نمیدونم نویسندهی کدوم وبلاگ شروعش کرده و از کی شروع شده و چند نفر شرکت کردند. حتی نمیدونم برای نوشتنش باید دعوت میشدم یا نه. فقط تهِ دلم مثلِ یه دختر بچهی دو ساله با موهای خرگوشی که یه عروسک همقدِ خودش پشتِ ویترینِ یه فروشگاهِ بزرگِ اسباببازی دیده، بالا و پایین پرید و خواست منم شروع کنم به نوشتن تا یادم بمونه دنیا هنوز هم خوشگلیهای خودش رو واسه شکرگزاری داره. پس بسم الله :)
روزِ اول
به وقتِ آخرین روزِ آخرین بهارِ قرن، بخاطرِ بهبودیِ کاملِ داداش و برگشتِ آرامش به خونه شکر.
روزِ دوم
بخاطرِ حسِ خوبِ مرورِ خاطراتِ بچگی وقتی اتفاقی متوجه شدم شبکه فارس داره دایه مکفی رو پخش میکنه و تماشای احتمالاً ششمین بارِ اون شکر.
روزِ سوم
بخاطرِ حضورِ سایهی سر، پدربزرگ جانِ گوگولی و قشنگم که همیشه اولین کسی هست که روزِ دختر و تولدم برام پیامِ تبریک میفرسته شکر.
روزِ چهارم
به چشمام خیلی بدهکارم. توی بازههای مختلف زیاد گریه کردم. یه وقتهایی هم زیاد بیدار موندم و نوشتم و خوندم و خوندم و خوندم. بخاطرِ ضعیف نشدنِ چشمهام و دیدنِ درختهای انارِ خونهی سید شکر.
روزِ پنجم
بخاطرِ ماکارونی با تهدیگِ سیبزمینی و سالاد شیرازی شکر.
روزِ ششم
گاهی فقط فکر میکنی همه چی خیلی خوبه و تو هم خیلی آدمِ محکمی هستی. میگذره و میگذره تا بالاخره میرسه روزی که باید حالت خوب باشه اما از درون متلاشی میشی! باید مُسکنی باشه. همون که گوشهی دنجِ پلیلیسته. در آستانه پیری. غمت بخیر، شبت نیز. بخاطرِ همعصر بودن با چاوشی شکر.
روزِ هفتم
خودش نمیدونه یعنی تا حالا بهش نگفتم که وقتی با دلخوری از جزئیاتِ رفتارِ روزِ قبلِ صنما گله میکنه، بیشتر و بیشتر به دل مینشینه چون صنما خیالش راحته که دستهای سید تا ابد از قلبش محافظت میکنه. بخاطرِ حضورِ همیشگیِ پر از آرامشش شکر.
روزِ هشتم
بینِ نمازِ مغرب و عشا نشسته بودم سرِ سجاده و به امتحانِ فردا فکر میکردم که حس کردم بابا کنارم ایستاده. پرسید بعدِ نماز دعا هم میکنی؟! نگاهش کردم. دیدم داره لبخند میزنه. قبل از اینکه عکسالعملی نشون بدم پیشونیم رو بوسید و رفت. بخاطرِ دخترِ همچین پدری بودن شکر.
روزِ نهم
بخاطرِ نتیجهی خوبِ امتحانِ تنفسِ امروز بعد از کلی اذیت شدن واسه نوشتنِ جزوه و استرسِ شدید بابتِ زمانِ کمِ امتحان شکر.
روزِ دهم
یکی از بزرگترین اتفاقاتی که میتونه انرژیِ یک هفته تا یک ماهِ منِ تحلیلرفتهی مچالهشدهی ایامِ امتحانات رو تأمین کنه، اینه که بفهمم کسی که فکرش رو هم نمیکردم به یادم بوده و حالم براش مهم بوده. بخاطرِ مهربونیش شکر.
روزِ یازدهم
اگه حقیقتِ خواب این باشه که روح تا بینهایتی که دل میخواد از جسمِ به بند کشیده شده فاصله میگیره باید بگم امروز روحم یه دلِ سیر زیارت کرد. بخاطرِ خوابِ فوقالعادهی عصر شکر.
روزِ دوازدهم
درسته که جهانِ من کران به کران آبیه اما خب مرکزِ ثقلش رنگی رنگیه. خودکارهای رنگیرنگی، دفترچههای رنگیرنگی، کتابهای رنگیرنگی و یک عالمه مداد رنگی. بخاطرِ حسِ خوبِ بوی کاغذ و رنگ شکر.
روزِ سیزدهم
وقتی هر کاری میکنی نمیشه، نمیشه که نمیشه که نمیشه، دقیقاً یک قدم با «شدن» فاصله داری اما فکر میکنی نمیشه. بخاطرِ تموم شدنِ نوشتنِ مقاله شکر.
روزِ چهاردهم
یه روزایی هم سخت میگذرن و من رو تا مرزِ بریدنِ نفس پیش میبرن. اینطور وقتها به این فکر میکنم که من خیلی سختتر از اینها رو هم پشتِ سر گذاشتم پس میگذره. نفسِ عمیق! بخاطرِ تموم شدنِ سختیهای امروز شکر.
روزِ پانزدهم
وقتی به هر دلیلی ناراحتم دوست دارم تنها باشم. کمحرفتر از همیشه میشم و ارتباطم رو با دنیای اطراف قطع میکنم. منتظر میمونم تا یه دلخوشیِ حتی شده خیلی کوچولو خودش رو نشون بده تا از لاکِ خودم بیام بیرون. بخاطرِ زیباییِ معرکهی درختها بعد از آب دادن بهشون که شد دلخوشیِ امروزم شکر.
روزِ شانزدهم
داشتنِ دوستی که در عینِ مهربونی، خیلی مغروره اتفاقِ جالبیه. حالا اگه اون دوست قلمِ فوقالعادهای هم داشته باشه که دیگه حرف نداره. نتیجهش میشه باز کردنِ تلگرام و مواجه شدن با یه متنِ بینظیر که دوستِ مغرورت به جای «دلم برات تنگ شده» نوشته. بخاطرِ وجودِ «دلی» که برام تنگ میشه شکر.
روزِ هفدهم
امروز گویا روزِ جهانیِ بوس بود. درسته که بخاطرِ کرونا و مسائلِ دیگه خیلی از هم دوریم و بوس هم که این روزها حکمِ مرگ داره اما بوسِ ضدعفونیشدهی مجازی شده دلخوشیِ این روزهامون و انگیزه واسه ادامه دادن. بخاطرِ وجودِ فضای مجازی شکر.
روزِ هجدهم، نوزدهم، بیستم و بیست و یکم
میگن وقتی دلیلی واسه شکرگزاری پیدا نکردی، نبضت رو بگیر. یه وقتایی اونقدر اتفاقاتِ بد، بیوقفه شبیخون میزنند به آرامشِ روزهات و کلِ زندگیت که از خدا چیزی جز مرگ نمیخوای! واسه همین دیگه حتی زدنِ ضربانت هم نمیتونه دلیلی باشه واسه شکرگزاری. الان که همه چی به لطفِ خدا بهتر شده و آرامش برگشته، وقتی با اعصابِ آروم خوب به این چند روز فکر میکنم، میبینم سید، تنها کسی هست که هر لحظه نگران و مراقبم بود. من به معجزه و انرژیِ فوقالعادهی دعا شدیداً معتقدم. دعاهای سید درست مثلِ دستهاش، «قلبم» رو بغل کرد و «روحم» رو شفا داد. بخاطرِ زدنِ ضربانِ نبضِ سید شکر.
روزِ بیست و دوم
از وقتی یادم میاد، یکی از دلخوشیهای نسبتاً کوچولوی زندگیم بستنیِ معجون و شیرینیِ دانمارکی بوده. هر وقت میشینم یه گوشه جزوههام رو ورق میزنم و حس میکنم دونهدونه علائمِ بیماریهایی که نوشتم رو دارم، مامانِ جان نهایتاً تا یک ساعت بعدش با شیرینی واردِ اتاقم میشه. بخاطرِ شیرینیهای خیلی خوشمزهی قنادیِ نزدیکِ خونه شکر.
روزِ بیست و سوم
شاعر میفرماید: همیشه لحظهی آخر خدا نزدیکتر میشه. مثلِ وقتی که بخاطرِ حالِ بدِ مادر، همون مادری که شبِ تولدت، قبل از فوت کردنِ شمعهای روی کیک آرزو کردی مرگت زودتر از مادر باشه چون تو حتی طاقتِ اخم کردنش رو نداری چه برسه به درد کشیدنش، نتونستی درس بخونی و تا حذفِ درس جلو رفتی اما بالاخره تسلیم شدی و فشرده شروع کردی به خوندن و در عینِ ناباوری بیست شدی. بخاطرِ نمرهی بیستِ امروز شکر.