آرمان: حاضر نیستی دوباره با بابا زندگی کنی؟!
مهشید: معلومه که نه. اصلاً.
آرمان: اگه بخواین به این جدایی ادامه بدین از ایران میرم! قیدِ سارا رو هم میزنم.
سریالِ سایهبان رو نمیبینم اما قسمتی که دیروز پخش شد رو دیدم. سارا یه دخترِ خیلی خوب و آروم و مهربون از یه خانوادهی سطحِ پایین (وضعِ مالی) هست که بیماریِ قلبی داره. آرمان هم نامزدِ سارا هست و قراره به زودی با هم ازدواج کنند. چیزی که واسم جالبه اینه که آرمان خیلی راحت حاضره از سارا بگذره و از ایران بره بدونِ اینکه به این فکر کنه تصمیمش چه بلایی سرِ سارا و قلبش میتونه بیاره.
چند تا آرمان داریم؟! چند سارا با قلبی که هر لحظه ممکنه دیگه نزنه؟! و مهمتر از همه اینکه تعریفمون از تعهد چیه؟! احتمالاً از اون کلمههاست که واسه هر کس یه تعریفی داره و واسه یه عده اصلاً تعریف نشده.
یه زمانی معتقد بودم یه دختر حتی اگه به هر دلیلی قصدِ ازدواج نداره بهتره خواستگارهاش رو بعد از دیدن و شناختن رد کنه چرا که ممکنه توی یکی از همین مراسمهای خواستگاری و آشنایی ورق برگرده. حتی بعد از یک سال و اندی اصرارِ یکی از آقایونِ بلاگر حاضر شدم تحتِ شرایطی ببینمش! البته که بیشتر هدفم این بود دست برداره و بره سراغِ زندگیش چون حس میکردم مثلِ خیلیها حوای پشتِ نوشتههام رو حور و پری تصور میکنه. اما الان؟! مادر همه رو به خواستِ من رد میکنه. حسِ خوبی به عشق و آدمهای مدعی و مثلاً عاشق ندارم. حتی گاهی بیخودی حسِ تنفر همهی وجودم رو پر میکنه. تنفری که ذهنم رو خالی میکنه و نمیذاره حتی یه جمله بنویسم. خلاصهی همهی اینها میشه اینکه دور تا دورِ خودم پیله کشیدم. توی این پیله آشپزی میکنم، زیاد کتاب میخونم، فیلم میبینم و همهی وقتم رو با خانوادهام میگذرونم. نمیدونم دقیقاً کی اما زیاد طول نمیکشه که از دلِ این پیله پروانهای متولد میشه که قراره خیلی محکمتر از قبل باشه. و این بزرگترین قولی هست که به خودم دادم!
+ گروس عبدالملکیان:
خلاصه بگویم
حالا
هر قفلی میخواهد
به درگاهِ خانهات باشد،
عشق پیچکی است
که دیوار نمیشناسد...