پیتزای مرغ و قارچ رو خیلی دوست دارم؛ قارچِ سوخاری رو خیلی خیلی اما خب ترجیح میدم زیاد فستفود مصرف نکنم مگر در مواقعی که بخوام کسی رو مهمون کنم یا خودم برای خودم جشن بگیرم. دیروز تصمیم گرفتم بعد از یک ماه و دو هفته خودم رو به یه شامِ تک نفرهی نسبتاً لاکچری دعوت کنم. واقعیت اینه که واسه رسیدن و خوردنش هیجان داشتم اما وقتی رسید و همه رو جلوی خودم چیدم، بعد از خوردنِ دو قاچ پیتزا و چهار پنج دونه قارچِ سوخاری دیگه میلی نداشتم. همه رو جمع کردم گذاشتم توی یخچال و مثلِ همیشه سرم رو گذاشتم روی پتو و پاهام رو روی بالش و ادامهی کتابم رو خوندم.
هوسِ رسیدن کلِ زندگیمون رو محاصره کرده. رسیدن به خونه، ماشین، فلان شغل، فلان سِمَت، فلان کتاب، فلان گوشی، فلان دوربینِ عکاسی و چه و چه. واسه رسیدن هر کاری میکنیم حتی اگه لازم باشه حالمون رو برای آینده قربانی میکنیم اما وقتی میرسیم، میبینیم اونقدرا هم چیزِ خاصی نبوده. بعد هم آرزوی محقق شده رو میذاریم یه گوشه خاک بخوره؛ لم میدیم روی مبل و به رسیدنِ بعدی فکر میکنیم و براش دونهدونه ثانیهها رو میشمریم. فکر میکنیم اگه به دستش بیاریم خوشبختترینیم و دیگه از خدا هیچی نمیخوایم و اینطوری میشه که همهی زندگیمون صرفِ دویدن و رسیدن به آرزوهایی میشه که تمومی نداره. آرزوهایی که اکثرشون فقط از دور قشنگاند.