و از خوبیهای بغل کردنِ تنهاییت اینه که اگه قرار بر این باشه کسی رو دوست داشته باشی بخاطرِ خودشه نه خودت. در نتیجه خودِ خودت با همهی خصوصیتهای خوب و بدی که داری طرفِ مقابل رو دوست داره نه خودِ غیرواقعیت که سعی میکنه عیب و ایرادهاش رو بپوشونه و اونی بشه که طرفِ مقابل دوست داره. و در نهایت این دوست داشتن میتونه بالاترین درصدِ خلوص رو داشته باشه چون همونطوری که هست دوستش داری حتی اگه همینطوری که هستی دوستت نداشته باشه.
سوم راهنمایی بودم. امتحاناتِ نوبتِ اول شروع شده بود و من به مادر قول داده بودم معدلم ۲۰ بشه. رقابت توی مدرسهی ما بر سرِ صدمِ نمره بود. (مدرسهی الکی مثلاً تیزهوشان) کارِ راحتی نبود اما از اونجایی که لبخندِ مادر ارزشِ تحملِ هر فشاری رو داره بکوب میخوندم. ریاضی، فیزیک، شیمی، زیست و حتی ادبیات که کلاً دوست نداشت کسی بالای ۱۸ بشه رو ۲۰ شدم! رسیدیم به امتحانِ تاریخ. سرِ جلسهی امتحان دو تا سوال بود که اصلاً نمیدونستم جوابشون چی میشه. یدونه سوالِ صحیح و غلط و یدونه هم تستی. از متنِ کتاب نبودند باید از مطالبِ مطرح شده به جوابِ درست میرسیدی. خیلی فکر کردم و خط به خطِ متنِ کتاب رو توی ذهنم مرور کردم. بالاخره جوابهایی که به نظرم درست بودند رو انتخاب کردم و اومدم بیرون. همهی بچهها دورِ هم جمع شده بودند و جوابها رو چک میکردند. جوابِ من با جوابِ همه فرق داشت. همه خوشحال بودند من ناراحت. همهی زحمتهایی که کشیده بودم نابود شدند. یک هفتهای گذشت تا معلمِ سختگیرمون فرصت پیدا کرد برگهها رو تصحیح کنه. به ترتیب صدامون میکرد و جلوی خودمون برگههامون رو تصحیح میکرد. خیلی حالم بد بود اما تهِ دلم امیدوار بودم حداقل توی یک مورد حق با من بوده باشه. صدام کرد. با تپشِ قلبِ شدید رفتم کنارِ میزش. چی شد؟! دارم درست میبینیم؟! جوابهای من درست بودند و تنها ۲۰ کلاس بودم. وقتی بچهها به جوابها اعتراض کردند و معلم شروع کرد به توضیح دادن که طبقِ فلان جملهی فلان صفحه جوابِ حوا درسته، من به همهی لحظههایی فکر کردم که همه به چشمِ یک بازنده بهم نگاه میکردند و شاید تهِ دلشون میگفتند بالاخره متوقف شد!
اینکه میگن زمان همه چیز رو حل میکنه بیشتر از اینکه صرفاً یک جملهی کلیشهای باشه، حقیقتِ بزرگی هست که به نظرم فقط با صبر میشه بهش رسید. یه وقتایی که گنگیِ جهانِ عقل و دلت پررنگ و فاصلهی منطقت با تفکراتِ بقیه زیاد میشه، همون وقتهایی که تصمیمگیری سرنوشتساز میشه و بیشتر از قبل حس میکنی کاملاً تنهایی، حق با تو هست و انتخابت درستترین انتخابِ ممکنه حتی اگه همه محکم جلوت بایستند و بگن موفق باشی اما به زودی زمین خوردنت رو با هم جشن میگیریم. همه چیز به وقتش اتفاق میافته و شک نکن این به وقتش، بهترین زمانِ ممکنه. اندکی صبر. سحر نزدیک نیست؟!
آرمان: اگه بخواین به این جدایی ادامه بدین از ایران میرم! قیدِ سارا رو هم میزنم.
سریالِ سایهبان رو نمیبینم اما قسمتی که دیروز پخش شد رو دیدم. سارا یه دخترِ خیلی خوب و آروم و مهربون از یه خانوادهی سطحِ پایین (وضعِ مالی) هست که بیماریِ قلبی داره. آرمان هم نامزدِ سارا هست و قراره به زودی با هم ازدواج کنند. چیزی که واسم جالبه اینه که آرمان خیلی راحت حاضره از سارا بگذره و از ایران بره بدونِ اینکه به این فکر کنه تصمیمش چه بلایی سرِ سارا و قلبش میتونه بیاره.
چند تا آرمان داریم؟! چند سارا با قلبی که هر لحظه ممکنه دیگه نزنه؟! و مهمتر از همه اینکه تعریفمون از تعهد چیه؟! احتمالاً از اون کلمههاست که واسه هر کس یه تعریفی داره و واسه یه عده اصلاً تعریف نشده.
یه زمانی معتقد بودم یه دختر حتی اگه به هر دلیلی قصدِ ازدواج نداره بهتره خواستگارهاش رو بعد از دیدن و شناختن رد کنه چرا که ممکنه توی یکی از همین مراسمهای خواستگاری و آشنایی ورق برگرده. حتی بعد از یک سال و اندی اصرارِ یکی از آقایونِ بلاگر حاضر شدم تحتِ شرایطی ببینمش! البته که بیشتر هدفم این بود دست برداره و بره سراغِ زندگیش چون حس میکردم مثلِ خیلیها حوای پشتِ نوشتههام رو حور و پری تصور میکنه. اما الان؟! مادر همه رو به خواستِ من رد میکنه. حسِ خوبی به عشق و آدمهای مدعی و مثلاً عاشق ندارم. حتی گاهی بیخودی حسِ تنفر همهی وجودم رو پر میکنه. تنفری که ذهنم رو خالی میکنه و نمیذاره حتی یه جمله بنویسم. خلاصهی همهی اینها میشه اینکه دور تا دورِ خودم پیله کشیدم. توی این پیله آشپزی میکنم، زیاد کتاب میخونم، فیلم میبینم و همهی وقتم رو با خانوادهام میگذرونم. نمیدونم دقیقاً کی اما زیاد طول نمیکشه که از دلِ این پیله پروانهای متولد میشه که قراره خیلی محکمتر از قبل باشه. و این بزرگترین قولی هست که به خودم دادم!