این بود آرمان‌های ما؟!

صبحِ پنجشنبه با یکی از دوستانِ بلاگر رفتیم کتابخونه‌ی مرکزیِ دانشگاهِ فردوسی. وارد که شدیم نگهبان پرسید دانشجوی اینجا هستید؟! گفتم نه دانشجوی علوم پزشکی هستم. دوستِ بلاگر سریع گفت من دانشجوی اینجام. آقای نگهبان رو کرد به من و گفت پنجشنبه‌ها کتابخونه فقط واسه بچه‌های فردوسی هست و خیلی محترمانه (!) من رو از اونجا بیرون کرد‌.

سوالی که پیش میاد اینه که کتابخونه با اون عظمت چرا نباید واسه همه دانشجوها باشه؟! و آیا کارِ درستی‌ست بیرون کردنِ دانشجو از کتابخونه؟! و به طورِ کلی آیا بیرون کردنِ آدم‌ها از یک محیطِ فرهنگی، کاری به دور از فرهنگ نیست؟! و آیا این بود آرمان‌های ما؟! :|


+ الان دارید چه کتابی می‌خونید؟! :)


دی ماهیِ خندان از نوعِ بیست و ششمش

از روزِ اول به همه‌ی کسانی که اینجا اصطلاحاً خدمه هستند لبخند زدم و خسته نباشید گفتم. احساس می‌کنم عده‌ی زیادی از بچه‌ها با نگاهِ از بالا بهشون نگاه می‌کنند و این چیزی هست که آزارم می‌ده. یکی از خانم‌های سلف چهره‌ی کمی تا قسمتی خشنی دارند و لبخند هم نمی‌زنند! ایشون تنها کسی بودند که هیچ وقت در جوابم لبخند نمی‌زدند و فقط سر تکون می‌دادند. یادمه چند بار که این اتفاق تکرار شد با خودم گفتم بالاخره یه روزی شما هم به من لبخند می‌زنید! الان چهار ماهه که از اومدنِ من به مشهد می‌گذره و همون خانمِ به ظاهر بداخلاق در جوابم نه تنها لبخند می‌زنه که می‌گه ممنون دخترِ گلم :) و این از نگاهِ رفقا یجورایی معجزه‌ست.
از دیروز دارم به این فکر می‌کنم که اگه قرار باشه واسه زندگیم هدفی انتخاب کنم قطعاً اون هدف هدیه‌ی لبخند به آدم‌هاست. گاهی با زدنِ من کارت واسه خانمی که کارت نداره، گاهی با عکس گرفتن از خانم و آقایی که دلشون می‌خواد با گنبد و پنجره فولاد عکس داشته باشند، گاهی هم با شکلک در آوردن واسه بچه‌ها وقتی ماشینی که توش هستند و سرویسِ ما پشتِ چراغ قرمز کنارِ هم قرار می‌گیره :) همین اندازه شیرین و ساده.

+ امروز بعد از امتحان رفتم حرم. پنج دقیقه از ورودم به حرم نگذشته بود که یکی از دعاهام مستجاب شد. چی می‌شه گفت واقعاً؟! اصلاً همین که روزِ تولدم اجازه داشتم حرم باشم واسم بهترین کادو بود. شرمنده فرمودید من رو حضرتِ خورشید :)

+ هوا هوای خاطراتِ اوست...

به عقب باز (ن) می‌گردم

هوا سرد بود. آروم آروم رفتم و نشستم همون جای همیشگی. صحنِ انقلاب، سمتِ راستِ گنبد، تقریباً در امتدادِ کفشداریِ شماره‌ی یک. نگاه کردم به گنبد و پرچمی که خیلی دلبرانه تکون می‌خورد. گوشی رو برداشتم تا با مادربزرگ تماس بگیرم. به طرزِ عجیبی شماره‌ی خونه‌شون رو فراموش کرده بودم. کلی با خودم کلنجار رفتم اما فایده نداشت. همینطور که داشتم فکر می‌کردم یهو یه پسر بچه‌ی بانمک و شیرین اومد کنارم و گفت می‌شه از اینا بخرید؟! از اون بسته‌هایی بود که مهر و تسبیح و عطر داره. گفتم نه لازم ندارم اما هر چی بخوای واسه خودت می‌خرم. گفت چی مثلاً؟! گفتم هر چی که دلت بخواد. یه نگاهی به بسته‌هاش کرد و گفت اما من به پولِ فروشِ اینا نیاز دارم. چیزی نمی‌خوام فقط یدونه ازم بخرید. گفتم ولی من پولِ نقد همراهم نیست. بیا بریم بیرونِ حرم هم یدونه از این بسته‌ها ازت می‌خرم هم هر چی که خواستی برای خودت. قبول؟! خندید و گفت باشه خاله. همینطور که داشتیم می‌رفتیم پرسید شما اهلِ کجایی؟! گفتم شیراز. پرسیدم کلاسِ چندمی؟! گفت هفتم البته یک سال هم موندم! به قیافه‌اش نمی‌خورد اما به درک و فهمش چرا. پرسید و پرسیدم تا رسیدیم به یه دکه. پرسیدم چی دوست داری؟! گفت هیچی و با نگرانی نگاه کرد به بسته‌های توی دستش. خم شدم و گفتم من حتماً یکی از اینا رو ازت می‌خرم خیالت راحت. بگو چی دوست داری؟! خندید و گفت اشترودل! چندتایی خریدم و از آقای فروشنده خواستم بیشتر کارت بکشه و بقیه رو بهم بده. بعد هم اشترودل‌ها و پولِ یکی از بسته‌ها رو بهش دادم و گفتم من لازمش ندارم. فکر کن یدونه ازت خریدم. اون خوشحال شد و من خندیدم. گفتم دیگه چی دوست داری؟! گفت هیچی خاله همینا کافیه. داشتم به این فکر می‌کردم که براش دفتر و خودکار بخرم که چشمم افتاد به کفش‌هاش. متوجه شد دارم به اون‌ها نگاه می‌کنم. گفت برام بزرگ هستن خاله. آره هم بزرگ بودن هم کهنه. بردمش توی یه کفش‌فروشی و گفتم کدوم رو دوست داری؟! گفت هر چی شما دوست داشته باشی. چند بار پرسیدم و هر بار همین جواب رو شنیدم. یدونه براش انتخاب کردم و خریدم و بهش دادم. با بغض تشکر کرد و گفت ان‌شاءالله هر حاجتی داری آقا بهت بده. با بغض لبخند زدم. همون حوالی کار داشتم. گفت نمیای حرم خاله؟! گفتم نه باید برم فلان جا. گفت پس منم باهاتون میام که تنها نباشید. چقدر حسِ خوبی داشت بودنش. احساس می‌کرد مثلِ یه مرد مراقبمه و منم از بودنش کنارم خوشحال بودم. کارم که تموم شد برگشتیم حرم. من باید خودم رو به سرویسِ دانشگاه می‌رسوندم برای همین از یه جایی به بعد ازش خداحافظی کردم. اون رفت سمتِ صحنِ انقلاب و من تا یه جاهایی آروم دنبالش رفتم. یدونه از اشترودل‌ها رو باز کرد و شروع کرد به خوردن. خیلی خوشحال بود. الحمدلله :)

درِگوشی: گفتی اگه ازشون چیزی نمی‌خریم می‌تونیم که براشون چیزی بخریم. آره راست گفتی. 

+ لبخند بزنیم؟! :)

ما تمامش می‌کنیم

با هیجانی زایدالوصف گفتم من صحنِ جامعِ رضوی‌ هستم. تو کجایی؟! گفت الان می‌رسم. یکم بعد تماس گرفت و من برای اولین بار صداش رو شنیدم :) گفتم کجایی؟! گفت بچرخ بچرخ آها الان دقیقاً روبه‌روتم! وقتی دیدمش یه لبخندِ عمیق نشست رو لب‌هام. البته که استرس هم داشتم :| به سمتِ هم حرکت کردیم. وقتی بهم رسیدیم و صورتش رو از نزدیک دیدم احساس کردم سال‌هاست می‌شناسمش. با هم رفتیم رواقِ حضرتِ زهرا و یه گوشه‌ی دنج انتخاب کردیم. نشست و من هم دقیقاً نشستم رو‌به‌روش و خیره شدم به چشماش. گفت خوبی؟! زدم زیرِ گریه! اصلاً و ابداً آدمی نیستم که حالِ درونیم رو بروز بدم. به ندرت پیش میاد کسی متوجهِ حالِ واقعیم بشه. به شدت هم کم‌حرف هستم. با همه‌ی این‌ها وقتی سمیرا پرسید حوا چی شده شروع کردم به حرف زدن. گفتم و گفتم و اشک ریختم و اشک ریخت و خندیدم و خندید. ساعت‌ها حرف زدیم. همون‌جا نماز خوندیم و بعد رفتیم یه گوشه‌ی دنجِ دیگه‌ و کمی درباره‌ی بیان و چند عدد از دوستانِ مجازی صحبت کردیم. حسِ تنفرِ مشترک نسبت به بلاگری مشخص :| هم‌زمان یادگاری‌ها رو بهم دادیم و من چقدر ذوق کردم از دیدنِ دست‌خطش :) سمیرا اصرار داشت که من هم براش بنویسم. اینطور وقت‌ها هم همیشه مغزم می‌شه دفترِ ۲۰۰ برگِ تمام سفید :| بالاخره بعد از چند دقیقه تفکر یکی از بیت‌های موردِ علاقه‌ام رو براش نوشتم. خندید. فکر کنم خودش هم نفهمید چقدر خنده‌هاش رو دوست دارم. از باب‌الجواد رفتیم بیرون و همون حوالی آیس‌پک سفارش دادیم. من مثلِ همیشه شکلاتی و سمیرا نسکافه‌ای اما انگار اشتباه شنیده بودند چون واسه سمیرا خودِ نسکافه رو آوردند :| این آخرین ایستگاهِ دیدارِ وبلاگیِ ما بود. فرداش بهم گفت خیلی خوب تر از تصورم بودی. گفت ***** برای من خیلی دوست‌داشتنی‌تر از حواست :)

+ معمولی‌تر از آنم که تو می‌پنداری.
+ قلبم دو تیکه شده. یه تیکه‌ش اینجاست و اون یکی شیرازه.
+ گاهی اوقات کسی که دوستت داره بیش از همه آزارت می‌ده.

تقویم‌ها همه دروغ می‌گویند

اگه خواستی بیای زمستون بیا
اگه خواستی زمستون بیای دی بیا
اگه خواستی دی بیای ۲۶ام بیا
اگه خواستی ۲۶ام بیای ۲ صبح بیا
من از شبِ یلدا، هر شب به اندازه‌ی یک دقیقه بیشتر منتظرت می‌مونم :) انتظار با همه‌ی سختیش قشنگه وقتی به صدای زنگِ دری ختم بشه که تو پشتش باشی. که تو برام سیب بیاری و من برات انار دون کنم. که تو بشینی کنارِ شومینه و همچنان بلرزی و من برات پتو بیارم. که تو اناری که برات دون کردم رو بخوری و من برات حافظ بخونم. که تو دلبرانه لبخند بزنی و من بی‌صدا اشک بریزم. که دستت رو بگیری زیرِ چونه‌ام و نذاری اشک بریزه روی حافظم و من بیشتر اشک بریزم. که بگی عه عه دیدی چی شد حوا خانم؟! نزدیک بود اشک‌هات بچکه روی حافظِ دختری که روی کتاب‌هاش خیلی حساسه و من بیشتر از قبل گریه کنم. که دستام رو بگیری، زل بزنی توی چشم‌هام و بگی کی دلِ حوای ما رو شبِ تولدش شکسته و من سرم رو پایین بندازم و همه‌ی روزهای سختم رو مرور کنم. که تو سرت رو تا جایی که نگاهت به چشم‌هام گره بخوره خم کنی و من لبخند بزنم. که بگی سهمِ من و تو از کلِ دنیا همین ثانیه‌های کنارِ هم بودنه و من دونه دونه یک دقیقه‌هایی که چشم به راهت بودم رو برات جمع بزنم. که تو بشی هدیه‌ی تولدم و شبِ تولدم بشه شبِ یلدای تقویمِ روی طاقچه‌ی اتاقم.

+ برای خط خوردنِ آدم‌ها از زندگیم همین بس که متوجه بشم بهم دروغ گفتند و از علاقه‌ام به خودشون سوء استفاده کردند. در لحظه برام می‌میرند حتی اگه برام بی‌نهایت مهم باشند.

+ استاد تماس گرفتند و برام فالِ حافظ گرفتند و خوندند. چقدر وسطِ خیابون کیف کردم :) پرسیدم خب یعنی چی؟! گفتند یعنی کسی رو دوست داری که خودش نمی‌دونه چقدر دوستش داری و بی‌قرارشی :| (حتی حافظ هم با ما شوخی داره) شاید درست بگه اما مشکل اینه که منم نمی‌دونم اون کیه :)) خوبیش به اینه که مجهوله. مجهول‌الهویه‌ی دوست‌داشتنی.

+ فرا رسیدنِ فصلِ حکومتِ حوا رو بهتون تبریک می‌گم :) اشاره می‌کنند انگار بقیه‌ی فصل‌ها حکومت نمی‌کنه :/ :|


اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan