دیشب تا حوالیِ ساعتِ دو، درست در مرکزِ ثقلِ بهشتِ کوچکی که آجر به آجرش از جنسِ کتاب بود و سقفش به رنگِ خیالپردازیهای دخترکِ مو خرگوشیِ آرامی که دیگر هشت ساله نیست اما به همان اندازه لابهلای سیاهیِ موهایش رویاهایی از جنسِ آبیِ آسمان دارد، میانِ واژهها و سطرها قدمزنان دنیا را ورق میزدم. جنون تا حدی بالا بود که هر چه پنجرهی همیشه بازِ اتاقم برای شنیدنِ صدای نمنمِ بارانِ بهاری، این رفیقِ دوستداشتنیِ دیرین که چند وقتی ست همچون نارفیقانی که فقط نامِ رفیق را یدک میکشند بوی نامهربانی به خود گرفته، تقلا میکرد فایدهای نداشت. نمیدانم چند دقیقه بیوقفه و آرام میباریده اما من زمانی به خود آمدم که هوسِ نباریدن، همهی وجودِ ابرها را پر کرده بود و حسرت، تمامِ سهمِ من از بارانِ دیشب شد.
گاهی آنقدر سرگرمِ آشفته بازارِ دنیایِ پر هیاهوی خودمان و دغدغههای این زندگی میشویم که فقط هستیم، زندگی نمیکنیم. میبینیم اما نگاه نمیکنیم. میشنویم اما گوش نمیکنیم. لمس میکنیم اما حس نمیکنیم. میگذرد و میگذرد و درست وقتی به خود میآییم که همین زندگی مجبورمان میکند تا با نبودنِ اویی که همهی تلاشش را برای اثباتِ حضورِ گرمای نفسهایش در یک قدمیِ دستانِ یخزدهمان میکرد بسوزیم و نسازیم و همین نداشتنش، تاوانی ست به بلندای کلِ سالهای زندگی که شاید اشک نریزیم اما لبخند هم نمیزنیم.