باید بگویم با این که این روزها همه چیز جورِ دیگری خوب است اما من درست مثلِ خیلی وقتِ پیشها که البته «تو»یی وجود نداشت، گاهی شبها کابوس میبینم. از همانهایی که وقتی شروع میشود میدانم خواب هستم و هیچکدام واقعیت ندارد! برای همین از همان ابتدا دستم را روی قلبم میگذارم و درونِ خواب به خودم میگویم: «مثلِ همیشه خواب میبینی. میدانی که. باید تا آخرش بروی» و بعد هم شروع میکنم به فرار کردن. مثلِ همهی کابوسهای قبل! میدانی، جنسِ همهشان تعقیب و گریز است. یک بار یک گله سگ. یک بار هم یک گله انسان. فرقی نمیکند. همه به دنبالِ طعمهای که نمیداند چرا و به کجا فرار میکند سخت میدوند. اما میانِ این کابوسها و کابوسهای خیلی وقتِ پیشها فرسنگها فاصله است. اینها انگار رسالتِ سنگینِ معنا کردنِ عشق را بر دوش دارند.
بودنت از جنسِ به آغوش کشیدنِ روح است و نمیگذارد به دردِ جا مانده از زخمها فکر کنم. گذاشتم مرهم کارِ خودش را بکند. دوستداشتنت همان مرهمی شد که ذره ذره ترمیمم کرد. بدونِ آن که خودم بفهمم! خداوند تمامِ نعمتهایش را یکجا برایت رو نمیکند. برای داشتنِ هر نعمتی، باید به اندازهی ارزشِ آن بزرگ شد. و من به وسعتِ قلبِ مهربانت قد کشیدم. داشتنت مبارکم :)
سالِ گذشته همچین لحظاتی صنما در حالِ جمع کردنِ وسایلش بود که بره حرم. دل تو دلش نبود. کی فکرش رو میکرد؟! صنما دعوت شده بود حرم! از ایستگاهِ کوثر تا بسیج و نگم از لحظهای که پلههای ایستگاهِ مترو رو بالا اومد و چشمش افتاد به گنبد. فقط سید میدونه از ایستگاهِ بسیج تا حرم چقدر گریه کرد و جون داد وقتی هر لحظه گنبد و گلدسته نزدیکتر میشد. از یه جایی به بعد حس کرد وقتشه. اذانِ پدر توی گوشش زمانِ تولد جای خود، دیگه وقتش بود خودش شهادتین رو بگه و مسلمون بشه. همینطور که وسطِ خیلِ عظیمِ جمعیت میرفت سمتِ حرم شیعه شد. شیعهی جدِ سید رضا.
این پست باشه واسه دونهدونه آرزوهای این شبهامون. برگردم مشهد تصمیم دارم اولین دفعهای که رفتم حرم اینجا رو باز کنم و به نیتِ حاجتروا شدنِ همهمون نماز بخونم. به شرطِ حیات :)
+ وقتی چاوشی قلبت رو مچاله میکنه تا قطرههای دلتنگی چکه کنه...
یه روز موهام رو خرگوشی میبندم و با آهنگِ همیشه با همیمِ اِیدل و تامین کیکِ شکلاتی درست میکنم؛ آتشِ بدونِ دودِ نادر ابراهیمی میخونم و قسمتِ دومِ فصلِ سومِ سریالِ سیزده دلیل برای اینکه رو میبینم. یه روزِ دیگه موهام رو گوجهای میبندم و با آهنگِ عشقِ ایهام، ژله کریستالی درست میکنم؛ کتابِ دزیره رو ورق میزنم و فیلمِ علاءالدین میبینم. یه روزِ دیگه هم موهام رو بدونِ نظمِ خاصی میبندم و یا اصلاً نمیبندم و با آتشپارهی رضا ملکزاده پنکیک درست میکنم؛ کتابِ دلقکِ خصوصی رو میخونم و سریالِ یوسفِ پیامبر میبینم.
روزهای بعد از شروعِ رسمیِ قرنطینهی دنیا اینطوری شروع شد. هر روز بهتر از دیروز. لبخندِ بعد از آرامش و آرامشِ بعد از لبخند و اینطوری شد که این چرخهی آرمانی واردِ زندگیم شد و تکتکِ روزهام رو محکم بغل کرد. کلاسهای مجازی و جزوه نوشتنهای دوتایی با خواهر خانمی و حل کردنِ معماهای پیچیده آقای برادر و مهمتر از همه، لیوانِ چایِ دارچینیِ هلدارِ مامان جان که حالم رو عجیب خوب میکنه.
این روزهای صنما به دنبالِ روزهایی اومدن که بخاطرِ ریزشِ موی شدید، خودم موهام رو کوتاه کردم تا کمتر اذیت بشم. روزهایی که بخاطرِ تنگیِ نفس نمیتونستم سریع راه برم و از سرویس جا میموندم. روزهایی که گاهی تلخیش بیشتر از تحملم بودند. اوجِ روزهای تلخم هم روزی بود که بدنم دیگه نمیتونست اون حجم از فشارِ عصبی رو تحمل کنه و بالاخره زانوهام خم شدند و واسه چند دقیقه هوشیاریم رو از دست دادم.
اینها رو نمیگم که خودم و بقیه رو ناراحت کنم. میگم که یادم بمونه از بدترین شرایط دوباره سرِ پا شدم و تونستم دوباره خودم رو بسازم. خیلی محکمتر از قبل. خیلی آرومتر و بیخیالتر. خیلی شادتر و رنگیرنگیتر. موهام دوباره بلند شدند. تنگیِ نفس، سرگیجههام و سرفههای شدید رفع شدند. آرامشِ درونیم که یه مدت گمش کرده بودم الان برگشته و مهمتر از همه حضورِ یه آدمِ جدید توی زندگیمه که شک ندارم هدیهی خداست.
اونقدرا فرصتِ زندگی نداریم که بخوایم تلفش کنیم. باید بیشتر بخونیم. بیشتر ببینیم و بیشتر یاد بگیریم. بیشتر بسازیم و کمتر خراب کنیم. باید عاشق بشیم. آره باید دوست داشته باشیم و دوست داشته بشیم. وقتی دنیای ما اسیرِ مرزه، باید با هم کنیم زمین رو ترکش!
دخترکِ توی آینه موهای نیمهبلندِ آبی دارد. بخشی از حافظهاش را بعد از ماهها کلنجار و تردید، بالاخره به روانشناسِ اعظم سپرد و حالا که یک آدم، نه، بهتر است بگویم یک شبهِ آدم یحتمل، از کلِ خاطراتش کاملاً پاک شده، عجیب میترسد از این روزهایی که بشریت ویروسِ دستسازِ خود را به جانِ خودش انداخته. بر اساسِ «کُلُّ شَیٍٔ یَرْجِعُ اِلی اَصْلِه»، وسطِ تنهاییاش نشسته و دور تا دورش را کتابهای خوانده و نیمهخوانده و هیچنخوانده، تقویمِ امسالِ رو به زوالش که دیگر نفسهای آخرش را میکشد، خودکارهای رنگیرنگی، برگههای پر از شعرهای روزهای گنگی که ذرهای بخاطر نمیآوردشان و لیوانِ چای که اشعارِ شاملو رویشان حک شده، پر کرده است. نمیداند چرا ساعتها یک گوشهی حرم آنقدر گریه کرده که حالش بد شده، حتی ذرهای مسببش را بخاطر نمیآورد. نمیداند اسمش چه بود، از کجا آمد، با کدام تیشه، کجای دلش را، با چند ضربه و اصلاً چرا، به کدامین گناهِ ناکرده شکست که حاضر شد بنشیند و اجازه بدهد بخشی از خاطراتش را پاک کنند. همین اندازه میداند که آرامشِ امروزِ هر روزهای پس از آن روز را آنقدر محکم بغل کرده که زمان از خیره شدن به چشمهایش شرم میکند.
+ جهانِ فاسدِ مردم را... نبخش مرتکبانت را
+ بعد از آنشرلی با موهای قرمز، حالا حوایی داریم با موهای آبی
آقای همکلاسی پیام فرستاد که بیا بیرون کارت دارم. رفتم سالنِ اصلیِ کتابخونه. ایامِ امتحانات میریم اونجا درس میخونیم. کلاً رفتارهاش مشکوک شده بود. گفت باید باهات حرف بزنم بریم بیرون :| گفتم سرده خب همینجا بگو! اصرار کرد که باید حتماً بریم توی محوطه. خلاصه که رفتیم بیرون و منم در حالِ لرزیدن بودم اوشون هم که هیچی نمیگفت فقط خیلی ریز میخندید :| کمکم داشتم عصبانی میشدم که یهو بچهها رو با کیک دیدم. آهنگ پخش شد. آقای همکلاسی شروع کرد به دست زدن و بعد کلِ محوطه پر از صدای جیغ و تولدت مبارک شد. منم که شوکه شده بودم فقط نگاه میکردم. مهلا و نسترن رو محکم بغل کردم و بعد آقای همکلاسی کیک رو گرفت جلوم گفت آرزو کن. آرزو کردم و بعد شمعها رو فوت. یهو مهلا از کنارِ کیک خامه برداشت کشید روی صورتم. منم که جیغ و نه نه تو رو خدا خواهش میکنم ولی خب کلِ صورتم کیکی شد. بعد همه خامه برداشتیم میکشیدیم روی صورتِ هم. و نهایتاً همونطور کثیف و پلشت با دست کیک خوردیم. بعد آقای همکلاسی هجوم برد سمتِ برفهای باقیموندهی چند روزِ پیش که اتفاقاً کم هم نبودن و رسماً جنگ شروع شد. کلی گوله برف سمتِ هم پرتاب کردیم اونقدر همه چی قاطی شد که مهلا میگفت نسترن داری خودی رو میزنی! :))) بعد که صورتمون رو شستیم نوبت به کادوها رسید. دونهدونه که باز میکردم میفهمیدم چقدر خوبه که اونقدر توی روابطمون جلو رفتیم که من براشون مثلِ یه کتابِ بازم. که دقیقاً میدونن چطوری خوشحالم کنن، چی دوست دارم و چکار کنن که سندِ قلبم رو واسه همیشه بزنم به نامشون. اما این پایانِ ماجرا نبود.
رسیدم خوابگاه. روی تختم نشستم داشتم جزوههام رو مرتب میکردم که یهو هماتاقیهام با کیک و برف شادی اومدن داخل. اونقدر روی صورت و کلِ بدنم برف شادی ریختن که رسماً محو شدم. کلی خندیدیم. دوباره کیک. دوباره خندیدنهای از تهِ دل. دوباره احساسِ خوشحالیِ عمیق. دوباره دیوونهبازی اما به سبکِ خودمون.
و اما امروز. قراره برم حرم. و خب تهِ تهِ خوشبختی مگه چیزی بالاتر از اینه؟! فقط میتونم بگم خدایا خیلی شکرت که هستی و شکرت که دارمت و دارمش و دارمشون.
واردِ بخش که میشم دردهام رو میگذارم کنار و تمامِ دغدغهام میشن مریضهام. حالشون رو میپرسم، براشون از خدامون سلامتی میخوام، پروندهشون رو نگاه میکنم و عمقِ لبخندشون رو با روزِ قبل مقایسه میکنم. میدونید اتفاقِ خوبی که میافته چیه؟! این که هر اندازه لبخند تحویل بدم، دو برابرش رو پس میگیرم. اینکه مریضهام هر اندازه هم که درد داشته باشن، وقتی قراره با هم حرف بزنیم، مثلِ خودم دردهاشون رو میگذارن کنار و مهربون و بامحبت میشن. اینکه خیلی بیشتر از کاری که براشون انجام میدم ازم تشکر میکنن. و همهی این اتفاقهای خوب باعث میشه از تصمیمم واسه تلخ و سرد شدن منصرف بشم. که بیشتر از زمانی که باید توی بخش بمونم و بیشتر از وظیفهام برای مریضهام وقت بذارم. که وقتی میفهمم مریضی که داره درد میکشه و گریه میکنه، اگه تا سه روزِ آینده براش کبد پیدا نشه میمیره، همهی تلاشم رو برای کنترلِ خودم واسه پابهپاش گریه نکردن بکنم و دستاش رو بگیرم و اونقدر ذکر بگم که آروم بشه و بخوابه. و بعد شبِ جمعه به نیتش تا صبح حرم بمونم و خدا رو به همهی مقدساتش قسم بدم مریضم رو بخاطرِ گریههای دخترش هم که شده به زندگی برگردونه.
سعی میکنم با همه مهربون و صادق باشم. درست به همون اندازه که دیگران سعی میکنن با من نامهربون باشن و تا جایی که بتونن با دروغهاشون فریبم بدن و از احساساتم و مهمتر از همه کلماتم سوءاستفاده کنن. آگاهانه باعثِ بدتر شدنِ حالم میشن و توجیهشون اینه که من آدمِ قویای هستم و توانم واسه تحملِ درد بالاست! از خدایی ناشناخته حرف میزنن و با کلمات بازی میکنن و بر اساسِ فلان فسلفه مندرآوردی و فلان عرفانِ غیرِخدایی و فلان غیرمنطقیترین منطق، نابودت میکنن و بعد از خدا توقعِ لبخند دارن. خدای من به همچین کارهایی میگه حقالناس. میگه تا بندهام نبخشه محاله ببخشم. میگه دل که بشکنه عرشم به لرزه در میاد.
همهی اینها رو گفتم که بگم فکر نمیکنم درست باشه بخاطرِ بدیِ یه عده با جهان قهر کنم. فقط میتونم به این فکر کنم که دعاهام مستجاب شد و بالاخره فهمیدم مدتِ زیادی فقط و فقط دروغ شنیدم و حالا میتونم با آرامش دروغگوهای اطرافم رو دفن کنم. با همهی بد بودنم، عجیب نگاهم به دستهای خداست.
+ مگه نگفته: « وِ بَشِّرِ الصَّابِرینَ»؟!
+ به هیچ عنوان نمیبخشم. و متاسفانه مسببِ خیلی از دردهای منه.
من اولویتِ هیچ کس نبودم. از آن اولویتها که میگویند اول تو دوم تو سوم تو. من حتی اولویتِ پنجمِ کسی هم نبودم. هیچکس نبود که بگوید تو نباشی من هم نیستم. کسی نبود که برایش بگویم او نباشد من هم نیستم. و این طور شد که نمیشود به دوست داشتنِ عمیقِ کسی فکر کنم. راستش، یاد نگرفتم... ابرازِ علاقهی اطرافیانم را به هم دیگر دیده بودم دیده بودم که چه طور هم دیگر را دوست دارند اما کسی نبود مرا در آغوش بگیرد و بگوید نباشی دلم برایت تنگ میشود من هم یاد گرفتم که فقط نگاه کنم نگاه کنم و پوزخند بزنم نگاه کنم و یک تای ابرویم را بالا بیندازم نگاه کنم و... به قولِ نسترن من عرضهی خیلی کارها را ندارم یکی از آن کارها، دوست داشتن است. وقتی یاد نگیری دوست داشته باشی آن وقت آیه آیه قسم خوردن هم برایت بیمعنی است. میشوی یک تکه گوشتِ تلخ که نه میشود دورش انداخت و نه میشود خورد. من اولویتِ هیچکس نیستم نمیدانم خوب است یا بد... اما به نظر زیباست اولویتِ اولِ یک نفر بودن
به وقتِ هشتمِ آذر ماهِ هزار و سیصد و نود و هشتِ هجری شمسی
گوشیش رو روی یکی از رگهای برجستهی دستم کشید و با لبخند گفت چقدر این رگ خوبه واسه زدنِ آنژیوکت! لبخند زدم و به پشتِ دستهام خیره شدم. رگهایی که خیلی بیشتر از قبل بیرون زدن یا بهتر بگم منی که همچنان لاغرتر میشم. سه کیلوی دیگه هم کم شد. درد روی درد. روزی که توی حرم حالم خیلی بد شد، دقیقاً صبحِ شنبهی هفتهی قبل بعد از اون همه فشارِ روانی که خودت بیشتر از من در جریانی، یه خانم تا وقتی که حالم بهتر شد کنارم بود و پا به پام گریه میکرد. میگفت از خدا شفا نخواه آرامش بخواه و من فقط اشک میریختم. دو روزِ کامل از صبح تا شب مینشستم یه گوشهی حرم و حتی نمازِ جماعت هم نمیخوندم چون به یقین رسیدم یک عمر خدایی رو عبادت کردم که حداقلترین حقها رو بهم میده نه خدای تو و این جماعت. آخرش یه گوشه توی خلوت و سکوتِ ازلیِ خودم به سمتش نماز میخوندم. تا یک قدمیِ انصراف از دانشگاه و خریدِ بلیطِ روزِ سهشنبه و پرواز به سمتِ شیراز هم رفتم اما مهلا طوری که فقط خودم و خودش میدونیم سرم رو بینِ دستهاش گرفت و زل زد به چشمهام و گفت صبر کن. و پنجشنبه شبی که تا صبح تکیهزده به یکی از ستونهای رواقِ امام خمینی چلهی عاشقانه رو شروع کردم چون بالاخره بعد از مدتها مطالعه و فکر و قدمزدنهای طولانی به معنای عشق نزدیک شدم. حس کردم مدتها عاشق بودم و حتی خودم و خودت نفهمیدیم. فکر میکنم دیگه بسه. حالا که نمیتونم واسه دردهام کاری بکنم حداقل میتونم از این همه دلسوزی واسه خودم دست بردارم. و شاید شروعِ فصلِ جدیدی از زندگیِ بدونِ فیزیک تموم کردنِ این نامهها باشه.
+ ملتِ عشق رو شروع کردم. باید شمس رو بشناسم. باید.
+ وای به روزی که بفهمم به صداقتت قسم میخوردم و تو فقط دروغ میگفتی.