تق تق تق
+ کیه؟!
× ...
+ لعنت به مردمآزار!
[چادرش را سرش کرده با چهرهای نیمهعصبانی در را باز میکند]
× سلام حوا خانم. عیدت مبارک :)
+ سلام
[با چشمانِ گرد نیمنگاهی به ساعتِ روی دیوار که شش و شش دقیقهی صبح را نشان میدهد میاندازد]
چادر از سرم میافتد. موهایم کاملاً بهم ریختهست. درست مثلِ افکارم. درست مثلِ چشمانت. حالت بینِ خوشحالی و بیقراری و ترس و هیجان در نوسان است. من هم میانِ تشویش و بغض و گیجی و نگرانی در نوسانم. جعبهی آبی رنگِ کوچولویی را مقابلِ دستانم میگیری و دوباره تکرار میکنی عیدت مبارک. زل میزنم به چشمهایت و عمقِ نگاهت برایم اینگونه ترجمه میشود که تو تمامِ دیشب، همهی طولِ شش متریِ فرشِ اتاقت را بارها برای این لحظه قدم زدهای. لبخند میزنم و درِ جعبه را بر میدارم. نه انگشتر است، نه گردنبد و نه حتی دو بلیطِ هواپیما به دورترین نقطهی دنیا. چهل نامهی کوتاه به همسرم! همین اندازه دلبرانه برایم تمامِ خودت را آوردهای. من دراز میکشم و تو لبهی تخت کنارم مینشینی. موهایم را از روی صورتم کنار میزنی و کتاب را باز میکنی و برایم نجوا میکنی.
نامهی اول...
+ عیدتون مبارک :)