میدونستم سخته اما تا قبل از اینکه خودم واردِ بیمارستان بشم و دو تا ماسک بزنم و گان بپوشم و شیلد بزنم و چه و چه، اصلاً فکر نمیکردم تحملِ حتی یک دقیقهی این شرایط، تا این اندازه غیرِ قابلِ تحمل باشه. واقعیت اینه که کادرِ درمان داره زیرِ این وسایلِ حفاظتی از شدتِ گرما و کمبودِ اکسیژن تموم میشه اما همچنان یه عده رعایت نمیکنند که نتیجهاش میشه پر شدنِ بخشهای غیرِ کروناییِ بیمارستانهای سفید از بیمارانِ کرونایی. شوکه میشی وقتی هفتِ صبحِ روزِ دوشنبه، واردِ بخشِ جراحیِ توراکس میشی و میبینی مریضی که دیروز داشتی معاینهاش میکردی و بخاطرِ اون حجم از وسایلِ حفاظتیِ تو و تنگیِ نفس داشتن و به دنبالِ اون آهسته صحبت کردنِ مریض مجبور شدی تا جای ممکن بهش نزدیک بشی بلکه بفهمه و بفهمی از هم چی میخواید رو جلوی چشمت به بخشِ کرونا منتقل میکنند.
حالِ این روزهام شده مثلِ پلیلیستم. غالباً آروم و اندکی شاد که همه حولِ محورِ چاوشی میچرخه. اعتیادِ جالبیه. یه اتاقِ خالی، یه خوابگاهِ خالی و روزهای پر از سکوت که سعی میکنم با کتاب و موسیقی و فیلم پر بشه تا این یک ماه و چند روز هم بگذره. بینِ کتابهایی که اینجا دارم جای خالیِ عشق توی ذوقم میزد واسه همین دو تا از کتابهای عاشقانهی کلاسیکِ قرنِ نوزده رو سفارش دادم و تصمیم دارم تا زمانی که برسند، کتابِ «پانزده زندگیِ اولِ هری آگوست» رو تموم کنم. بهتره خوب بگذره تا این که فقط بگذره :)
بعد از پنج ماه بالاخره دیروز قسمت شد با ذکرِ «منم دو دست که میخواهم بغل بگیرمت ای جنگل» روبهروی گنبدش بایستم و مثلِ همیشه یادم بره چی میخواستم و آخرش واسه همهمون در راستای قولی که شبِ قدر بهتون دادم ذکر رو ادامه بدم و بگم خودت که بهتر میدونی «کسی نمیشنود ما را».
+ متاسفانه امروز بیان واسه آپلودِ موسیقی با من سرِ ناسازگاری داره لذا در صورتِ داشتنِ علاقه، خودتون «چشمهی طوسی» رو گوش کنید :)