یک خودکار برایش فرقی نمیکند در دستانِ من باشد یا تو. او بندهی همان کسیست که به فروشنده پول بدهد و بخردش. برایش فرقی نمیکند صاحبش چند خودکارِ دیگر داشته باشد و به بقیهی خودکارهای دارندهاش حسادت نمیکند. او خوب میداند آن زمان که کلِ جوهرِ وجودش کشیده شود، تاریخِ مصرفش به پایان میرسد و رهسپارِ نزدیکترین سطلِ زباله میشود. با آن که همهی اینها را میداند اما هیچگاه از سرنوشتِ شومِ خود گله نمیکند چون اساساً خودکار احساس ندارد.
مشکل از آنجایی شروع شد که تمامِ تعهدها به چند ورق کاغذ و امضای زیرشان ختم شد. آدمها هر چه میخواهند میگویند و بعد به راحتی میزنند زیرِ حرفشان. میگویند دوستت دارم؛ در دلی بلوا به پا میکنند؛ جهانی به ظاهر شیرین و وسوسهبرانگیز خلق میکنند؛ جوهرِ وجودت را میکِشند و درست در حساسترین لحظه پرتت میکنند به دورترین نقطهی ممکن از زندگیشان. مثلِ یک خودکار! تو میمانی و احساسی مچالهشده و جهانی ویران.
دوستت دارم مسئولیت دارد. هر کلمه و جملهای که به زبان میآوریم، واو به واوش مسئولیت دارد. بهتر نیست کسی مخاطبِ این جمله قرار بگیرد که به یقین رسیدهایم همان تمامِ جانیست که باید وجودش به وجودمان پیوندِ ابدی بخورد؟! بهتر نیست قبل از بیانِ هر کلمهای به تاثیرِ شگفتانگیزِ واژهها بر طرفِ مقابل فکر کنیم؟! بهتر نیست کمی بیشتر به احساساتِ آدمهای اطرافمان توجه کنیم؟!
+ متاثر از چند دقیقهی پایانیِ سریالِ سایهبان
+ بغضِ فروخوردهی ساراهای این دیار