چند وقتی میشود که به خودم خیلی فکر میکنم. به حوای درونِ لیلا و لیلای درونِ خودم. حفظِ قرآن را کنار گذاشتم فقط به این دلیل که گفتند حضور در این کلاس بدونِ چادر نمیشود! برایم مهم نبود که مانتوام کوتاه باشد یا روسریام کمی عقب. بدحجاب نبودم اما حجابِ کامل هم نداشتم. قلباً همه چیز را قبول داشتم اما برایم خیلی مهم نبود. موجودی خنثی و بیحس به احساساتیترین اتفاقهای زندگیِ یک دخترِ مسلمان طوری که مادرم به چشمانم زل زد و گفت که از باورهای نداشتهام میترسد! همین اندازه رک. من حتی تا مدتها مرجعِ تقلید نداشتم. شنیدم بدونِ داشتنِ مرجعِ تقلید نماز و روزه قبول نیست یا همچین چیزهایی. شروع کردم به خواندنِ رسالهی مراجعِ تقلید و همین شروعی بود برای خیلی اتفاقها که از اینجا به بعدش را قبلاً گفتهام. فیالواقع که از مادرم هم سختگیرتر شدهام و این گاهی باعثِ بحثهایی همراه با لبخند میشود. همهی اینها دلیل بر خوب بودنِ الانم نیست. مثلاً اگر خوب بودن صد پله داشته باشد من روی پلهی دهم هم نیستم. فقط الان حالم خیلی بهتر است. حالِ الانم را با همهی سختیهایش دوست دارم حالا هر که هر چه میخواهد بگوید. مقصود تویی و این حرفها. :)
معتقدم سریالِ پدر نسخهی بهروز شدهی فیلمِ دلشکسته است. تصمیم نداشتم این سریال را ببینم اما لیلای داستان مرا جذبِ خودش کرد. درواقع من جذبِ خودم شدم! عشق همیشه معجزه میکند چه زمینی باشد چه آسمانی. همهاش به آسمان ختم میشود. به دستانِ خدا.
+ به وقتش اتفاقی که باید میافتد! تو فقط خواب نباش...
+ تکهای از گذشته. همچین دنیایی داشتم :|
هر وقت میگویم دوستت دارم نمیپرسی چقدر. بلافاصله میگویی من هم خیلی دوستت دارم. خیلی را هم خیلی میکشی که یعنی خیلی خیلی خیلی دوستم داری! من هم خیلی دوستت دارم. راستش اگر روزی بپرسی مثلاً چقدر، برای بیانش خیلی کم میآورم! اصلاً بیا جورِ دیگری برایت بگویم حضرتِ دلبر. یادت میآید روزی را که قهر کرده بودم؟! یک روزِ کامل در برابرِ حرف زدن مقاومت کردم. چقدر تنگ شد دلم برایت چقدر بیتاب شدم. از آن روزهایی بود که هر یک ساعت یک بار به ساعت نگاه میکردم و میدیدم که فقط یک دقیقه گذشته! همین اندازه تیره و تباه. تکتکِ ثانیههایش را که در عددِ آووگادرو ضرب کنی و به توانِ سرعتِ امواجِ الکترومغناطیسی برسانی به اندازهی یک هزارمِ مقدارِ دلتنگیام هم نمیشود. شده بودم مداری که باتری ندارد؛ جهانی که مرکزِ ثقل ندارد؛ نوسانگری که جرم ندارد؛ آینهای که محکوم به شکست است و تصویرِ حقیقی ندارد؛ صوتی که بسامد ندارد؛ موجی که تمامِ نقاطش در فازِ مخالفند و ره به جایی ندارد؛ یک انسانِ آمادهی سقوطِ آزاد که دلیلی برای زندگی ندارد! حالا خودت حساب کن میمِ عینکیِ من. چقدر دوستت دارم؟!
میگه: آبی هم خوبه اما من سبز بیشتر دوست دارم
میگم: عیب نداره یجوری با هم کنار میایم
میگه: آشپزخونه سبز باشه اتاقها آبی :)
میگم: آشپزخونه آبی باشه اتاقها سبز :|
میگه: باشه هر چی تو بخوای :)
اصلاً «تفاهم» یعنی من آبی دوست داشته باشم و تو عاشقِ سبز باشی تا یک قدم تو به سمتِ علایقم حرکت کنی یک قدم من به سمتِ سلایقت. یعنی من تو را با تمامِ تفاوتهایت دوست داشته باشم و تو مرا با همهی دوستداشتنیهای متفاوتم بخواهی. اصلاً نه سبزِ من نه آبیِ تو! زندگی به سبکِ سبز آبی.
مثلِ بعضی شبها که باید دوتایی، تنهای تنها به صبح برسانیم، از آن شبهایی که نه تو حوصلهی شام درست کردن داری و نه من حوصلهی شستنِ یک عالمه ظرف، شال و کلاه میکنیم و میرویم به همان رستورانِ همیشگی. همان میزِ دو نفرهی سفید رنگِ همیشگیِ کنارِ پنجره را انتخاب میکنیم، مینشینیم و خیره میشویم به آدمهای شهر. از آن بالا شهر خواستنیتر میشود. خوبیِ ارتفاع این است که آدم را از زمین و دغدغههایش میکَنَد. حرف میزنیم و میخندیم و تهِ دلمان ذوق میکنیم که یکدیگر را داریم اما بروز نمیدهیم. مثلِ همیشه چندین بار منو را بالا و پایین میکنیم و آخرش میشود همان همیشگی. میزهای کناری مدام پر و خالی میشوند و ما عمیقاً گرمِ صحبتیم. میدانی عزیزِ دلِ خواهر؟! من مغرورم اما تو مغرورتری. آدمهای مغرور به راحتی نمیگویند دوستت دارم! آدمهای مغرور وقتی یک شب از هم دور باشند چیزی از گلویشان پایین نمیرود. آدمهای مغرور دلتنگ که میشوند، فقط بغض میکنند تا دوستت دارم از چشمهایشان بچکد. مثلِ شبی که از طرفِ مدرسه با دوستانت راهیِ مشهد شدی. خانه بوی مرگ به خود گرفته بود. تماس گرفتم. همین که گفتی سلام همهی دوستت دارمهایم ریختند. اصلاً همین که وقتی بغض میکنم، برای اشکهایم امنترین آغوشِ دنیا میشوی و پابهپای من گریه میکنی یعنی تو مادرِ دومِ منی. همیشه که نباید همه چیز را به زبان آورد. بیا دوستت دارم را زندگی کنیم...
اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۲۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۲۰ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۲۳ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۳۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۴۳ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۶ )