حسِ مادربزرگی را دارم که نوهاش میخواهد داماد بشود. همین اندازه خوشحال. میبینید خدا چقدر حواسش به حالِ دلِ ماست؟! میانِ این همه حالِ بد، خبرهای خوب میفرستد سمتِ حوا. دیروز گفت عاشق شده. خیلی خوشحال شدم. پرسیدم: «برای عاشق شدن زود نبود؟!» گفت: «حق با شماست. چون ندیدیدش این را میگویید.» او را نشانم داد. از همان نگاهِ اول به دلم نشست و لبخند زدم به چه وسعتی. نظرم را پرسید. گفتم: «دخترِ خوب و آرامی به نظر میرسد.» من هم که عاشقِ آدمهای آرام و ساده. حس میکنم کمی نگرانِ واکنشش باشد. اما من مطمئنم جوابش مثبت خواهد بود. از همین الان برای روزی که بخواهد نظرش را بپرسد هیجان دارم. فعلاً قرار نیست چیزی بگوید. اگر بشود میشوند زوجِ داروساز. از آن زوجهای دوستداشتنی و به معنای واقعیِ کلمه عاشق. از آن عشق های مقدس. :)
خدایا میشود سرنوشتِ آنها را به هم گره بزنی؟!