مثلِ بعضی شبها که باید دوتایی، تنهای تنها به صبح برسانیم، از آن شبهایی که نه تو حوصلهی شام درست کردن داری و نه من حوصلهی شستنِ یک عالمه ظرف، شال و کلاه میکنیم و میرویم به همان رستورانِ همیشگی. همان میزِ دو نفرهی سفید رنگِ همیشگیِ کنارِ پنجره را انتخاب میکنیم، مینشینیم و خیره میشویم به آدمهای شهر. از آن بالا شهر خواستنیتر میشود. خوبیِ ارتفاع این است که آدم را از زمین و دغدغههایش میکَنَد. حرف میزنیم و میخندیم و تهِ دلمان ذوق میکنیم که یکدیگر را داریم اما بروز نمیدهیم. مثلِ همیشه چندین بار منو را بالا و پایین میکنیم و آخرش میشود همان همیشگی. میزهای کناری مدام پر و خالی میشوند و ما عمیقاً گرمِ صحبتیم. میدانی عزیزِ دلِ خواهر؟! من مغرورم اما تو مغرورتری. آدمهای مغرور به راحتی نمیگویند دوستت دارم! آدمهای مغرور وقتی یک شب از هم دور باشند چیزی از گلویشان پایین نمیرود. آدمهای مغرور دلتنگ که میشوند، فقط بغض میکنند تا دوستت دارم از چشمهایشان بچکد. مثلِ شبی که از طرفِ مدرسه با دوستانت راهیِ مشهد شدی. خانه بوی مرگ به خود گرفته بود. تماس گرفتم. همین که گفتی سلام همهی دوستت دارمهایم ریختند. اصلاً همین که وقتی بغض میکنم، برای اشکهایم امنترین آغوشِ دنیا میشوی و پابهپای من گریه میکنی یعنی تو مادرِ دومِ منی. همیشه که نباید همه چیز را به زبان آورد. بیا دوستت دارم را زندگی کنیم...
این که بگیم همه چی چقدر خوبه و ما چقدر خوشبختیم همیشه صادق نیست. بالاخره نوسان داره این زندگی و اتفاقاً همین بالا و پایینهاست که گوگولیش میکنه. مثلِ این چند روز که همه چی به بدترین حالتِ ممکن آشفته و درهمه اما من باید خودم رو قوی نشون بدم. جلوی مادر و پدرم، برادر و خواهرم، کتابهام، امتحانها، این زندگی و حتی خودم! درسته روزهای چندان خوبی ندارم اما این دلیل نمیشه که روزهای خوبی توی راه نباشه. مگه نه؟! ندایی درونی میگه: ول کن جهان را حوا. کاکائو بخور! :|
روزی که فهمیدی چشمهای معصومت محکوم به عینکاند، روزی که نگاههای متفاوتِ همکلاسیهایت و تمسخرشان بغض روانهی گلویت کرد، روزی که تصمیم گرفتی آن عینکِ کذایی را زیرِ پا له کنی تا مثلِ ۷ سالههای دیگر خندههایت از تهِ دل باشد و بازیهایت بیدلهره و از سرِ شوق، هیچ فکرش را میکردی ۱۵ سالِ بعد، جهانی برای دنیای پشتِ عینکت صف بکشند؟! میبینی این همه جنگِ تن به تن را؟! یک منِ ضعیف و خسته، میانِ لشکرِ خواهانِ آسمانِ چشمهایت، یکی یکی مدعیان را کنار میزند. درست مثلِ نبردِ گلادیاتورها. یا میمیرم یا میرسم به چشمهایت. یک نبردِ دو سر برد! لحظهای گذشته را به حالِ خودش رها کن و بیا کنارِ پنجرهی دل. خوب نگاه کن. ببین این جماعتِ گرسنه برای احساسِ حسِ لمسِ چشمهایت چهها که نمیکنند. اینها چشمهایت را برای بلعیدن میخواهند! من برای بوسیدن. نگاهم کن. زخمهایم را میبینی؟! اینها مرهمی جز آغوشت ندارند. تمامِ بغضها را بگذار یک گوشهی اتاق و بیا تا از پایانِ این معرکهی جهانی برایت بگویم. از آن لحظه که لبهایم به وصالِ چشمهایت میرسند. مقدسترین نقطه از تاریخ که حتی زمان هم به احترامِ شکوهش خواهد ایستاد. به وقتِ سند زدنِ چشمهایت به نامِ من، دیگر فرقی نمیکند من عاشقِ تو باشم یا تو عاشقِ من. مگر فرقی میکند رنگینکمان از کدام سمتِ آسمان آغاز میشود؟!
+ حضرتِ عشق هستند در زمانِ طفولیت :))
چند سالِ پیش عروسیِ یکی از پسرهای فامیل بود و مادرِ داماد تاکید کرده بودند که باید من هم حضور داشته باشم. با این که از فامیلهای نهچندان دورِ ما هستند اما روابطِ خانوادگیِ عمیقی داریم آن هم از نوعِ تلفنی چون شهری که آنها ساکنش هستند حداقل ۴ ساعت با شهرِ ما فاصله دارد. همین دوری باعث شده آخرین دیدارِ من و این خانواده برگردد به ۲ سالگیِ بنده! من از شلوغی مخصوصاً عروسی و جشنِ عقد و امثالهم خوشم نمیآید و اصولاً سکوت و آرامشِ اتاقم را با هیچ کجای دنیا عوض نمیکنم. به همین دلیل از چند روز قبل از روزِ عروسی به مادر گفتم نمیآیم و در برابرِ اصرارهای پدر ایستادم. در آخر راضی شدند بمانم خانه به شرطی که مراقبِ خودم باشم و در را روی غریبهها باز نکنم! بعد از این که رفتند برای خودم شام درست کردم، لم دادم روی مبل و تبدیلشوندگان ۴ را دیدم. از آن فیلمهایی که به شدت با روحیاتم سازگار است و هیجان و لذت را با هم به بیننده تزریق میکند. چیزی که در هیچ مراسمِ عروسی و جشنی آن هم عروسیهای حالِ حاضر یافت نمیشود.
تا بوده همین بوده. همیشه سعی کردم تا جایی که ممکن است و ادب اجازه میدهد از شلوغی به دور باشم. حرفِ دیگران برایم هیچ وقت مهم نبوده اما حالِ دلشان چرا. وقتی هر طور که باشی آخرش ختم به حرفِ مردم میشود پس چرا کاری کنم که دوست ندارم؟! چند روزی به سرم زده مادربزرگِ عزیزم را راضی کنم تا روزِ عقدِ خاله جان، از همینجا، همین نقطه از اتاقم برای خوشبختیشان دعا کنم. بودنم در آن شلوغی تاثیری در روندِ مراسم نخواهد داشت اما مطالعه در سکوتِ مطلق برای من چرا.
+ و هیچ چیز برای من آرامشِ شب نمیشود :)
آدم است و آرزوهایش. هر روز به وقتِ طلوعِ سپیده، چشمانش را میبندد و چند دقیقهای خودش را در حصارِ آرزوهای محقق شدهاش تصور میکند. دستانش را روی قلبش میگذارد و به تکتکِ آنها قولِ برآورده شدن میدهد. همین اشرفِ مخلوقات به این شبهای هر سال که میرسد، مغزش خالیِ خالی، دلش آشوبِ آشوب و زبانش لالِ لال میشود. به همین سادگی.
در امشبهای این چند روز که حتی زمین و آسمان هم دست به دامنِ خدا میشوند تو بگو حیف نیست یک گوشه بنشینی و اشک نریزی؟! تردید نکن جانم. بخواه. زیاد هم بخواه. برای همه بخواه. برای من هم بخواه. حال که هر دو گیج و گنگ به آسمان خیره شدهایم بخواه در تقدیرمان بنویسند هر چه دلش میخواهد...
+ حالِ مادرِ یکی از دوستان چندان مساعد نیست. برای سلامتیِ همهی تاجِ سرها دعا کنیم.
+ نیستی اما واژه به واژهی حرفهایت به وقتِ قسمتِ تقدیر یک گوشهی حافظهام خاک میخورد.
بالاخره یک روز میآیم، اشکهایت را کنار میزنم و دستانت را میگیرم، مینشینیم روبهروی هم و تمامِ غصههایمان را میریزیم وسط، نصف مالِ من نصف مالِ تو. بعد تکیه میزنی به دیوارِ مقابلِ پنجرهی رو به بینهایتِ آسمان و هر دو شروع میکنیم به بافتن. من قصه و تو موهایم را. ابرهای شکلاتی برایمان اشکِ شوق میریزند. هر دو شروع میکنیم به در آغوش کشیدن. من هوای نفسهایت و تو لبخندهایم را. خسته که شدیم سرت را میگذاری روی شانهام و هر دو شروع میکنیم به خواندن. من مولانای جان و تو زمزمهی صدایم را. آرام آرام خوابمان میبرد. بیدار که بشویم دوباره همان آش است و همان کاسه. «تو» یک گوشه از تنهایی زانوی غم بغل گرفتهای و «من» در حصارِ تنهایی برایت از «ما» مینویسم. همین اندازه بعید. تو را به تمامِ فاصلهها قسم گریه نکن. ببین؛ شدهام یک شهر از بوی تو...
آنشرلی را میشناسید؟! دختری به شدت خیالپرداز و رویاباف که با کوه و جنگل و آسمان و گل و بوته حرف میزند، کنجکاو است و دوست دارد چیزهای جدید را تجربه کند، به شدت روی غرورِ دخترانهاش حساس است، برای خوشحال بودن به دنبالِ اتفاقهای عجیب و غریب نیست، به شدت خوشقلب و مهربان است و اگر اشتباه کند به راحتی میپذیرد و عذرخواهی میکند، همواره به داشتههایش مینگرد و خدا را به هر بهانهای شکر میکند و مهمتر از همه این که توسطِ عدهای معدود درک میشود!
حوا میتواند آنشرلیِ دوم باشد. دختری که با شنیدنِ آهنگهای دلنشین، چند کلیدواژه انتخاب میکند و چند ده سطر قصه میبافد. شاید عاشقانه بنویسد اما عاشق نیست. فقط سعی میکند در همهی نوشتههایش حضور داشته باشد و این به این معنا نیست که تصورش از آینده همین باشد. مینویسد برای انتشارِ حالِ خوب حتی اگر خطخطیهایش بعید باشد. زندگی پیچیده و محدود است درست اما افکارِ ما که نباید در قفسِ محدودیتها بپوسد. تا بینهایتِ دنیای خیال پرواز کردن کارِ حوایی ست که هر روز با دیدنِ تکه سیبی وسوسه میشود. هر روز خوشهخوشه گندمِ ممنوعه میچیند و از بهشت رانده میشود. حوا دوست دارد دوستانش را در رویابافیهای بعیدش شریک کند. دوست دارد حالِ بدش برای خودش باشد و حالِ خوبش را با رفقای جانش قسمت کند. همین :)
+ اینجا همه چیز کپی میشود. قالب با تمامِ جزئیاتش، نوشتههایم، عکسها، آواتار (!)، عناوینِ بخشِ موضوعات، حتی چند خطِ بخشِ یادگاری و ماجراهای من و استادِ فیزیکم هم کپی میشود! ارزشِ کپی کردن ندارد اما کپی نکنید. حرفِ دل را که کپی نمیکنند. بدانید و آگاه باشید که من اصلاً و ابداً راضی نیستم. حرام است آقا حرام است! (جز دوستانی که اجازه گرفتن)
حوالیِ ساعت ۱۸:۳۰ رسیدیم خانهی مادربزرگ. مثلِ همیشه همه چیز مرتب و رنگیرنگی. تمامِ گلهای باغچهها و گلدانها گل داده بودند و سروها بیشتر به آسمان نزدیک شده بودند. مادربزرگ برایمان حلوا و شربتِ گلاب و مرغِ شکمپر درست کرده بود! بزرگترها ماهِ عسل میدیدند و کوچولوها وسطِ بهشتِ کوچکِ حیاطِ خانه بازی میکردند. مثلِ همهی دورهمیهای قبل، همهی گوشیها روی میزِ گوشهی یکی از اتاقها گذاشته شده بود. خانهی مادربزرگ خیلی فانتزی و شکلات است. :) از وقتی کوبیدند و دوباره ساختند شکلاتتر هم شده. چند دقیقه مانده به اذان وضو گرفتم و روی پلههای ورودی نشستم و خیره شدم به آسمان. صدای مناجات لابهلای برگها میپیچید و با صدای خندههای پسرداییها و آقا داداشم یکی میشد و به گوشم میرسید. همینطور که مشت مشت حالِ خوب نوشِ جان میکردم دایی جانم با یک لیوان شربت آمد و کنارم نشست و شروع کرد به شوخی کردن. کمی بعد زن دایی آمد و کمی بعدتر هم اذان جای خودش را به مناجات داد.
حوالیِ ساعت ۲۱ خبر دادند که در مسیرِ خانهی مادربزرگ هستند. روسریِ سفیدش را سرش کرد و من هم چادرِ سفید رنگش را برایش بردم. کمی استرس داشت و همین استرس نشان میداد که دوستش دارد. اصلاً همین که رضایت داده بود بیایند یعنی تهِ دلش راضی بود و این چیزی نبود که از نگاهش نتوان فهمید. دستانش را گرفتم و لبخند زدم. خندید و این یعنی فصلِ جدیدی از عاشقانهها در راه بود. چای را مادرم برد. کمی بعد هم خاله جان را صدا کردند و بحث جدیتر شد. من هم پشتِ میزِ اتاقِ خاله جان نشستم تا مراسم تمام بشود. یک ساعتی گذشت. ما نوههای عزیزدردانه (!) به دور از چشمِ بقیه سلفی میگرفتیم و بزرگترها خیلی جدی بحث میکردند و تقویم را ورق میزدند. آخرش همه چیز ختم به حکمِ دل شد. الحمدلله :)
اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۲۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۲۰ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۲۳ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۳۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۴۳ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۶ )