دنیا
با همهی بدیهاش
با همهی تلخیهاش
با همهی زشتیهاش
با همهی نابرابریهاش
.
.
.
زیاد هم جای بدی نیست
دنیا
با همهی بدیهاش
با همهی تلخیهاش
با همهی زشتیهاش
با همهی نابرابریهاش
.
.
.
زیاد هم جای بدی نیست
پدربزرگ مرا خیلی دوست دارد و از آنجایی که میانِ نوههای ریز و درشتش بنده نوهی اول هستم، حسی که به من دارد نسبت به سایرِ نوهها کمی متفاوت است! من هم او را خیلی دوست دارم و این دوست داشتنِ متقابل، انتظاراتی را برای ما به وجود آورده! مثلاً من انتظار دارم پدربزرگ همیشه مهربان باشد و به من محبت کند و پدربزرگ هم با توجه به شناختی که از نوهاش دارد، انتظار دارد همیشه بااحترام برخورد کنم و باحوصله به خاطراتی که از دورانِ کودکیاش تعریف میکند گوش کنم. یادم میآید شش ساله که بودم روزی کنارِ پدربزرگ نشستم و شروع کردم به صحبت کردن و شعر خواندن اما پدربزرگ مثلِ همیشه خوشبرخورد نبود! من هم ناراحت شدم و صحبتهایم را نیمهتمام رها کرده و رفتم! شاید اگر این بیتوجهی از شخصِ دیگری سر زده بود من آنقدر ناراحت نمیشدم اما من از پدربزرگ انتظارِ دیگری داشتم. این روزها زیاد درگیرم و فرصتِ کمی برای حضور در بیان دارم. گاهی هم امکانش وجود ندارد! به همین دلیل وقتی سر میزنم، با کامنتهای خصوصیِ نسبتاً زیادی روبهرو میشوم که هر کدام مضمونِ خودش را دارد. یک نفر حالم را پرسیده، دیگری از کنکور گفته، یکی خواسته نویسندهی اینجا بشود، یکی دیگر توهین کرده و چه و چه! این دفعه میانِ کامنتها یکی توجهِ مرا به خودش جلب کرد. کامنتی طولانی که نویسندهاش دادگاهی تشکیل داده خودش هم قاضی شده بود و هم شاکی و من هم متهم! تا جایی که میتوانست قضاوت کرده بود و عذر میخواهم اراجیف گفته بود! خب من پس از خواندنش فقط خندیدم چون از آن شخص انتظارِ بیشتری نداشتم! به همان اندازه که از بعضی دوستانِ نسبتاً مجازی انتظاری ندارم، از بعضی دیگر که میشناسمشان و برایم مهم هستند و برایشان احترام قائلم، درست مانندِ پدربزرگم انتظارِ زیادی دارم و اگر برخوردی ببینم خلافِ انتظارم از آنها، به شدت ناراحت میشوم. مثلِ چند شبِ پیش که از یکی از همین افراد برخوردی دیدم که مرا به گریه واداشت! گریه کردم چون واقعاً دلم شکست و ناراحت شدم. شنیدنِ بعضی از حرفها درد دارد! دردی که خوب شدنش زمان میبرد و تا وقتی بهبود یابد مانندِ خوره روح و روانِمان را ذره ذره میخورد! هر چقدر این روزهای سالِ گذشتهی بیان دوستداشتنی بود و شیرین و پر از حسِ خوب، این روزهای امسالِ بیان تلخ است و غمگین و ناراحتکننده! دوستهای سالِ گذشتهام اکثرشان یا حذف کردهاند و یا مدتهاست قلم به دست نگرفتهاند. دلم برای دوستانم و حالِ خوبمان تنگ شده. برای روزهایی که همه خوب بودیم و پر بود از دل نشکستن و مهربانی. روزهایی که میگفتیم و میخندیدیم و خاطره میگفتیم و خاطره میساختیم. چرا هر چقدر بیشتر میگذرد بیشتر از یکدیگر فاصله میگیریم؟! چرا هرچقدر بیشتر میگذرد چهرهی محبت بیشتر رنگ میبازد؟! کجاست آن روزهایی که نگرانِ حالِ خوبِ یکدیگر بودیم؟! نگرانِ نبودنها و دلواپسِ رفتنهای ناگهانی! بیایید کمی بهتر باشیم! بیایید قبل از قضاوتِ نحوهی راه رفتنِ دیگران، کمی با کفشهایش راه برویم. حالِ خوب آمدنی نیست! حالِ خوب را باید ساخت! بسازیم؟! :)
Life is the most difficult exam. Many people fail because they try to copy others.
Not realizing that everyone has a different question paper.
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست، صبـوری کدام و خواب کجا
.: جنابِ حافظ :.
+ چطور امشب بخوابم؟! :|
حالِ این روزهایم درست مانندِ آن روزهایی ست که امتحانِ ورودی به مدرسهی تیزهوشان داشتم! میگویند سمپاد! سازمانِ ملیِ پرورشِ استعدادهای درخشان که البته بعد از گذراندنِ ۷ سال از عمرم در آن مدرسه میتوانم با اطمینان بگویم این عنوان برایش زیادی بزرگ و سنگین است! آن روز برخلافِ بقیه هیچ استرسی نداشتم و با وجودِ این که آزمون نمرهمنفی داشت به همهی سوالات جواب دادم. اغراق نیست اگر بگویم آزمون بیشتر برایم جنبهی سرگرمی داشت! :| من پذیرفته شدم در حالی که کلمهای برای آزمون نخوانده بودم و هیچ تستی نزده بودم! همهی دانستههایم همان مطالبی بود که برای مدرسه و امتحان خوانده بودم و لاغیر!
کنکور فرق دارد! جدیتر است! خیلی هم جدیتر است! نتیجهی این همه سال درس خواندن و شب بیداری و چه و چه در چهار ساعت و ده دقیقه رقم میخورد و این خوب نیست! با این حال من مانندِ همان روزها هیچ استرسی ندارم و آرامترین روزهایم را میگذرانم :)
+ هر چه خدا خواست همان میشود...
+ پدر گفتند از امروز کولرهای حوزهی آزمونِ بنده را روشن نمودند :)
+ تصمیم دارم بعد از کنکور تا یک هفته فقط بخوابم قربه الی الله! :|
× یکی از اصلهایی که به شدت بهش اعتقاد دارم:
وقتی بودن و نبودنت فرقی ندارد با نبودنت به بودنت احترام بگذار!
× به آشفتهترین حالتِ ممکن آرامم :)
بدونِ استرس روزها را سپری میکنم و هیچچیز و هیچکس برایم مهم نیست فیالواقع!
× بزرگترین حالِ خوبِ این روزهای من دیدنِ طلوعِ خورشید کنارِ پنجرهست :)
× امروز آزمون دارم و همچنان بیدارم!
× مرزِ بینِ دوستداشتن و تنفر برایم از مو باریکتر است و این خوب نیست!
× دعا کنید این دخترکِ دیوانه را...