صبحها قبل از طلوعِ خورشید من و آبجی خانم میرویم پیادهرویِ صبحگاهی! جای شما خالی. عوض کردنِ دیدنِ طلوعِ خورشید وقتی که تند تند قدم برمیداری و هوای خوب به ریه میکشی با خوابیدن اوجِ دیوانگیست! حال این که من دیوانهام یا آن که پتویش بسته به جانش است را خدا میداند!
امروز آبجی خانم حاضر نشد از پتویش دل بکند. من هم فرصت را غنیمت شمردم و تا جایی که توانستم از پیادهروی همراه با خودم (!) لذت بردم. تنها که باشی میتوانی هندزفری را درونِ گوشهایت بگذاری و هر آنچه که فقط تو دوست داری گوش کنی و بدونِ توجه به اطراف همراهش بخوانی. مثلِ این:
چقدر روزم خوبه
وقتی میام بیرون صبح از خونه
مهم نیست آسمون همش ازم دوره
مثلِ بادبادک دارم دوسِت
من فکر میکنم اولین کاری که خورشید بعد از طلوع میکند نوازشِ تکتکِ گلهای عالم است. اصلاً اگر نازِ گل ها را نکشد غنچه جامه نمیدَرَد! ببینید. :)
دنیا را که قدم بزنی متوجه میشوی آفرینش جز زیبایی نیست. با این که دنیا دیگر آن دنیای آغازِ خلقت نیست اما هنوز هم زیباست. این ما هستیم که خودمان را از لذتهای مفت و مجانی محروم میکنیم. نه میبینیم و نه میشنویم. نه این که نتوانیم نه! نمیخواهیم!
اساساً تغییر در جهتِ بهبودِ شرایط چیزِ خوبی است. از آن زمان که تصمیم گرفتم تکانی به خودم بدهم و حال را زندگی کنم هم صبحهای زیباتری دارم و هم شبهای مهتابیتری. :)
و در آخر من در راهِ بازگشت از پیادهروی همون الان یهویی! کنارم هم یه درخته! :|