنوان بخشی از آهنگِ قدم بزنِ سامان جلیلی

حاضرترین غایبِ این زندگی که تو باشی

از همان دورانِ کودکی به ادبیات علاقه‌ داشتم. این را از کتاب‌های ادبیاتِ تمام‌ِ سال‌های تحصیلم که در پایین‌ترین قفسه‌ی کتابخانه‌ام ردیف شده‌اند می‌توان فهمید.‌ هنوز هم وقتی ورق می‌زنمشان، به اندازه‌ی همه‌ی روزهای اواخرِ شهریورِ همان سال‌ها که تازه به دستم می‌رسیدند ذوق می‌کنم. با این که همیشه دغدغه‌هایم را می‌نوشتم و با قلم و کاغذ بیگانه نیستم اما هیچ‌وقت به نوشتنِ کتاب فکر نکرده‌ام یا بهتر بگویم برخلافِ خیلی‌ها اصلاً علاقه‌ای به انجامِ این کار ندارم. حتی استعدادش را هم ندارم. با این وجود اگر بخواهم روزی کتابی بنویسم حتماً برای دوم شخصِ غایبِ خط‌خط‌های اینجا می‌نویسم. اصلاً همه‌ی بافتنی‌های‌‌ خیالیِ گذشته و از این به بعد را جمع و جور می‌کنم که می‌شود:

عنوانِ کتاب: توشیفتگی
نوبتِ چاپ: اول
تیراژ: ۱ نسخه


مثلاً اگر پسر بودم...

شاید امیرعلی شاید هم نیما. پسری که مثلِ ته‌تغاریِ مادربزرگ، قامتش چون سرو و اندامش چون مداد می‌باشد! یک عدد آبی‌دوستِ آبی‌پوشِ ساده‌پوشِ شیک‌پوش که از شلوارِ پارچه‌ای متنفر است و طرفدارِ استقلال و چلسی‌ست شاید. عاشقِ pes و need for speed و از این چیزها. خیال‌پرداز و اهلِ موسیقی و کتاب و کمی تا قسمتی فیلم. به نوازندگی علاقه دارد. چند دوستِ صمیمی دارد که همیشه با هم می‌زنند به دلِ جاده و از آدم‌ها کنده می‌شوند. یک دانشجوی رشته‌ی مهندسیِ هوا و فضا که برای ارتفاع جان می‌دهد. زیاد سخت نمی‌گیرد و سعی می‌کند دلِ بزرگی داشته باشد. احتمالاً در دورانِ کودکی یکی از تفریحاتش قتلِ عامِ مورچه‌ها بوده :| تسلیمِ اوامرِ مادر جانش است. دوست دارد شخصیتِ مستقلی داشته باشد. ماکارونی را هم خیلی دوست دارد و اصلاً یکی از شروطش برای ازدواج این است که دخترِ موردِ نظر ماکارونی‌پزِ توانمندی باشد :| دلش فرودگاه نیست. حواسش هست چه زمانی و به چه کسی دوستت دارم بگوید. دیکتاتور نیست. سعی می‌کند منطقی فکر کند و منطقی‌تر برخورد کند. به جمله‌ی مرد که گریه نمی‌کند اعتقادی ندارد و به وقتش گریه هم می‌کند. به شدت به دنبالِ آدم بودن است و سعی می‌کند کاری کند که خدا لبخند بزند.

+ به دعوتِ جنابِ سراسر گنگ
+ با اینکه از بچگی دوست داشتم پسر باشم اما از دختر بودنم راضی‌ام :)

حوای درونِ لیلا و لیلای درونِ من

چند وقتی می‌شود که به خودم خیلی فکر می‌کنم. به حوای درونِ لیلا و لیلای درونِ خودم. حفظِ قرآن را کنار گذاشتم فقط به این دلیل که گفتند حضور در این کلاس بدونِ چادر نمی‌شود! برایم مهم نبود که مانتوام کوتاه باشد یا روسری‌ام کمی عقب. بدحجاب نبودم اما حجابِ کامل هم نداشتم. قلباً همه چیز را قبول داشتم اما برایم خیلی مهم نبود. موجودی خنثی و بی‌حس به احساساتی‌ترین اتفاق‌های زندگیِ یک دخترِ مسلمان طوری که مادرم به چشمانم زل زد و گفت که از باورهای نداشته‌ام می‌ترسد! همین اندازه رک. من حتی تا مدت‌ها مرجعِ تقلید نداشتم. شنیدم بدونِ داشتنِ مرجعِ تقلید نماز و روزه قبول نیست یا همچین چیزهایی. شروع کردم به خواندنِ رساله‌ی مراجعِ تقلید و همین شروعی بود برای خیلی اتفاق‌ها که از اینجا به بعدش را قبلاً گفته‌ام. فی‌الواقع که از مادرم هم سخت‌گیرتر شده‌ام و این گاهی باعثِ بحث‌هایی همراه با لبخند می‌شود. همه‌ی این‌ها دلیل بر خوب بودنِ الانم نیست. مثلاً اگر خوب بودن صد پله داشته باشد من روی پله‌ی دهم هم نیستم. فقط الان حالم خیلی بهتر است. حالِ الانم را با همه‌ی سختی‌هایش دوست دارم حالا هر که هر چه می‌خواهد بگوید. مقصود تویی و این حرف‌ها. :)

معتقدم سریالِ پدر نسخه‌ی به‌روز شده‌ی فیلمِ دل‌شکسته است. تصمیم نداشتم این سریال را ببینم اما لیلای داستان مرا جذبِ خودش کرد. درواقع من جذبِ خودم شدم! عشق همیشه معجزه می‌کند چه زمینی باشد چه آسمانی. همه‌اش به آسمان ختم می‌شود. به دستانِ خدا.

 

+ به وقتش اتفاقی که باید می‌افتد! تو فقط خواب نباش...

+ تکه‌ای از گذشته. همچین دنیایی داشتم :|

 

حالا خودت حساب کن چقدر دوستت دارم

هر وقت می‌گویم دوستت دارم نمی‌پرسی چقدر. بلافاصله می‌گویی من هم خیلی دوستت دارم. خیلی را هم خیلی می‌کشی که یعنی خیلی خیلی خیلی دوستم داری! من هم خیلی دوستت دارم. راستش اگر روزی بپرسی مثلاً چقدر، برای بیانش خیلی کم می‌آورم! اصلاً بیا جورِ دیگری برایت بگویم حضرتِ دلبر. یادت می‌آید روزی را که قهر کرده بودم؟‌! یک روزِ کامل در برابرِ حرف زدن مقاومت کردم. چقدر تنگ شد دلم برایت چقدر بی‌تاب شدم. از آن روزهایی بود که هر یک ساعت یک بار به ساعت نگاه می‌کردم و می‌دیدم که فقط یک دقیقه گذشته! همین اندازه تیره و تباه. تک‌تکِ ثانیه‌هایش را که در عددِ آووگادرو ضرب کنی و به توانِ سرعتِ امواجِ الکترومغناطیسی برسانی به اندازه‌ی یک هزارمِ مقدارِ دلتنگی‌ام هم نمی‌شود. شده‌ بودم مداری که باتری ندارد؛ جهانی که مرکزِ ثقل ندارد؛ نوسانگری که جرم ندارد؛ آینه‌ای که محکوم به شکست است و تصویرِ حقیقی ندارد؛ صوتی که بسامد ندارد؛ موجی که تمامِ نقاطش در فازِ مخالفند و ره به جایی ندارد؛ یک انسانِ آماده‌ی سقوطِ آزاد که دلیلی برای زندگی ندارد! حالا خودت حساب کن میمِ عینکیِ من. چقدر دوستت دارم؟!

هیچ‌کس برای ما پدر نمی‌شود

نشسته بود روی مبل و جدول حل می‌کرد. با لبخندی به پهنای صورت گفتم: «فردا روزِ دختره ها پدرم.» لبخند زد و گفت: «جدی؟! جلوجلو روزت مبارک دخترم. جشن و کیکش بمونه برای پنجشنبه.» با همان لبخندِ خیلی بزرگ، کنترلِ تلویزیون را برداشتم و یکی‌ یکی کانال‌ها را عوض کردم تا رسیدم به شبکه‌ی افق که داشت با چند فرشته‌ی دوست‌داشتنی صحبت می‌کرد. همینطور که از دیدنشان قند در دلم آب می‌شد چیزی دیدم که آن لبخندِ حداقل پانزده دقیقه‌ای از صورتم به کلی جمع شد. زیرِ اسمِ زیبایشان حک شد: «فرزندِ شهیدِ مدافعِ حرم»
روزِ دختر را خیلی‌ها تبریک می‌گویند. مادر، مادربزرگ، پدربزرگ، عمو، خاله، عمه، دایی، حضرتِ عشق حتی! اما هیچ‌کس برای دخترکِ سرزمینِ آبیِ قصه‌ها پدر نمی‌شود... اینقدر با تازیانه‌ی افکارمان بر پیکرِ نحیفِ این فرشته‌های شیرین نزنیم.

+ روزتون و روزمون و روزشون با کمی تاخیر مبارک :)

چند متر مکعب خوشبختی

با دیدنِ مادربزرگ و پدربزرگ شروع شد. گفتیم و خندیدیم و تصمیم بر این شد که شب را در خانه‌ی مادربزرگ به صبح برسانم. آخ که چقدر هم‌صحبتی با مادربزرگ لذت دارد. فیلمِ مراسمِ عقدِ خاله جان را هم دیدم. خدا برای هم خیلی خیلی حفظشان کند. فردایش رفتیم خانه‌ی دخترعموی مادر. کوچولویشان چقدر قد کشیده بود. بانمک و شیرین کنارم بازی می‌کرد و من ذوق می‌کردم. چقدر خندیدیم و چقدرتر (!) خوش گذشت. خاطره شد و اضافه شد به دفترِ ذهنم. فردایش بعد از یک خیابان‌گردی رفتیم خانه‌ی دگر مادربزرگِ گلم. عمه جان هم آمده بود و من بالاخره موفق شدم کوچکترین نوه‌ی خانواده را ببینم. هلما کوچولوی ده ماهه که خیلی عجیب در آغوشم آرام بود و خودش را برایم شیرین می‌کرد در حالی که عمه جانم می‌گفت حتی آغوش پدربزرگش را هم قبول ندارد! کمی بعد عمو و دوقلو‌های یک سال و چند ماهه‌اش آمدند. حالِ همه‌ی ما از دیدنِ یکدیگر خوبِ خوب بود. راستی تا چند وقتِ دیگر اولین نتیجه‌ی خانواده به دنیا می‌آید. دخترعمه می‌خواهد اسمش را بگذارد رهام. می‌شود سید رهام :) شب که شد با ته‌تغاریِ مادربزرگ رفتیم بیرون. آبجی خانم راست می‌گوید. آدم باید یک عموی مجرد داشته باشد که با هم بزنند به دلِ کوه. آیس‌پک و ذرت مکزیکی خریدیم و رفتیم بالاترین نقطه‌ی یکی از کوه‌های کنارِ روستا. چراغ‌های روشنِ روستا و شهرمان از آن بالا منظره‌ای بس دلبر بود که در دل غوغا به پا می‌کرد. من می‌گویم ارتفاع یعنی عشق. عمو برایمان از خاطراتش می‌گفت و ما لذت می‌بردیم. حوالیِ ساعت یک رسیدیم خانه. بهتر از رفتن به عروسیِ دخترِ همسایه بود نه؟!
بزرگترین اتفاقِ این یک هفته دیدنِ هابیت بود. از آن فیلم‌های حواپسند. آینه بغل را هم که تا به امروز چهار بار دیده‌ام. کلاً بازیِ جنابِ عزتی حرف ندارد. خالتور هم بد نبود. سریالِ کلاه پهلوی را می‌بینم. نوار زرد هم که به پایان رسید و خب باید اعتراف کنم جنابِ آقایی بسیار بازیگرِ توانمندی هستند. کمی اربابِ حلقه‌ها دیدم. نارنیا را هم خلاصه‌وار دیدم. دونده هزارتو هم ان‌شاءالله هفته‌ی آینده.
در این یک هفته تا دلتان بخواهد سودوکو حل کردم :| آلبومِ دورانِ کودکی را ورق زدم. آشپزی کردم :| و به جبرانِ همه‌ی روزهایی که فقط سه ساعت می‌خوابیدم، خوابیدم! اینجا، در این نقطه از تاریخ، حالِ همه‌ی ما خوبِ خوب است. مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هایم هستند. خاله و شوهرخاله همان نوشته‌هایی که می‌گفتید خیلی خیال‌پردازانه هست را زندگی می‌کنند. عموها و کوچولوهایشان الحمدلله سالم هستند. زن‌دایی و کوچولوهایش هم دو روزِ پیش مهمانِ ما بودند و یک عالمه خوش گذشت. من خوشبختی را ورای این‌ها نمی‌بینم. فقط وسطِ چند متر مکعب خوشبختیِ ما، یک خلا به مساحتِ یک قبر خودنمایی می‌کند. من شک دارم حالت بهتر از ما نباشد. تو تکه‌ی کم‌شده‌ی پازلِ خوشبختیِ یک جماعتی. تا بوده همین بوده... بگذریم! اصلاً همین که در تک‌تکِ ثانیه‌هایمان جریان داری یعنی ما خوشبختیم.

و قشنگ‌ترین داشته‌ی‌ کلِ این زندگی تویی

هر آدمی باید یک گوشه‌ی دنیا کسی را داشته باشد که آرام و دور از چشمِ دیگران، نیمه‌شب‌ها برایش از تهِ دل دعا کند. کسی مثلِ مادربزرگِ جان که حتی فرشته‌ها هم بعد از هر دعایش، رو به سمتِ آسمان آمین می‌گویند. برکت از نگاهش می‌بارد. اصلاً نگاهت که می‌کند دلت می‌خواهد برای چشم‌هایش جان بدهی. چادر نمازش تکه‌ای از بهشتِ خداست. سجاده‌اش هم از جنسِ زمین نیست. تسبیحش به رنگِ روشنایی و قرآنش پر از صدای دعاست. همین حضرتِ دلبر وقتی نتوانی برای ناهار به خانه‌شان بروی برایت غذا می‌فرستد. بگو کجای دنیا مثلِ تویی دارد قشنگ‌ترین داشته‌ی زندگی‌ام؟!

+ بالاخره ایامِ خوشِ امتحانات به اتمام رسید :| نفس‌مان هم رسماً برید :|

زندگی به سبکِ سبز آبی

میگه: آبی هم خوبه اما من سبز بیشتر دوست دارم

میگم: عیب نداره یجوری با هم کنار میایم

میگه: آشپزخونه سبز باشه اتاق‌ها آبی :)

میگم: آشپزخونه آبی باشه اتاق‌ها سبز :|

میگه: باشه هر چی تو بخوای :)


اصلاً «تفاهم» یعنی من آبی دوست داشته باشم و تو عاشقِ سبز باشی تا یک قدم تو به سمتِ علایقم حرکت کنی یک قدم من به سمتِ سلایقت. یعنی من تو را با تمامِ تفاوت‌هایت دوست داشته باشم و تو مرا با همه‌ی دوست‌داشتنی‌های متفاوتم بخواهی. اصلاً نه سبزِ من نه آبیِ تو! زندگی به سبکِ سبز آبی.


۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۲۶ ۲۷ ۲۸

اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan