کسی نمی‌دونه اسمش عشقه

تق تق تق

+ کیه؟!

× ...

+ لعنت به مردم‌آزار!

[چادرش را سرش کرده با چهره‌ای نیمه‌عصبانی در را باز می‌کند]

× سلام حوا خانم. عیدت مبارک :)

+ سلام

[با چشمانِ گرد نیم‌نگاهی به ساعتِ روی دیوار که شش و شش دقیقه‌ی صبح را نشان می‌دهد می‌اندازد]

چادر از سرم می‌افتد. موهایم کاملاً بهم ریخته‌ست. درست مثلِ افکارم. درست مثلِ چشمانت. حالت بینِ خوشحالی و بی‌قراری و ترس و هیجان در نوسان است. من هم میانِ تشویش و بغض و گیجی و نگرانی در نوسانم. جعبه‌ی آبی‌ رنگِ کوچولویی را مقابلِ دستانم می‌گیری و دوباره تکرار می‌کنی عیدت مبارک. زل می‌زنم به چشم‌هایت و عمقِ نگاهت برایم اینگونه ترجمه می‌شود که تو تمامِ دیشب، همه‌ی طولِ شش متریِ فرشِ اتاقت را بارها برای این لحظه قدم زده‌ای. لبخند می‌زنم و درِ جعبه را بر می‌دارم. نه انگشتر است، نه گردنبد و نه حتی دو بلیطِ هواپیما به دورترین نقطه‌ی دنیا. چهل نامه‌ی کوتاه به همسرم! همین اندازه دلبرانه برایم تمامِ خودت را آورده‌ای. من دراز می‌کشم و تو لبه‌ی تخت کنارم می‌نشینی. موهایم را از روی صورتم کنار می‌زنی و کتاب را باز می‌کنی و برایم نجوا می‌کنی.

نامه‌ی اول...

 

+ عیدتون مبارک :)

 

 

سه تا سمتِ خودت یکی سمتِ دیگران

تگرگ شروع به باریدن کرد. شدید بود. خیلی شدید. نشانک رو گذاشتم وسطِ صفحه و کتاب رو بستم. پنجره رو باز کردم و خیره شدم به معرکه‌ترین صحنه‌ی ممکن. هم‌اتاقی‌هام صدای تگرگ رو که شنیدن شروع کردن به فیلم گرفتن. همه درگیرِ این بودند که از چه زاویه‌ای و چطوری فیلم بگیرند استوریِ اینستاگرامشون بهتر می‌شه. تمامِ مدتی که خدا موهبتش رو به زیباترین شکلِ ممکن روی زمین می‌پاشید بچه‌ها درگیرِ فیلم گرفتن بودند. بعد هم که سریع استوری گذاشتند و درگیرِ این که کی دید کی ندید کی چی گفت. پنجره رو بستم و کتابم رو دوباره باز کردم. «مردم تفکر نمی‌کنن، تکرار می‌کنن. تحلیل نمی‌کنن، نشخوار می‌کنن. هضم نمی‌کنن، کپی می‌کنن. اون وقت‌ها یه ذره می‌فهمیدم که برخلافِ حرفِ بقیه، انتخابِ بینِ امکاناتِ در دسترس فرق داره با این که خودت برای خودت تفکر کنی.»

مهر رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه تا نماز بخونم. همینطور که فکر می‌کردم نگاهم به مهر افتاد. گوشه‌هاش پریده بود. منی که همیشه باید موقعِ نماز، با جانمازِ سه تیکه‌ی سفید و بنفشی که بابا از مشهد برام سوغاتی آورده بود و اون تسبیح خوشگله‌‌ی وسطش که مادربزرگِ قشنگم واسه جشنِ تکلیف بهم کادو داده بود نماز می‌خوندم الان فقط با یدونه مهرِ لب‌پریده نماز بخونم؟! خواستم عوضش کنم اما نکردم. منم مثلِ بقیه‌. ماها همه دنبالِ حاشیه‌ایم. دنبالِ فرع! فقط انگشتِ اشاره‌مون سمتِ بقیه‌ست.


+ گروس عبدالملکیان:

حرف نمی‌زنی

چرا که می‌دانی

یک پرنده وقتی حرف می‌زند انسان است

وقتی سکوت می‌کند، آسمان



اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan