رسالتِ سنگین

باید بگویم با این که این روزها همه چیز جورِ دیگری خوب است اما من درست مثلِ خیلی وقتِ پیش‌ها که البته «تو»یی وجود نداشت، گاهی شب‌ها کابوس می‌بینم. از همان‌هایی که وقتی شروع می‌شود می‌دانم خواب هستم و هیچ‌کدام واقعیت ندارد! برای همین از همان ابتدا دستم را روی قلبم می‌گذارم و درونِ خواب به خودم می‌گویم: «مثلِ همیشه خواب می‌بینی. می‌دانی که. باید تا آخرش بروی» و بعد هم شروع می‌کنم به فرار کردن. مثلِ همه‌ی کابوس‌های قبل! می‌دانی، جنسِ همه‌شان تعقیب و گریز است. یک بار یک گله سگ. یک بار هم یک گله انسان‌. فرقی نمی‌کند. همه به دنبالِ طعمه‌ای که نمی‌داند چرا و به کجا فرار می‌کند سخت می‌دوند. اما میانِ این کابوس‌ها و کابوس‌های خیلی وقتِ پیش‌ها فرسنگ‌ها فاصله است. این‌ها انگار رسالتِ سنگینِ معنا کردنِ عشق را بر دوش دارند.

بودنت از جنسِ به آغوش کشیدنِ روح است و نمی‌گذارد به دردِ جا مانده از زخم‌ها فکر کنم. گذاشتم مرهم کارِ خودش را بکند. دوست‌داشتنت همان مرهمی شد که ذره ذره ترمیمم کرد. بدونِ آن که خودم بفهمم! خداوند تمامِ نعمت‌هایش را یک‌جا برایت رو نمی‌کند. برای داشتنِ هر نعمتی، باید به اندازه‌ی ارزشِ آن بزرگ شد. و من به وسعتِ قلبِ مهربانت قد کشیدم. داشتنت مبارکم :)

 

 


اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan