واردِ بخش که میشم دردهام رو میگذارم کنار و تمامِ دغدغهام میشن مریضهام. حالشون رو میپرسم، براشون از خدامون سلامتی میخوام، پروندهشون رو نگاه میکنم و عمقِ لبخندشون رو با روزِ قبل مقایسه میکنم. میدونید اتفاقِ خوبی که میافته چیه؟! این که هر اندازه لبخند تحویل بدم، دو برابرش رو پس میگیرم. اینکه مریضهام هر اندازه هم که درد داشته باشن، وقتی قراره با هم حرف بزنیم، مثلِ خودم دردهاشون رو میگذارن کنار و مهربون و بامحبت میشن. اینکه خیلی بیشتر از کاری که براشون انجام میدم ازم تشکر میکنن. و همهی این اتفاقهای خوب باعث میشه از تصمیمم واسه تلخ و سرد شدن منصرف بشم. که بیشتر از زمانی که باید توی بخش بمونم و بیشتر از وظیفهام برای مریضهام وقت بذارم. که وقتی میفهمم مریضی که داره درد میکشه و گریه میکنه، اگه تا سه روزِ آینده براش کبد پیدا نشه میمیره، همهی تلاشم رو برای کنترلِ خودم واسه پابهپاش گریه نکردن بکنم و دستاش رو بگیرم و اونقدر ذکر بگم که آروم بشه و بخوابه. و بعد شبِ جمعه به نیتش تا صبح حرم بمونم و خدا رو به همهی مقدساتش قسم بدم مریضم رو بخاطرِ گریههای دخترش هم که شده به زندگی برگردونه.
سعی میکنم با همه مهربون و صادق باشم. درست به همون اندازه که دیگران سعی میکنن با من نامهربون باشن و تا جایی که بتونن با دروغهاشون فریبم بدن و از احساساتم و مهمتر از همه کلماتم سوءاستفاده کنن. آگاهانه باعثِ بدتر شدنِ حالم میشن و توجیهشون اینه که من آدمِ قویای هستم و توانم واسه تحملِ درد بالاست! از خدایی ناشناخته حرف میزنن و با کلمات بازی میکنن و بر اساسِ فلان فسلفه مندرآوردی و فلان عرفانِ غیرِخدایی و فلان غیرمنطقیترین منطق، نابودت میکنن و بعد از خدا توقعِ لبخند دارن. خدای من به همچین کارهایی میگه حقالناس. میگه تا بندهام نبخشه محاله ببخشم. میگه دل که بشکنه عرشم به لرزه در میاد.
همهی اینها رو گفتم که بگم فکر نمیکنم درست باشه بخاطرِ بدیِ یه عده با جهان قهر کنم. فقط میتونم به این فکر کنم که دعاهام مستجاب شد و بالاخره فهمیدم مدتِ زیادی فقط و فقط دروغ شنیدم و حالا میتونم با آرامش دروغگوهای اطرافم رو دفن کنم. با همهی بد بودنم، عجیب نگاهم به دستهای خداست.
+ مگه نگفته: « وِ بَشِّرِ الصَّابِرینَ»؟!
+ به هیچ عنوان نمیبخشم. و متاسفانه مسببِ خیلی از دردهای منه.
+ بهتر از همیشهام :)