خیلی خوشحالم :)

حسِ مادربزرگی را دارم که نوه‌اش می‌خواهد داماد بشود. همین اندازه خوشحال. می‌بینید خدا چقدر حواسش به حالِ دلِ ماست؟! میانِ این همه حالِ بد، خبرهای خوب می‌فرستد سمتِ حوا. دیروز گفت عاشق شده. خیلی خوشحال شدم. پرسیدم: «برای عاشق شدن زود نبود؟!» گفت: «حق با شماست. چون ندیدیدش این را می‌گویید.» او را نشانم داد. از همان نگاهِ اول به دلم نشست و لبخند زدم به چه وسعتی. نظرم را پرسید. گفتم: «دخترِ خوب و آرامی به نظر می‌رسد.» من هم که عاشقِ آدم‌های آرام و ساده. حس می‌کنم کمی نگرانِ واکنشش باشد. اما من مطمئنم جوابش مثبت خواهد بود. از همین الان برای روزی که بخواهد نظرش را بپرسد هیجان دارم. فعلاً قرار نیست چیزی بگوید. اگر بشود می‌شوند زوجِ داروساز. از آن زوج‌های دوست‌داشتنی و به معنای واقعیِ کلمه عاشق. از آن عشق های مقدس. :)

خدایا می‌شود سرنوشتِ آن‌ها را به هم گره بزنی؟!

بهترین هدیه‌ :)

گاهی بعضی چیزهای به ظاهر نامربوط، مرتبط‌ترین اجزای خلقتند. فقط کافیست خوب به آن‌ها دقت کنی. مثلِ این تسبیحِ مهربان و کتابِ عاشق. درست است که با فاصله‌ی زمانیِ هشت ماه، سندشان به نامم زده شده اما حس می‌کنم زوجیتِ عجیبی میانِ این دو حاکم است. انگار از روز ازل، تا ابد برای هم آفریده شده‌اند. از چارچوب‌ها و قوانینِ خودساخته که مولدِ محدودیتند بیزارم! مثلاً هر نامه‌ی این کتاب می‌تواند یک ذکرِ نانگفته باشد. من فکر می‌کنم می‌توان با هر دانه‌ی تسبیح، یکی از نامه‌های این کتاب را زمزمه کرد. می‌تواند مدحِ زیبایی باشد.


یکی از نامه‌های دوست‌داشتنیِ این کتاب به روایتِ حوا. :)


+ بهترین هدیه‌ای که تا به امروز گرفتید چیست؟!

حس می‌کنم جایش وسطِ بهشت است

می‌شود یک سال و یک ماه و هفده روز که ندیدمش. دیشب با هم صحبت کردیم. هنوز هم همان مهربانِ دوست‌داشتنیِ حواست. گفت به سختی دستش را به ضریح رسانده. گفت برایم دعا کرده و به یادم بوده. گفت از خودِ آقا خواسته اربعینِ سالِ آینده، من هم زائرش باشم. خیلی خوشحال شدم. دلم می‌خواست کنارش بودم تا سخت در آغوش می‌گرفتمش. شده با دیدنِ یک نفر حس کنید آن شخص جایش وسطِ بهشت است؟! می‌دانم تشخیصِ خوب و بدِ آدم‌ها با ما نیست اما حس است دیگر. از جمله معدود آدم‌هایی‌ست که دلم برایش تنگ می‌شود. لعنت به فاصله! دیشب تصمیم گرفتم در اولین فرصت بروم ببینمش. به اندازه‌ی تمامِ ثانیه‌های این یک سال برایش حرف دارم. حرف‌هایی برای نگفتن!


+ و فردا...

+ حوا محتاجِ دعاست. دعایش می‌کنید؟!

+ یکی یکدانه داییِ مهربانِ حوا فردا کربلاست. خوشا به حالش.

+ فردا می‌روم امامزاده برای وفای به عهد. همچین آدمِ خوش قولی هستم. بله. :))

می‌شود گفت این یک هشدار است!

و از دیگر قانون‌های نانوشته این است که بلاگرها را باید از کامنت‌های خصوصیِ ارسالی‌شان شناخت!


امروز نگاهی به کامنت‌های خصوصی انداختم. متوجه شدم ۸۴۸۰ کامنتِ خصوصی از ابتدای ساختِ اینجا برایم ارسال شده! البته یادم می‌آید چند مورد را بخاطرِ اوجِ رعایتِ ادبِ ارسال‌کننده حذف کردم. حیف که در فرهنگِ لغتِ عقایدم، مصدرِ آبرو بردن تعریف نشده! کافیست چند مورد از کامنت‌های خصوصی را به نمایش در بیاورم تا چند بلاگرِ به ظاهر محترم از نگاهِ عده‌ی کثیری از بلاگرها، مجبور بشوند برای همیشه از بیان بروند! :)

مثلاً اگر سپیده بودم...

چند روزی می‌شود که وقت‌های استراحت، می‌روم کنارِ پنجره و به اسمم فکر می‌کنم. چند وقتِ پیش مادر گفت می‌خواسته نامم را سپیده بگذارد. سپیده زیباست اما حتم دارم اگر سپیده بودم، اکنون این نبودم. معتقدم آدم‌ها با گذشتِ زمان، به اسمشان شبیه می‌شوند یا بهتر بگویم آدم‌ها تحتِ تاثیرِ اسمشان هستند. هرچند این قانون هم مانندِ هر قانونِ نانوشته‌ی دیگری استثنا دارد. من از آن روز که ولادتِ خانم فاطمه زهرا بود و تلویزیون، نام‌های ایشان را یکی پس از دیگری نمایش می‌داد، عاشقِ اسمم شدم. می‌شود دوازده سالِ پیش یعنی زمانی که یک دخترکوچولوی دبستانی بودم. کلِ فامیل را که ورق بزنی، چه آن‌ها که نسبتِ نزدیکی دارند و چه آن‌ها که مثلِ نسبتشان، فرسنگ‌ها با ما فاصله دارند، هیچ کس هم‌اسمِ من نیست. دانش‌آموز هم که بودم، در یک مدرسه‌ی حدوداً سیصد دانش‌آموزه، شاید فقط یک نفر نامِ مرا داشت. برای همین است که هر وقت کسی را می‌بینم که هم‌اسمِ من است، ذوقِ عجیبی کلِ وجودم را در آغوش می‌کشد.

دو شبِ پیش، مسواک و خمیردندان در دست، نشستم پای صحبتِ دخترکی که عجیب حرف‌هایش به دلم می‌نشست. برنامه‌ی از لاکِ جیغ تا خدا از شبکه دو. زیاد تلویزیون نمی‌بینم مخصوصاً برنامه‌های گفت‌وگو محور‌ را اما آن لحظه، ناخودآگاه دلم به سمتِ صحبت‌های دخترکِ این برنامه کشیده شد. جنسِ حرف‌هایش برایم آشنا بود. خودم را در خودش می‌دیدم. میانِ صحبت‌هایش، به اسمش که اشاره کرد، لبخندی عمیق مهمانِ لب‌هایم شد. هم‌اسمِ من بود. فهمیدم کششِ من به سمتِ تلویزیون بی‌دلیل نبوده. شبیه بودیم. نه کاملاً ولی گذشته و حالِ تقریباً مشابهِ ما، وجودم را به وجودش گره می‌زد. کلِ زندگیش مصداقِ بارزِ آیه‌ی «وَاللهُ یَهدِی مَن یَشاءُ اِلی صِراطِِ مُستَقِیمِ» بود. آخرِ برنامه هم با اشک‌هایش اشک ریختم البته همراه با لبخند. حال بیشتر از گذشته از داشتنِ چنین اسمی احساسِ رضایت می‌کنم.


+ تا حالا به اسمتان فکر کرده‌اید؟! دوستش دارید؟! :)

این مایعِ حیاتِ سرخ

خ

و

ن

از بچگی حسِ عجیبی داشتم به این کلمه. می‌گفتند بخاطرِ گرمیِ هواست. من هم باور کردم. اوایل عادی بود. بیشتر شد. آخرش رسید روزهایی که دیگر شیرِ آب را می‌بستم و سَرَم را می‌گرفتم پایین. لخته‌ی خون. ترس. وحشت. آخرش می‌میری حوا. یک روز هم زدم زیرِ گریه ولی نه بخاطرِ ترس. بخاطرِ خستگی. بیست دقیقه سَرَت را پایین بگیری و روشویی بشود پر از خون ولی بند نیاید. الان دیگر برایم عادی شده. دستمال‌کاغذی را می‌گیرم جلویش و به کار‌هایم می‌رسم. فقط وقتی خیلی ناگهانی می‌ریزد روی کتاب و کاغذهایم و گند می‌زند به آن‌ها عصبی می‌شوم. بعد از دو روزِ بد، امروز حالم خوب است. نوسان دارد دیگر. فقط روزی روزگاری فهمیدید حوا دیگر نیست بدانید آن‌قدر خون از دست داده که مُرده.

 

+ بعضی رفتارها و حرف‌ها ناراحتم می‌کند. مخصوصاً اگر طرفِ مقابل برایم قابلِ احترام باشد. اما در این دو روزی که حالم بد بود به این نتیجه رسیدم که دیگر از هیچ‌کس هیچ انتظاری نداشته باشم. من هم مثلِ خودشان رفتار می‌کنم  زین پس.

+ هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد چقدر منتظرِ این آهنگ بودم. ارزشِ این همه انتظار را داشت. :)


اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan