میشود یک سال و یک ماه و هفده روز که ندیدمش. دیشب با هم صحبت کردیم. هنوز هم همان مهربانِ دوستداشتنیِ حواست. گفت به سختی دستش را به ضریح رسانده. گفت برایم دعا کرده و به یادم بوده. گفت از خودِ آقا خواسته اربعینِ سالِ آینده، من هم زائرش باشم. خیلی خوشحال شدم. دلم میخواست کنارش بودم تا سخت در آغوش میگرفتمش. شده با دیدنِ یک نفر حس کنید آن شخص جایش وسطِ بهشت است؟! میدانم تشخیصِ خوب و بدِ آدمها با ما نیست اما حس است دیگر. از جمله معدود آدمهاییست که دلم برایش تنگ میشود. لعنت به فاصله! دیشب تصمیم گرفتم در اولین فرصت بروم ببینمش. به اندازهی تمامِ ثانیههای این یک سال برایش حرف دارم. حرفهایی برای نگفتن!
+ و فردا...
+ حوا محتاجِ دعاست. دعایش میکنید؟!
+ یکی یکدانه داییِ مهربانِ حوا فردا کربلاست. خوشا به حالش.
+ فردا میروم امامزاده برای وفای به عهد. همچین آدمِ خوش قولی هستم. بله. :))