من نمی‌میرم

خوب به یاد دارم. سالِ گذشته، همچین روزهایی اینجا معلق بود. صدای سکوتش گوش‌ها را کر می‌کرد. هر شب من بودم‌ و پنجره‌ای که پلِ ارتباطیِ من و دنیای آدم‌ها بود. ساعتِ ۹ شب مراسمِ عزاداریِ مسجدِ محله شروع می‌شد. از آن لحظه به بعد درس خواندن تعطیل بود. می‌نشستم کنارِ پنجره، در خودم مچاله می‌شدم و مدام به این لحظه‌ها فکر می‌کردم. به اکنونی که دیگر در بندِ کتاب و خودکار نیستم و می‌توانم هر شب خودم را میانِ مراسم‌های عزاداری رها کنم. من هنوز هم رویای بین‌الحرمین در سر دارم. من هنوز هم به عشقِ زانو زدن در مقابلِ بارگاهش نفس می‌کشم. من نمی‌میرم. آنقدر زنده می‌مانم تا مرا ببخشد. من دیگر نفس کم نمی‌آورم. خوب تمرین کرده‌ام. دیگر راه رفتن‌های طولانی خسته‌ام نمی‌کند. من کربلا را می‌خواهم. دلم تو را می‌خواهد...


+ دعا می‌کنید حوا را؟!


مهمه؟!

مهمه دیگران راجع‌ به من چه فکری می‌کنند؟! از یه جایی به بعد نه!

مهم اینه که من واقعاً چطور آدمی باشم.

یک عده‌ی معدود

من آن دختری نبودم که وقتی نه ساله شد یکسری اعتقاداتِ شیک و کادو پیچی شده را تحویلش بدهند و بگویند از این به بعد باید اینطوری زندگی کنی. هیچ وقت هیچ چیز برای من اجباری نبوده و همیشه این من بودم که برای خودم تصمیم گرفتم. از وقتی یادم می‌آید من بودم و یک رساله‌ی قطور که برای هر چیزِ ریز و درشتی ورقش می‌زدم و خط به خط می‌خواندمش تا بدانم دین دقیقاً از من چه می‌خواهد. رساله را که ورق بزنی متوجه می‌شوی اسلام با آن چیزی که می‌گویند و می‌شنوی تفاوت دارد. حتی سخت‌گیرترین مراجعِ تقلید هم مطالبی عنوان کرده‌اند که به ظاهر حرام به نظر می‌رسد در صورتی که انجامش مشکلی ندارد. آدمی نیستم که هر حرفی را قبول کنم و پای صحبتِ هر حاج‌ آقایی بنشینم. صادقانه بگویم با بسیاری از مطالبی که در مراسم‌های مذهبی عنوان می‌شود مشکلِ اساسی دارم. با سیستمِ رایج در مملکتِ عزیزمان نیز هم. این که برای عزاداری‌ها سنگِ تمام می‌گذاریم اما ولادت‌ها و اعیاد بدونِ هیچ برنامه‌ی مفرحی می‌گذرند و باید بگویم در این مورد صدا و سیما کم مقصر نیست. چرا بیشترِ مواقع پای منبرها باید ذکرِ مصیبت بشنویم؟! ائمه روزهای خوب هم داشتند. حالِ خوش هم داشتند. چند وقتِ پیش دوستی برایم کتابی خواند راجع به عشقِ میانِ حضرتِ علی و خانم فاطمه زهرا. چقدر شیرین بود و دوست‌داشتنی‌تر از هر رمانِ عاشقانه‌ای. این‌ها را نمی‌گویند در عوض تا جایی که می‌توانند از رنج‌های اواخرِ زندگیِ بانو می‌گویند طوری که انگار ایشان روزِ خوش در زندگیشان نداشتند. همین چیزهاست که مردم را از دین زده می‌کند.

یادم می‌آید آن روز را که مادر چادرِ مشکی در دستانم گذاشت و من هم گذاشتمش گوشه‌ی کمد. گذشت و گذشت و من قد کشیدم تا جایی که چادر دیگر اندازه‌ام نبود. به حجاب معتقد بودم اما چادر را دست و پا گیر و اضافی می‌دانستم. از یک جایی به بعد حس کردم با چادر حالِ بهتری دارم. این که دقیقاً از کی شروع شد را نمی‌دانم و به نظرم اهمیتی هم ندارد! مهم این است که با عشق می‌پوشمش و اجباری پشتش نبوده. از آن دست آدم‌هایی نیستم که چادری‌ها را مالکِ کلِ زمین بدانم. (صحبتِ یکی از دوستانِ بلاگر) در هر قشری هستند افرادی که با رفتارِ نامناسب باعثِ بدبینیِ سایرِ افراد نسبت به آن قشر بشوند و چادری‌ها نیز از این قضیه مستثنی نیستند. این منطقی نیست که بخاطرِ چند نفر که بنا به هر دلیلی بالاجبار چادر می‌پوشند و پشتِ چادرشان کارهای دیگر می‌کنند (!) و یا آن عده که فکر می‌کنند چون چادری هستند جایگاهشان عرشِ کبریائیِ خداست و بقیه مستحقِ جهنمند همه‌ی چادری‌ها را محکوم کنیم. خداوند همه را آزاد آفریده و هیچ بنده‌ای مجبور به انجامِ کاری نیست. پوشیدنِ چادر هم واجبِ دینی نیست. هر کس دوست دارد انتخابش می‌کند و هر کس نخواهد نمی‌کند. به کسی ربطی ندارد! هیچ کسی حق ندارد چادری ها را با الفاظی چون شکلات‌پیچ و امثالهم خطاب کند همانطور که هیچ خانمِ چادری حق ندارد به دیگر خانم‌ها توهین کند و خودش را برتر از بقیه بداند. تشخیصِ خوب یا بد بودنِ افراد با ما نیست. ما قاضی نیستیم. یادمان نرود.


× چند ماهِ پیش یک نفر آمد و گفت تو اصلاً از دین چه می‌دانی؟! تا به حال قرآن را خوانده‌ای؟! گفت تو آدمی هستی که هیچ چیز از دین نمی‌داند و اطلاعاتش در حدِ کتاب‌های دین‌وزندگیِ دورانِ دبیرستان است. آن زمان چیزی نگفتم چون وقتِ بحث کردن نداشتم اما حالا که می‌بینم عده‌ای هر چه می‌خواهند می‌گویند و به راحتی دلِ دوستانِ نسبتاً مجازی‌ام را می‌شکنند گفتم تا بدانید چشم و گوش بسته یکسری مفاهیم در قالبِ دین را نپذیرفتم. در حدِ خودم مطالعه داشته‌ام و برای باورهایم جنگیده‌ام. راحت به دست نیاوردمشان پس راحت هم از دست نمی‌دهم و تک‌تکِ آن‌ها خطِ قرمزهای زندگیِ من هستند. آدمِ بی‌اشکالی هم نیستم. زندگی‌ام پر از اشتباه است و بارها مرتکبِ خطا شده‌ام. همه‌ی ما اشکالاتی داریم چه بپذیریمشان چه ردشان کنیم. چقدر خوب‌می‌شود روزی برسد که مدام نگوییم شما چادری‌ها فلان، شما مانتویی‌ها بهمان و رفتارِ زشتِ یک عده‌ی معدود از یک گروه را به کلِ آن گروه نسبت ندهیم.

دو قلو نیستیم

خانمِ فروشنده: دو قلو هستید؟!

من و آبجی خانم: خیر! :|

مادر: چهار سال اختلافِ سنی دارند. :)

خانمِ فروشنده خطاب به آبجی خانم: شما باید بزرگتر باشی. درسته؟! :)

آبجی خانم: خیر. من کوچکترم! :|


و این مکالمه همیشه و در هر فروشگاه و مغازه‌ای تکرار می‌شود. این در حالی‌ ست که من و آبجی خانم کوچکترین شباهتی به هم نداریم! حتی هم قد هم نیستیم. من چند سانت کوتاه‌ترم. :|


ممنوع است!

ندایی آمد که:

ممنوع است

نرو

ممنوع است

نرو

اما نباتی در برابرِ من؟!

خنده سر دادم به جِد می‌گویم ممنوع منم

سیبِ من سال‌ها قبل از این ازل‌ها ریشه کرد

آی پیدا شده‌ترینم

من صرفِ نظر از سیب تو را پربار می‌دانم

طعمِ این سیب و خطا را در جوارِ یار می‌دانم


.: عارف :.


+ سیب یا گندم! چه فرقی می‌کند؟!


دست و جیغ و هورا :| :)))

معتقدم که باید از کوچکترین دلخوشی‌ها بزرگترین لذت‌ها رو برد!

.

.

خبر رسیده که اینجا وبِ برترِ سال شده! :)))

.

.

دست و جیغ و هورا :))

.

.

پذیرای کادوهای شما هستیم :))

.

.

:)

(:


همینطوری :)

+ پیشنهاد می‌کنم حتما این رو بشنوید. خیلی خوبه :))))

+ صحنه‌ای که هر صبح می‌بینم :)

+ اَلَیسَ اللهُ بِکافِِِ عَبدِهُ

+ پستِ ۳۰۰ ام :)

شرحی بر احوالِ صبح‌های این روزها

صبح‌ها قبل از طلوعِ خورشید من و آبجی خانم می‌رویم پیاده‌رویِ صبحگاهی! جای شما خالی. عوض کردنِ دیدنِ طلوعِ خورشید وقتی که تند تند قدم برمی‌داری و هوای خوب به ریه می‌کشی با خوابیدن اوجِ دیوانگی‌‌ست! حال این که من دیوانه‌ام یا آن که پتویش بسته به جانش است را خدا می‌داند!

امروز آبجی خانم حاضر نشد از پتویش دل بکند. من هم فرصت را غنیمت شمردم و تا جایی که توانستم از پیاده‌روی همراه با خودم (!) لذت بردم. تنها که باشی می‌توانی هندزفری را درونِ گوش‌هایت بگذاری و هر آنچه که فقط تو دوست داری گوش کنی و بدونِ توجه به اطراف همراهش بخوانی. مثلِ این:

چقدر روزم خوبه
وقتی میام بیرون صبح از خونه
مهم نیست آسمون همش ازم دوره
مثلِ بادبادک دارم دوسِت

من فکر می‌کنم اولین کاری که خورشید بعد از طلوع می‌کند نوازشِ تک‌تکِ گل‌های عالم است. اصلاً اگر نازِ گل ها را نکشد غنچه جامه نمی‌دَرَد! ببینید. :)

دنیا را که قدم بزنی متوجه می‌شوی آفرینش جز زیبایی نیست. با این که دنیا دیگر آن دنیای آغازِ خلقت نیست اما هنوز هم زیباست. این ما هستیم که خودمان را از لذت‌های مفت و مجانی محروم می‌کنیم. نه می‌بینیم و نه می‌شنویم. نه این که نتوانیم نه! نمی‌خواهیم!

اساساً تغییر در جهتِ بهبودِ شرایط چیزِ خوبی است. از آن زمان که تصمیم گرفتم تکانی به خودم بدهم و حال را زندگی کنم هم صبح‌های زیباتری دارم و هم شب‌های مهتابی‌تری. :)

و در آخر من در راهِ بازگشت از پیاده‌روی همون الان یهویی! کنارم هم یه درخته! :|

کیوکاملون

یه هندوانه هست به اندازه‌ی انگور که طعمی مثلِ ترکیبِ خیار و لیمو داره!

دیدین بعضی از آدما می‌خوان همه رو راضی نگه دارن؟! حکایتِ کیوکاملون هم همینه! :)


چه بی‌اندازه خوشحالم :)

شکرت
که
هستی
و
دارمت
:)
۱ ۲

اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan