آدم است و آرزوهایش. هر روز به وقتِ طلوعِ سپیده، چشمانش را میبندد و چند دقیقهای خودش را در حصارِ آرزوهای محقق شدهاش تصور میکند. دستانش را روی قلبش میگذارد و به تکتکِ آنها قولِ برآورده شدن میدهد. همین اشرفِ مخلوقات به این شبهای هر سال که میرسد، مغزش خالیِ خالی، دلش آشوبِ آشوب و زبانش لالِ لال میشود. به همین سادگی.
در امشبهای این چند روز که حتی زمین و آسمان هم دست به دامنِ خدا میشوند تو بگو حیف نیست یک گوشه بنشینی و اشک نریزی؟! تردید نکن جانم. بخواه. زیاد هم بخواه. برای همه بخواه. برای من هم بخواه. حال که هر دو گیج و گنگ به آسمان خیره شدهایم بخواه در تقدیرمان بنویسند هر چه دلش میخواهد...
+ حالِ مادرِ یکی از دوستان چندان مساعد نیست. برای سلامتیِ همهی تاجِ سرها دعا کنیم.
+ نیستی اما واژه به واژهی حرفهایت به وقتِ قسمتِ تقدیر یک گوشهی حافظهام خاک میخورد.