خوب به یاد دارم. سالِ گذشته، همچین روزهایی اینجا معلق بود. صدای سکوتش گوشها را کر میکرد. هر شب من بودم و پنجرهای که پلِ ارتباطیِ من و دنیای آدمها بود. ساعتِ ۹ شب مراسمِ عزاداریِ مسجدِ محله شروع میشد. از آن لحظه به بعد درس خواندن تعطیل بود. مینشستم کنارِ پنجره، در خودم مچاله میشدم و مدام به این لحظهها فکر میکردم. به اکنونی که دیگر در بندِ کتاب و خودکار نیستم و میتوانم هر شب خودم را میانِ مراسمهای عزاداری رها کنم. من هنوز هم رویای بینالحرمین در سر دارم. من هنوز هم به عشقِ زانو زدن در مقابلِ بارگاهش نفس میکشم. من نمیمیرم. آنقدر زنده میمانم تا مرا ببخشد. من دیگر نفس کم نمیآورم. خوب تمرین کردهام. دیگر راه رفتنهای طولانی خستهام نمیکند. من کربلا را میخواهم. دلم تو را میخواهد...
+ دعا میکنید حوا را؟!