از روزِ اول به همهی کسانی که اینجا اصطلاحاً خدمه هستند لبخند زدم و خسته نباشید گفتم. احساس میکنم عدهی زیادی از بچهها با نگاهِ از بالا بهشون نگاه میکنند و این چیزی هست که آزارم میده. یکی از خانمهای سلف چهرهی کمی تا قسمتی خشنی دارند و لبخند هم نمیزنند! ایشون تنها کسی بودند که هیچ وقت در جوابم لبخند نمیزدند و فقط سر تکون میدادند. یادمه چند بار که این اتفاق تکرار شد با خودم گفتم بالاخره یه روزی شما هم به من لبخند میزنید! الان چهار ماهه که از اومدنِ من به مشهد میگذره و همون خانمِ به ظاهر بداخلاق در جوابم نه تنها لبخند میزنه که میگه ممنون دخترِ گلم :) و این از نگاهِ رفقا یجورایی معجزهست.
از دیروز دارم به این فکر میکنم که اگه قرار باشه واسه زندگیم هدفی انتخاب کنم قطعاً اون هدف هدیهی لبخند به آدمهاست. گاهی با زدنِ من کارت واسه خانمی که کارت نداره، گاهی با عکس گرفتن از خانم و آقایی که دلشون میخواد با گنبد و پنجره فولاد عکس داشته باشند، گاهی هم با شکلک در آوردن واسه بچهها وقتی ماشینی که توش هستند و سرویسِ ما پشتِ چراغ قرمز کنارِ هم قرار میگیره :) همین اندازه شیرین و ساده.
+ امروز بعد از امتحان رفتم حرم. پنج دقیقه از ورودم به حرم نگذشته بود که یکی از دعاهام مستجاب شد. چی میشه گفت واقعاً؟! اصلاً همین که روزِ تولدم اجازه داشتم حرم باشم واسم بهترین کادو بود. شرمنده فرمودید من رو حضرتِ خورشید :)
+ هوا هوای خاطراتِ اوست...