خانهی ما در محلهای واقع شده که از سه طرف به اندازهی هفت دقیقه با کوههای نسبتاً مرتفع فاصله دارد. همیشه وقتی از خانه بیرون میروم، چند دقیقهای به کوههای اطراف خیره میشوم. شکوهِ خاصی دارد. من هم که عاشقِ کوه. چند وقتِ پیش متوجهِ پارچهی مشکیِ چادرمانندی جلوی یکی از غارهای کوچکِ کوهِ سمتِ چپِ خانه شدم. چند روزی گذشت تا این که مادر به نقل از آقای پاکبانِ مهربانِ محله گفت که در این غار پیرمردی بیپناه و بیکس زندگی میکند. باورش برایم سخت بود. بیپناهی تا این حد؟! آن غار به حدی کوچک است که حتی نمیتوان در آن دراز کشید. کوه است دیگر. پر از مار و عقرب. شبها هوا سرد و استخوانسوز میشود. روزها هم خورشید به تلافیِ شبِ قبلش گاهی چنان سوزان میشود که حد ندارد.
دو سه خیابان پایینتر، در زمینی به اندازهی چهار خانهی نسبتاً بزرگ، بزرگترین و مجللترین خانهی شهر قرار دارد. شاید سالی فقط برای چند روز چراغِ آن خانه روشن بشود چون صاحبش ایران زندگی نمیکند. یک خیابان پایینتر از آن خانهی مجللِ دیگری به چشم میخورد که آن هم سوتوکور است. خیابان به خیابان پایینتر که برویم خانهها و آپارتمانهای خالیِ زیادی به چشم میخورد که هر کدام میتوانست پناهی برای امثالِ پیرمردِ غارنشینِ ما باشد.
بهمنِ سالِ قبل اینجا آنقدر باران بارید که حداقل پنج آبشار از کوههای اطراف جاری شد. یکی از این آبشارها دقیقاً به غارِ تنهاییِ پیرمردِ ما ختم میشد. این روزها به این فکر میکنم که شاید همهی این دو ماهی که کنارِ پنجره، خیره به آسمانِ خالی از ابر از خدا باران میخواستم، خدا به این فکر میکرده که بارشِ باران، همین پناهی که به لطفِ طبیعت به پیرمرد اهدا شده را هم از او بگیرد.
+ تصویر: سادیسم