حوالیِ ساعت ۱۸:۳۰ رسیدیم خانهی مادربزرگ. مثلِ همیشه همه چیز مرتب و رنگیرنگی. تمامِ گلهای باغچهها و گلدانها گل داده بودند و سروها بیشتر به آسمان نزدیک شده بودند. مادربزرگ برایمان حلوا و شربتِ گلاب و مرغِ شکمپر درست کرده بود! بزرگترها ماهِ عسل میدیدند و کوچولوها وسطِ بهشتِ کوچکِ حیاطِ خانه بازی میکردند. مثلِ همهی دورهمیهای قبل، همهی گوشیها روی میزِ گوشهی یکی از اتاقها گذاشته شده بود. خانهی مادربزرگ خیلی فانتزی و شکلات است. :) از وقتی کوبیدند و دوباره ساختند شکلاتتر هم شده. چند دقیقه مانده به اذان وضو گرفتم و روی پلههای ورودی نشستم و خیره شدم به آسمان. صدای مناجات لابهلای برگها میپیچید و با صدای خندههای پسرداییها و آقا داداشم یکی میشد و به گوشم میرسید. همینطور که مشت مشت حالِ خوب نوشِ جان میکردم دایی جانم با یک لیوان شربت آمد و کنارم نشست و شروع کرد به شوخی کردن. کمی بعد زن دایی آمد و کمی بعدتر هم اذان جای خودش را به مناجات داد.
حوالیِ ساعت ۲۱ خبر دادند که در مسیرِ خانهی مادربزرگ هستند. روسریِ سفیدش را سرش کرد و من هم چادرِ سفید رنگش را برایش بردم. کمی استرس داشت و همین استرس نشان میداد که دوستش دارد. اصلاً همین که رضایت داده بود بیایند یعنی تهِ دلش راضی بود و این چیزی نبود که از نگاهش نتوان فهمید. دستانش را گرفتم و لبخند زدم. خندید و این یعنی فصلِ جدیدی از عاشقانهها در راه بود. چای را مادرم برد. کمی بعد هم خاله جان را صدا کردند و بحث جدیتر شد. من هم پشتِ میزِ اتاقِ خاله جان نشستم تا مراسم تمام بشود. یک ساعتی گذشت. ما نوههای عزیزدردانه (!) به دور از چشمِ بقیه سلفی میگرفتیم و بزرگترها خیلی جدی بحث میکردند و تقویم را ورق میزدند. آخرش همه چیز ختم به حکمِ دل شد. الحمدلله :)