تصور کنید در یک عصرِ پنجشنبهی بهاری و دلانگیز و بعد از اتمامِ یک هفتهی کاریِ شلوغ، نشستهاید پشتِ میزِ درونِ بالکنِ خانهتان و همزمان با مطالعهی کتابِ موردِ علاقهی خود چای مینوشید که ناگهان دخترتان (پسرتان) میآید روبهروی شما مینشیند و میگوید میخواهد وبلاگنویس بشود. عکسالعملِ شما چیست؟! مخالفت میکنید یا موافقت؟! چرا؟!
شبِ عیدِ مبعث به دعوتِ دایی جان رفتیم خونهباغ. جایی بیرون از شهر و نسبتاً مرتفع که نزدیکِ کوه هست و یک استخر پر از ماهی گلی دارد. ما بودیم و دایی و زندایی و دو تا کلوچههایشان، مادربزرگ و پدربزرگ، خالهی عزیزم و مهمتر از همه آقا سید و خانوادهی دوستداشتنی و مهربانشان که از دوستانِ خانوادگی و قدیمیِ ما هستند. آخرین باری که آقا سید را دیده بودم برمیگشت به ده سالِ پیش! شبِ خیلی خوبی بود و به شدت خوش گذشت. گفتیم و خندیدیم و عکسِ یادگاری گرفتیم و خاطره ساختیم. قشنگترین قسمتش وقتِ شام کنارِ سفره بود که آقا سید رو کردند به من و گفتند: «شما میدونستی اسمت رو من انتخاب کردم؟!» من هم که این موضوع را نمیدانستم فقط لبخند زدم. ناگفته نماند که من و دخترِ آقا سید هماسم هستیم و هر دو از کنارِ هم بودنمان خوشحال بودیم. حوالیِ ساعت دوازده بود که رفتم کنارِ نردههای اطرافِ خونهباغ و خیره شدم به چراغهای شهر که از دور خودنمایی میکردند. هوا خنک بود و بادِ ملایمی میوزید. آن لحظه به این فکر کردم که چقدر تمامِ آن چند ساعتی که ما، دور از شلوغیِ شهر و آدمها و علیالخصوص فضای مسمومِ مجازی کنارِ هم بودیم خوش گذشت. به این فکر کردم که لبخندِ مادربزرگ، پدربزرگی که بعد از گذشتِ این همه سال هنوز هم عاشقانه مادربزرگ را دوست دارد و تمامِ آهنگهای حامد همایون، خوانندهی موردِ علاقهی مادربزرگ را درونِ فلشش ریخته تا وقتی به دلِ جاده میزنند معشوقهاش از شنیدنشان لبخند بزند، مادر و پدرم که حاضرم برایشان جان بدهم، خواهر و برادرِ نازنینم، پسرداییِ دو سالهام که همیشه میپرد در آغوشم و دلش میخواهد آنقدر بچرخیم و بچرخیم تا سرگیجه بگیریم، خاله جانم که الحق استادِ خوبی ست و دانشجوهایش دوستش دارند، زنداییِ هنرمندم که همیشه پای ثابتِ بدمینتون بازیِ من است، داییِ بانمک و عشقِ سرعتم که وقتی در ماشینش مینشینم از ابتدا تا رسیدنِ به مقصد صلوات میفرستم بلکه سالم برسیم :|، همه و همه سرمایههای من هستند و دلیلِ بودنم. به این فکر کردم که هیچ کجای فضای مجازی خونهباغ و هیچ آدمِ دنیای مجازی برایم خانوادهام نمیشود...
دیشب تا حوالیِ ساعتِ دو، درست در مرکزِ ثقلِ بهشتِ کوچکی که آجر به آجرش از جنسِ کتاب بود و سقفش به رنگِ خیالپردازیهای دخترکِ مو خرگوشیِ آرامی که دیگر هشت ساله نیست اما به همان اندازه لابهلای سیاهیِ موهایش رویاهایی از جنسِ آبیِ آسمان دارد، میانِ واژهها و سطرها قدمزنان دنیا را ورق میزدم. جنون تا حدی بالا بود که هر چه پنجرهی همیشه بازِ اتاقم برای شنیدنِ صدای نمنمِ بارانِ بهاری، این رفیقِ دوستداشتنیِ دیرین که چند وقتی ست همچون نارفیقانی که فقط نامِ رفیق را یدک میکشند بوی نامهربانی به خود گرفته، تقلا میکرد فایدهای نداشت. نمیدانم چند دقیقه بیوقفه و آرام میباریده اما من زمانی به خود آمدم که هوسِ نباریدن، همهی وجودِ ابرها را پر کرده بود و حسرت، تمامِ سهمِ من از بارانِ دیشب شد.
گاهی آنقدر سرگرمِ آشفته بازارِ دنیایِ پر هیاهوی خودمان و دغدغههای این زندگی میشویم که فقط هستیم، زندگی نمیکنیم. میبینیم اما نگاه نمیکنیم. میشنویم اما گوش نمیکنیم. لمس میکنیم اما حس نمیکنیم. میگذرد و میگذرد و درست وقتی به خود میآییم که همین زندگی مجبورمان میکند تا با نبودنِ اویی که همهی تلاشش را برای اثباتِ حضورِ گرمای نفسهایش در یک قدمیِ دستانِ یخزدهمان میکرد بسوزیم و نسازیم و همین نداشتنش، تاوانی ست به بلندای کلِ سالهای زندگی که شاید اشک نریزیم اما لبخند هم نمیزنیم.
نمیدانم عقربهها کجا ایستادهاند اما میدانم مدتهاست از نیمه شب گذشته. چشمانم ملتمسانه تمنای چند دقیقه خواب دارند اما این کتابِ لعنتی هنوز یک صفحه برای ورق زدن دارد. خیره به سطرِ اولِ صفحهی آخر، برای تکتکِ ثانیههای پس از امتحانِ فردا برنامه میچینم که به یک باره گرمایی از جنسِ مهربانیِ دستانت، از مبداِ این چشمانِ خسته در کلِ وجودم به رقص در میآید و به رگهایم خون میریزد و جانِ تازه میگیرم. به آرامی چشمانم را ماساژ میدهی و میگویی: «بیشتر مراقبِ چشمانت باش دختر. من حالاحالاها به این چشمها نیاز دارم ها!» دستانم را میگذارم روی دستانت و لبخندزنان میگویم: «هنوز بیداری؟!» همراه با گردشِ ۱۸۰ درجهایِ دستانت و به دام انداختنِ دستانم میانِ هُرمِ آنها مینشینی روی صندلیِ کناری. کتابم را میبندی و میگویی: «حدوداً ۱۰ دقیقه است که باران بند آماده. برویم بیرون؟!» نیمنگاهی به ساعت میاندازم و میگویم: «الان؟! دیوانه شدی؟!» کمی از آن لبخندهای دلبرت را چاشنیِ سکوتی معنادار میکنی و تحویلم میدهی و میروی تا خودت را برای یک دیوانهبازیِ دو نفره آماده کنی. چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد که آماده، همراه با شالگردنهای مشکی و سفیدمان از اتاق میآیی بیرون. همانهایی که مادرت برایمان بافته. درست مانندِ یکدیگرند با این تفاوت که شالگردنِ من کمی کوتاهتر است. به سرعت از خانه میزنیم بیرون. مقصدمان همان خیابانی ست که سقفی از همآغوشیِ درختانِ سر به فلک کشیدهی دو طرف دارد. همه چیز آماده است. زمینِ بارانخورده، صدای گوشنوازِ رقصِ آبِ در حالِ عبور از جویهای دو طرفِ این خیابانِ شاعرانه و جدولهایش، من، تو، حسِ جنون و خدایی که برای کلِ این زندگی به شدت کافیست. من جلو و تو با چند قدم فاصله پشتِ سرم، دستانی باز و راه رفتن روی لبهی باریکِ جدولِ کنارِ جویِ سمتِ چپِ خیابان و صدای خندههایی از تهِ تهِ دل که گوشِ آسمان را کر میکند. این است دیوانهبازیِ همیشگیِ ما به وقتِ بند آمدنِ باران، این عاشقانهترین پدیدهی جهانِ دلتنگی. آن قدر مستِ این راه رفتنهایی که بوی دیوانگی میدهد و خاطرهسازیهایمان میشویم که اصلاً متوجه نمیشویم باران دوباره هوس کرده ترنمش را نثارِ مردمِ این شهرِ فرو رفته در خواب کند. ما هم که طبقِ عادتِ همیشگی بی چتر زدهایم به دلِ این خیابانِ یکطرفه که اتفاقاً حوالیِ خانه نیست و این یعنی شروعِ یک سرماخوردگیِ دو نفره که خود تکمیلِ دیوانگی ست. تمامِ مسیرِ بازگشت را قدم میزنیم و بدونِ ذرهای توجه به امتحانِ نه چندان راحتِ فردا، حرف میزنیم و میخندیم و میخندیم و خیسِ خیس میرسیم به خانه. من چایِ هلدار دم میکنم و تو شومینه را روشن میکنی و دو تا پتو میآوری. مینشینیم کنارِ شومینه و خیره میشویم به استکانهای چای و فکر میکنیم. از وقتی فهمیدهای همهی سالهای یکی نبودنمان، همین چایِ هلدارِ خوشرنگ نذرِ لمسِ دستانت بوده، هر بار قبل از نوشیدنِ این معجونِ عجیب، چند ثانیه به آن خیره میشوی و سکوت میکنی و لبخند میزنی. من لحظه به لحظهی نوعِ نگاهت را حفظم. این بار جورِ دیگری نگاه میکنی. بالاخره چشم از استکانِ چایِ هلدارت برمیداری و به چشمانم خیره میشوی. لبخند میزنی، سکوتت را میشکنی و میگویی: «یادم نمیآید بعد از آمدنت به زندگیام دیوانگی نکرده باشم. بگذار یک اعتراف بکنم حوا. پیوندِ ما از جنسِ جنون بود...»
تا همین دو ماهِ گذشته مثلِ اکثرِ پدیدههای اطراف نتوانسته بود به احساسم تلنگر بزند. کمی کمتر از ۱۰ سال از آن شبِ گنگ که حسِ کودکِ تازه متولدشدهی گریان از ورود به دنیای ناشناختهی آدمهای غیر قابلِ پیشبینی، عجیب به تکتکِ سلولهای دنیای آبیِ ملیح و نهچندان کودکانهام نفوذ کرده بود میگذرد و دیگر کوچه پسکوچههایش بوی غربت و دلتنگی نمیدهد. این روزها کمی آرامتر از قبل میانِ مردمِ این شهر قدم برمیدارم. دیگر مولانا زیرِ لبهایم زمزمه نمیشود و افکارم پرتِ نماندن نیست. حس میکنم علیرغمِ تمامِ تلاشهای چندین و چند سالهام برای عدمِ وابستگی به هیچ چیزِ نماندنیِ این دنیا، دلم یک گوشهی خلوت و تهی از صدای بوق زدنهای آدمهای همیشه عجول گیر کرده است. جایی لابهلای کوههای اطرافِ خانه که هوایش مستِ صدای گنجشکهای همیشه عاشق است. دروغ است اگر بگویم دلم برای کافهبستنیِ مرکزِ شهر تنگ نمیشود. همان که به محضِ ورودم، آقای فروشنده بستنیِ موردِ علاقهام را آماده میکند و پس از سلامم تحویلم میدهد و لبخندزنان میگوید: «میدونم میدونم همون همیشگی». دلم برای بعضی صبحهای زمستان که هنوز چشمانم کامل باز نشده بود پدر دستم را میگرفت و میبرد پشتبامِ خانه و میگفت: «آبشارها رو ببین! نتیجهی بارونی که کلِ دیشب باریده» تنگ میشود. کجای دنیا میشود این همه ذوقمرگ شد؟! دلم برای کتاب فروشیِ نقلیِ کنارِ آن مجتمعِ تجاریِ چند طبقه هم تنگ میشود. همان که کتابهایش خیلی باسلیقه کنارِ هم به صف ایستادهاند و با نگاهشان در دلِ آدم بلوا به پا میکنند. دلم برای مسیرِ پیادهرویِ ۴۰ دقیقهایِ منتهی به میعادگاهِ من و خورشید که صبحهای تابستان قدمش میزدم تا طلوعِ هر روزه را به نظاره بنشینم خیلی تنگ میشود. من حتی برای مهربانیِ این مردمِ دوستداشتنی که هر چه میگذرد، بیشتر و بیشتر از خودِ حقیقیشان فاصله میگیرند دلم تنگ میشود. اما چرا؟! من که خوب میدانستم این شهر از اول هم برای نماندن بود...
میخواهم از عیدِ امسالم برایت بگویم. بگویم تا بدانی سبزهام بی تو سبز نشد. سمنوی روی اجاقم بی تو طعم نگرفت. ماهیهای تنگِ بلورم یک گوشه کز کرده تکان نمیخوردند. سیبهای هفت سینم رنگ به رخساره نداشتند. حتی آینهی تمامقدِ گوشهی اتاقم هم لج کرده بود! هر چه دستمال میکشیدمش غبارِ چنگ انداخته بر پیکرش پاک نمیشد. میدانی آخر جنسِ غبارش با غبارِ بقیهی آینههای خانه فرق داشت. غبارِ خستگی و دلتنگی بود. بیچاره جانش به لب رسید بس که هر روز به عقربههای ساعتِ روی دیوار چشم دوخت. یک ثانیه، دو ثانیه، یک دقیقه، دو دقیقه، یک ساعت، یک هفته، یک ماه! تو بگو من و این آینهی رنگپریده، چند سالِ دیگر باید با نگاهمان عقربهها را هل بدهیم بلکه لحظهی پیچیدنِ نجوای قدمهایت در گوشهایمان، اشکِ شوق در چشمهای کمسوی خواب ندیدهمان حلقه بزند؟! حتی عقربهها هم از این چشمهای همیشه منتظر خجالت میکشند. بس نیست؟! تو اگر به تعدادِ همهی لحظههای همهی این سالها، یک گوشهی سالنامهات چوب خط کشیدهای بدان و من و آینهی تمامقدِ اتاقم، به ازای همهی این ثانیهها هزار بار جان دادهایم. میبینی؟! حوِّل حالنای امسالم هم بی تو حوِّل حالی شد...
یک گوشهی قایقِ آرزوهایم نوشتم:
کاری کن جز خودت هیچ مرهمی برای زخمهایم متولد نشود!
قایقم را به رودخانهی حوالیِ خانه سپردم. میگویند ختم میشود به دستانِ خدا...
+ شده قانونِ نانوشتهی زندگیام! لال میشود زبانم به وقتِ زمزمه کردنِ ذکرِ آرزوها. لال میشود!
اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۲۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۲۰ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۲۳ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۳۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۴۳ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۶ )