یک گوشهی قایقِ آرزوهایم نوشتم:
کاری کن جز خودت هیچ مرهمی برای زخمهایم متولد نشود!
قایقم را به رودخانهی حوالیِ خانه سپردم. میگویند ختم میشود به دستانِ خدا...
+ شده قانونِ نانوشتهی زندگیام! لال میشود زبانم به وقتِ زمزمه کردنِ ذکرِ آرزوها. لال میشود!