«تو» آبی‌ترین آرامِ جهانی

از زمانی که بشر شروع به واژه‌سازی کرد و لب به سخن گشود تا به امروز هزاران هزار واژه متولد شده. با این وجود گاهی برای وصفِ حالی که سپری می‌کنی کلمه کم می‌آوری! شده‌ام دختر بچه‌ی ۷ ساله‌ای که آرام و قرار ندارد. از همان‌هایی که مدام بالا و پایین می‌پرد و نمی‌تواند یک گوشه آرام بنشیند. بی‌قرار است و تپشِ قلب دارد. ذوقی بی حد و اندازه از مبداِ قلبش به مقصدِ دستانش در حرکت است و از تهِ دل می‌خندد.

می‌دانی جانِ دلم؟! دلم دل بریدن می‌خواهد. از همان‌هایی که چشمانم جز «تو» نبیند. گوش‌هایم جز «تو» نشنود. زخم‌هایم جز «تو» مرهمی نداشته باشد. بهشت و جهنمت که بهانه‌ای بیش نیست. خدا کند آخرش همه چیز به لبخندِ «تو» ختم بشود. از آن لبخند‌های دلبر که برای کلِ این زندگی کافیست. خودت خوب می‌دانی که نگاهت نگهم داشته؛ که اگر نبودی و نمی‌خواستی سال‌ها پیش روی دستانِ مادرم جان داده بودم. هنوز هم برایم بالاترین نقطه‌ی آسمانی. اصلاً تمامِ آسمانی. «تو» آبی‌ترین آرامِ جهانی. من بدترین موجودِ عالمِ آفرینش. ظَلَمتُ نَفسی. خیلی خیلی...


+ حضرتِ پدر برایم سیبِ سبز خریده. داریم دوست‌داشتنی‌تر از این فرشته؟! :)


متولدِ هزار و سیصد و هفتاد و چند

یکی از عجیب‌های جالبِ این چند وقت، ۲۸ ساله تصور کردنِ من توسطِ عده‌ی کثیری از دوستانِ مجازی ست. جالب‌تر این که هر کس من و خواهر جانم را می‌بیند فکر می‌کند من کوچکترم! این که من چند ساله هستم چه اهمیتی دارد؟! هیچ هیچ هیچ. این که نه ظاهرم به اعداد‌ِ نوشته شده در شناسنامه‌ام می‌خورد و نه این چند خط خط‌خطی هم اهمیتی ندارد. مهم این است که چند روزِ دیگر، درست زمانی که ساعت به نقطه‌ی صفر برسد، دوباره با زمان متولد خواهم شد.

+ محاله تا تهِ دنیا کسی جوری که من هر ثانیه مردم برای تو بمیره :)

کارِ دل دلدادگی و کارِ او دل کندن است

در روزگارانِ خیلی کهن (!) دختری بود که ادعا می‌کرد به هیچ چیز وابسته نیست اما اجازه نمی‌داد قیچی از سه فرسخیِ موهایش عبور کند. روزهایش شلوغ بود و شب‌هایش پر از خاطراتی که جلوی چشمانش رژه می‌رفتند تا رنگِ خواب به خود نبیند. یک روز در حالی که غرق در افکارِ خودش بود و یحتمل آهنگِ موردِ علاقه‌اش را زمزمه می‌کرد، خیلی اتفاقی از جلوی آینه‌ی تمام‌قدِ اتاقش رد شد. برگشت! به آینه خیره شد. به موهایی که چند سال بی‌وقفه رشد کرده بودند نگاه کرد. اولین باری بود که خودش را تا این اندازه دقیق به تماشا نشسته بود. خندید و به راهش ادامه داد. از آن لحظه به بعد خیلی بیشتر از قبل به موهایش می‌رسید. جورِ دیگری شانه می‌زدشان. شب‌ها می‌رفت یک گوشه‌ی تراسِ اتاقش می‌ایستاد و به باد خیره می‌شد که چگونه لا‌به‌لای موهایش می‌پیچد و می‌رقصاند و می‌خندد و یا سیاهیِ شب که چگونه میانِ سیاهیِ موهایش گم می‌شود. هر چه بیشتر می‌گذشت دخترکِ قصه بیشتر شیفته‌ی بلندیِ موهای به کمر رسیده‌اش می‌شد. چند ماهِ اول همه چیز خیلی خوب بود اما از یک جایی به بعد حس کرد قلبش در حصارِ آن همه موی دلبر گیر کرده است. کارِ دل دلدادگی و کارِ او دل کندن است. درست یک هفته مانده به شروعِ ماهِ عشق، دلش را به دریا زد و همین رضایتِ دل کافی بود تا قیچیِ آبی رنگِ گوشه‌ی کمد به سی و چند سانت از آن موها شبیخون بزند. حال دخترکِ قصه‌ی ما حس می‌کند دلش آماده‌تر از همیشه برای ورود به ماهِ دلدادگی ست.

من او را کشتم

بعضی آدم‌ها را باید قبل از این که دیر بشود کشت. من هم امروز کشتمش! در ذهنم، در قلبم، در کلِ وجودم او را کشتم. فقط به این دلیل که نمی‌خواستم ذهنیتِ خوبی که ذره ذره از او در من ایجاد شده بود خراب بشود. می‌دانید آخر فقط عوض نشده بود؛ عوضی شده بود. یک دروغگوی عوضی. دوست داشتم برای همیشه در ذهنم خوب و مهربان و دوست‌داشتنی بماند؛ برای همین کشتمش! چشمانم را بستم و او را در حالِ رانندگی در یک جاده‌ی پر پیچ‌ و خم تصور کردم. تصادف کرد و مرد. دفنش کردند. بالای مزارش ساعت‌ها گریه کردم. در ذهنم! در گوشه گوشه‌ی دلم عزاداری‌ست. خدا رحمتش کند. آدمِ خوبی بود. در قلبم!

+ فقط حس کردم این آهنگ به متن نزدیک است. همین :)

اندر احوالاتِ من و استادِ ۲۳ ساله (۳)

جنابِ استاد برای کلاس‌های خصوصی از تخته استفاده نمی‌کرد. می‌نشست آن طرفِ میز و همه چیز را در دفترم می‌نوشت و توضیح می‌داد. بعد هم مسئله می‌نوشت و می‌خواست که حل کنم. یک روز که ایشان در حالِ تدریسِ فصلِ جدید بود، متوجهِ حضورِ یک مارمولکِ بی‌ریخت و کج و کوله در یک متریِ پشتِ سرِ استاد شدم! من هم که وقتی مارمولک می‌بینم تا مرزِ سکته می‌روم! :| به آن خیره شدم تا ببینم کجا می‌رود. مسیرش به سمتِ در بود اما تکان نمی‌خورد. به یک باره استاد گفت: «حواستون کجاست خانم ح؟! کجا رو نگاه می‌کنید؟!» نگاهم را به سمتِ استاد برگرداندم و گفتم: «مارمولک!» جنابِ استاد نگاهی به پستِ سرش انداخت و گفت: «چیزی نیست که. نگران نباشید.» بعد هم رفت از بیرونِ اتاق یک جارو آورد و رفت به سمتِ مارمولک. صحنه‌ی جالبی بود. مارمولک بدو جنابِ استاد بدو. :)) من هم نمی‌دانستم بخندم یا بترسم! همینطور که استاد برای کوبیدنِ جارو بر سرِ مارمولک تقلا می‌کرد، مارمولکِ چموش راهش را به سمتِ من کج کرد. تنها کاری که کردم این بود که دستانم را گذاشتم روی صورتم و گفتم: «تو رو خدا بکشیدش آقای جیم.» مارمولک دوباره مسیرش را کج کرد و رفت به سمتِ در و بالاخره رفت بیرون! استاد هم محکم در را بست و خندید و گفت: «از مارمولک می‌ترسید؟!» بدونِ ذره‌ای مکث گفتم: «خیلی زیاد!» جنابِ استاد دفترم را برداشت تا ادامه‌ی درس را توضیح بدهد. قبل از این که شروع به نوشتن کند گفت: «مارمولک‌ها بیشتر از ما آدم‌ها می‌ترسند. اون‌ها از ما فرار می‌کنند. دیدید که از شما هم فرار کردند. آدم‌ها معمولاً با ترس‌های زیادی دست و پنجه نرم می‌کنند. ترس از شکست، تصادف، زلزله، بیماری، از دست دادنِ عزیزانشون. ترس اصولاً چیزِ بدی نیست اما از یک جایی به بعد مانعِ صعود میشه. همیشه یادتون باشه خانم ح. نود درصدِ چیزهایی که ازشون می‌ترسیم اصلاً اتفاق نمی‌افتند.» لبخند زدم و سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم.

حتی بدتر از تیغِ جراحی

می‌نشیند کنارم و می‌گوید تصمیم بر این شده که تابستان بروم زیرِ تیغِ جراحی. می‌پرسد: «از دردی که انتظارت را می‌کشد نمی‌ترسی؟!» خیره می‌شوم به چشمانش. مهربان اما نگران است. لبخند می‌زنم و می‌گویم: «نه مادرم. ترس برای چه؟! ترس ندارد که. درد هم ندارد.» بعد هم نگاهم را به سمتِ جزوه‌ام برمی‌گردانم‌ و یک گوشه‌اش می‌نویسم درد و به معنیِ این کلمه‌ی رمزآلود فکر می‌کنم. از آن واژه‌های عجیبی ست که پا به پای آدم قد می‌کشد. یاد باد ایامِ شیرینِ کودکی که تمامِ دردهای دنیا را خلاصه در خراشیدگی‌های سرِ زانوهایمان موقعِ بالا و پایین پریدن‌های کودکانه می‌دیدیم. همینطور که ذهنم میانِ گذشته و آینده نوسان می‌کند به یادِ کوچولوهای هفت هشت ساله‌ای که حوالیِ یکی از چهارراه‌ها فال می‌فروشند می‌افتم. وقت‌هایی که مسیرم از آن‌جا می‌گذرد به سمتم می‌دوند و با شیرین‌زبانی‌هایشان مرا به یک عالم حسِ خوب و لبخند مهمان می‌کنند. محال است بگذارم دستِ خالی بروند. من از آن‌ فرشته‌های کوچولو چیزی می‌خرم که به آن اعتقادی ندارم و آن‌ها هم به من چیزی می‌فروشند که به آن اعتقادی ندارند. درد یعنی این. تیغِ جراحی که چیزی نیست...

قربه الی العشق

از وقتی یادم می‌آید هر نیمه‌ی شعبان مادربزرگ نذری می‌پزد. دوازده سیزده دیگ از این طرفِ حیاط تا آن طرف. من بزرگ شدم، عمه‌ها ازدواج کردند، نوه‌های جدید آمدند، نهالِ حیاطِ خانه‌ی مادربزرگ قد کشید و قامتِ مادربزرگ خمیده‌تر شد، همه چیز عوض شد اما هنوز هم که هنوز است کسی نمی‌داند مادربزرگ سوی چشمان و نیروی دستانش را نذرِ کدام حاجتِ از دل برآمده و سِرّی‌اش کرده که این گونه هر سال، همه‌ی فامیل زیرِ پرچمِ مزین به نامِ مهدی جمع شده نمازِ قربه الی العشق می‌خوانند حتی اگر زیاد هم باورهایشان با باورِ مادربزرگ هم‌مسیر نباشد...

+ دعا کنیم یکدیگر را؟! :)

کمی تا قسمتی عجیب

این که من هیچ میوه‌ای جز سیبِ سبز دوست ندارم عجیب است یا نداشتنِ کوچکترین علاقه‌ای به طلا و جواهر؟! این که صبح‌های تابستان، ۴۰ دقیقه پیاده‌رویِ تند برای رسیدن به نقطه‌ای خاص که تماشای طلوعِ آفتابش ناخودآگاه اشکِ شوق در چشمانم جمع می‌کرد را بر خواب ترجیح می‌دادم چطور؟! علاقه نداشتن به قرمه‌سبزی هم می‌تواند کمی تا قسمتی عجیب به نظر برسد. ده سال و چند ماه و چند روز لب نزدن به چای نیز. سرعتِ راه رفتنم کمی بالاست و همین باعث می‌شود یک مجتمعِ تجاریِ ۴ طبقه را در ۳۰ دقیقه وجب به وجب زیرِ پا بگذارم آن هم به نیتِ پاساژگردی. :| زمستان بیشتر از تابستان بستنی می‌خورم و معتقدم بستنی زیرِ باران بیشتر از هر زمانِ دیگری می‌چسبد. بود و نبودِ نمک در غذا برایم فرقی ندارد و اگر فقط خودم بودم و خودم هیچ وقت در غذا نمک نمی‌ریختم. از کاهو و چغندر و شلغم و حبوبات متنفرم. :| به لاک و هیچ مدل لوازمِ آرایشی علاقه ندارم. آهنگی که ندانم اسمش چیست و خواننده‌اش کیست را به هیچ عنوان گوش نمی‌کنم و اصولاً از هیچ آهنگی دفعه‌ی اول خوشم نمی‌آید. معتقدم مد یعنی همان مدل مانتو و شال و کیف و کفشی که من دوست داشته باشم نه آن چیزهایی که مدتی پشتِ ویترینِ اکثرِ مغازه‌ها دیده می‌شوند و بعد از مدتی هم مفقودالاثر.
همه‌ی این‌ها شاید عجیب به نظر برسند اما هیچ کدام عجیب‌تر از دوست داشتنِ او نیست وقتی نه می‌دانم کیست و نه می‌دانم کجاست و چه می‌کند و چی پوشد و چه می‌خواند. او برای من نه یک عادتِ عجیب که همه‌ی وجود و احساسِ جاری در رگ‌های منتهی به قلبم است که از لا‌به‌لای انگشتانم میانِ کلمات جاری می‌شود حتی اگر کسی که می‌خواندشان حس نکند.

+ به دعوتِ جنابِ هاتف

قبول؟!

روزی روزگاری که نه من بلاگر بودم و نه بیان این بیان بود، یکی از بلاگرها که روزانه حداقل ۶۰۰ کامنت برایش ارسال می‌شد من را بخاطرِ باورهایم از وبلاگش بیرون کرد. روزی که تصمیم گرفتم واردِ دنیای وبلاگ‌نویسی بشوم با خودم عهد بستم هیچ‌وقت اجازه ندهم باورها‌ی دیگران، سلایق و علایقشان، نوعِ نگاهشان به دنیا و به طورِ کلی چیزی جز شخصیت و نحوه‌ی برخوردشان با دیگران در رفتارم با آن‌ها تاثیر بگذارد. هیچ‌ وقت نخواستم از باورهایم پتکی بسازم برای فرودآوردن بر سرِ دیگران! معتقدم آدم باید دقیقاً همان جایی باشد که دلش می‌خواهد و دقیقاً همان کاری بکنید که عطرِ بهشت زندگی‌اش را سخت در آغوش بگیرد. این که آن جای خاص کجا باشد و آن کارِ خاص‌تر چه باشد آدم به آدم فرق دارد. بیاید یکدیگر را با وجودِ همه‌ی تفاوت‌ها دوست داشته باشیم؛ ورای باورهایمان. قبول؟! :)

همه کاره و هیچ کاره

شش ساله که بودم شهریار حفظ می‌کردم و نقاشی می‌کشیدم. قد کشیدم. نقاشی و طراحی از ارکانِ مهمِ زندگی‌ام شدند طوری که وقتی برای اولین بار آرامگاهِ حافظ را با تمامِ جزئیاتش در پیکِ نوروزیِ خواهر کشیدم مادر بغض کرد. بیشتر قد کشیدم. شروع به نوشتن کردم. معلمِ پنجمِ دبستانم به یکی از انشاء‌هایم از بیست، بیست و یک داد. دومِ راهنمایی که بودم به خواستِ عمه جان در مسابقه‌ی داستان‌نویسی شرکت کردم. بعدها گفتند اول شدی. در مراسمِ تجلیل شرکت نکردم. یکی از پسر‌های فامیل که از قضا همسایه هم هستیم، کاملاً خودجوش جای من جایزه‌ام را گرفت و به مادرم تحویل داد! کمی بعد بدونِ اطلاعِ من چاپش کردند. تماس گرفتند برای چاپِ مجدد که اجازه ندادم و پرونده‌اش برای همیشه بسته شد. آن وسط‌ها در یک اردوی علمیِ چند روزه‌ی خارجِ استانی به همراهِ دو نفر از بچه‌ها‌ی مدرسه و معلمِ ریاضی کمی خطِ میخی یاد گرفتم و با اوریگامی (هنرِ کاغذ و تا) آشنا شدم. سومِ راهنمایی شروع به کدنویسی کردم. در ذهنم برنامه طراحی می‌کردم و ساعت‌ها کد می‌نوشتم. گاهی تا سحر مشغولِ کدنویسی می‌شدم و آن قدر فکر می‌کردم و می‌نوشتم و پاک می‌کردم تا بالاخره به نتیجه می‌رسیدم. خیلی بیشتر قد کشیدم. درباره‌ی قانونِ جذب (راز) مقاله نوشتم. در همایش‌های مختلف شرکت کردم. راجع‌به نانوفناوری روزها مطالعه کردم و فیلم دیدم. درباره‌ی تلفیقی از جهانِ بعد از نفت و کاربرد‌های علمِ نانو نوشتم و کنفرانس برگزار کردم. بعدها به پزشکی و علی‌الخصوص رشته‌ی خون و آنکولوژی علاقه‌مند شدم. می‌نشستم کنارِ دبیرِ زیست و فیلمِ تشریح می‌دیدم. (انصافاً خیلی خشنانه تشریح می‌کردند!) فیلمِ پیوندِ کبد و کاشتِ حلزونِ گوش را هم یادم می‌آید با مادر دیدم. این هم گذشت و وبلاگ‌نویس شدم و الان دو سال است که می‌نویسم. در زندگی‌ام سعی کردم هر چیزِ جذابی را در چارچوبِ باورهایم بدونِ واهمه تجربه کنم. همیشه از خودم پرسیدم مگر چند بار به دنیا می‌آیی و چند بار فرصتِ زندگی داری که بخواهی اجازه بدهی با حسرت از دنیا بروی؟! البته اعتراف می‌کنم یک بار سرِ جلسه‌ی امتحان، یکی از پسرهای نه‌چندان درس‌خوانِ کلاس که صندلی‌اش کنارِ من بود خیلی مظلومانه خواست طوری بنویسم که بتواند از روی دستم بنویسد. من هم سکوت کردم و چون دلم برایش سوخت خیلی عادی نوشتم و به مراقب‌‌ها هم چیزی نگفتم. شما ولی از این کارها نکنید خوب نیست. :| با همه‌ی این‌ها هیچ وقت در هیچ زمینه‌ای ادعایی نداشتم. فقط این را می‌دانم از پسِ هر کاری هم که بر بیایم در شناختِ آدم‌ها اکثراً اشتباه می‌کنم. نتیجه‌اش می‌شود وقت گذاشتن برای آدم‌هایی که لایقِ ثانیه‌ای توجه نیستند و بالعکس کم‌توجهی به آدم‌های بامحبتی که تو را در ناب‌ترین لحظاتِ زندگی‌شان شریک می‌کنند حتی اگر تو را ندیده باشند. ببینید :)

۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ . . . ۲۶ ۲۷ ۲۸

اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan