از زمانی که بشر شروع به واژهسازی کرد و لب به سخن گشود تا به امروز هزاران هزار واژه متولد شده. با این وجود گاهی برای وصفِ حالی که سپری میکنی کلمه کم میآوری! شدهام دختر بچهی ۷ سالهای که آرام و قرار ندارد. از همانهایی که مدام بالا و پایین میپرد و نمیتواند یک گوشه آرام بنشیند. بیقرار است و تپشِ قلب دارد. ذوقی بی حد و اندازه از مبداِ قلبش به مقصدِ دستانش در حرکت است و از تهِ دل میخندد.
میدانی جانِ دلم؟! دلم دل بریدن میخواهد. از همانهایی که چشمانم جز «تو» نبیند. گوشهایم جز «تو» نشنود. زخمهایم جز «تو» مرهمی نداشته باشد. بهشت و جهنمت که بهانهای بیش نیست. خدا کند آخرش همه چیز به لبخندِ «تو» ختم بشود. از آن لبخندهای دلبر که برای کلِ این زندگی کافیست. خودت خوب میدانی که نگاهت نگهم داشته؛ که اگر نبودی و نمیخواستی سالها پیش روی دستانِ مادرم جان داده بودم. هنوز هم برایم بالاترین نقطهی آسمانی. اصلاً تمامِ آسمانی. «تو» آبیترین آرامِ جهانی. من بدترین موجودِ عالمِ آفرینش. ظَلَمتُ نَفسی. خیلی خیلی...
+ حضرتِ پدر برایم سیبِ سبز خریده. داریم دوستداشتنیتر از این فرشته؟! :)