چند سالِ پیش عروسیِ یکی از پسرهای فامیل بود و مادرِ داماد تاکید کرده بودند که باید من هم حضور داشته باشم. با این که از فامیلهای نهچندان دورِ ما هستند اما روابطِ خانوادگیِ عمیقی داریم آن هم از نوعِ تلفنی چون شهری که آنها ساکنش هستند حداقل ۴ ساعت با شهرِ ما فاصله دارد. همین دوری باعث شده آخرین دیدارِ من و این خانواده برگردد به ۲ سالگیِ بنده! من از شلوغی مخصوصاً عروسی و جشنِ عقد و امثالهم خوشم نمیآید و اصولاً سکوت و آرامشِ اتاقم را با هیچ کجای دنیا عوض نمیکنم. به همین دلیل از چند روز قبل از روزِ عروسی به مادر گفتم نمیآیم و در برابرِ اصرارهای پدر ایستادم. در آخر راضی شدند بمانم خانه به شرطی که مراقبِ خودم باشم و در را روی غریبهها باز نکنم! بعد از این که رفتند برای خودم شام درست کردم، لم دادم روی مبل و تبدیلشوندگان ۴ را دیدم. از آن فیلمهایی که به شدت با روحیاتم سازگار است و هیجان و لذت را با هم به بیننده تزریق میکند. چیزی که در هیچ مراسمِ عروسی و جشنی آن هم عروسیهای حالِ حاضر یافت نمیشود.
تا بوده همین بوده. همیشه سعی کردم تا جایی که ممکن است و ادب اجازه میدهد از شلوغی به دور باشم. حرفِ دیگران برایم هیچ وقت مهم نبوده اما حالِ دلشان چرا. وقتی هر طور که باشی آخرش ختم به حرفِ مردم میشود پس چرا کاری کنم که دوست ندارم؟! چند روزی به سرم زده مادربزرگِ عزیزم را راضی کنم تا روزِ عقدِ خاله جان، از همینجا، همین نقطه از اتاقم برای خوشبختیشان دعا کنم. بودنم در آن شلوغی تاثیری در روندِ مراسم نخواهد داشت اما مطالعه در سکوتِ مطلق برای من چرا.
+ و هیچ چیز برای من آرامشِ شب نمیشود :)