تگرگ شروع به باریدن کرد. شدید بود. خیلی شدید. نشانک رو گذاشتم وسطِ صفحه و کتاب رو بستم. پنجره رو باز کردم و خیره شدم به معرکهترین صحنهی ممکن. هماتاقیهام صدای تگرگ رو که شنیدن شروع کردن به فیلم گرفتن. همه درگیرِ این بودند که از چه زاویهای و چطوری فیلم بگیرند استوریِ اینستاگرامشون بهتر میشه. تمامِ مدتی که خدا موهبتش رو به زیباترین شکلِ ممکن روی زمین میپاشید بچهها درگیرِ فیلم گرفتن بودند. بعد هم که سریع استوری گذاشتند و درگیرِ این که کی دید کی ندید کی چی گفت. پنجره رو بستم و کتابم رو دوباره باز کردم. «مردم تفکر نمیکنن، تکرار میکنن. تحلیل نمیکنن، نشخوار میکنن. هضم نمیکنن، کپی میکنن. اون وقتها یه ذره میفهمیدم که برخلافِ حرفِ بقیه، انتخابِ بینِ امکاناتِ در دسترس فرق داره با این که خودت برای خودت تفکر کنی.»
مهر رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه تا نماز بخونم. همینطور که فکر میکردم نگاهم به مهر افتاد. گوشههاش پریده بود. منی که همیشه باید موقعِ نماز، با جانمازِ سه تیکهی سفید و بنفشی که بابا از مشهد برام سوغاتی آورده بود و اون تسبیح خوشگلهی وسطش که مادربزرگِ قشنگم واسه جشنِ تکلیف بهم کادو داده بود نماز میخوندم الان فقط با یدونه مهرِ لبپریده نماز بخونم؟! خواستم عوضش کنم اما نکردم. منم مثلِ بقیه. ماها همه دنبالِ حاشیهایم. دنبالِ فرع! فقط انگشتِ اشارهمون سمتِ بقیهست.
+ گروس عبدالملکیان:
حرف نمیزنی
چرا که میدانی
یک پرنده وقتی حرف میزند انسان است
وقتی سکوت میکند، آسمان