به وقتِ اولین پاییزِ من و تو

اعتراف می‌کنم که برای احساسِ حسِ لمسِ دستانِ «تو» نذرِ چای کرده‌ام. اعتراف می‌کنم «تو» همانی هستی که کنارش حتی قرمه‌سبزی برایم خوشمزه‌ترین غذای دنیا می‌شود. راستی می‌دانی عیدِ پیشِ رو اولین عیدِ حوِّل حالَنای زندگی‌ام می‌شود؟! تو هیچ می‌دانی معجزه‌ی پاییزی حضرتِ دلبرم؟! می‌دانی صدای نفس‌هایت تا چه اندازه به جنون می‌رساندم؟! حس می‌کنی عطرِ تنت لابه‌لای شهرِ تنم را؟! دیدی برای وصالِ لب‌هایم به جهانِ بی‌نهایتِ چشم‌هایت چگونه یکی یکی کنار زدم تمامِ مدعیان را؟! می‌دانی دوم شخصِ حاضرِ تمامِ این زندگی، قهر از شکوهِ این رابطه شرم می‌کند. قسم به همین لحظه‌های مقدسِ با هم بودن، به وقتِ پاییزِ اولین سالِ با هم بودنمان، من و تو تا ابد همیشه ازلی خواهیم ماند.

 

کوچه پس کوچه‌های این روزها

و از خوبی‌های بغل‌ کردنِ تنهاییت اینه که اگه قرار بر این باشه کسی رو دوست داشته باشی بخاطرِ خودشه نه خودت. در نتیجه خودِ خودت با همه‌ی خصوصیت‌های خوب و بدی که داری طرفِ مقابل رو دوست داره نه خودِ غیرواقعیت که سعی می‌کنه عیب‌ و ایرادهاش رو بپوشونه و اونی بشه که طرفِ مقابل دوست داره. و در نهایت این دوست داشتن می‌تونه بالاترین درصدِ خلوص رو داشته باشه چون همون‌طوری که هست دوستش داری حتی اگه همین‌طوری که هستی دوستت نداشته باشه.

 

تاریخِ زندگی یا زندگیِ تاریخی

سوم راهنمایی بودم. امتحاناتِ نوبتِ اول شروع شده بود و من به مادر قول داده بودم معدلم ۲۰ بشه. رقابت توی مدرسه‌ی ما بر سرِ صدمِ نمره بود. (مدرسه‌ی الکی مثلاً تیزهوشان) کارِ راحتی نبود اما از اونجایی که لبخندِ مادر ارزشِ تحملِ هر فشاری رو داره بکوب می‌خوندم. ریاضی، فیزیک، شیمی، زیست و حتی ادبیات که کلاً دوست نداشت کسی بالای ۱۸ بشه رو ۲۰ شدم! رسیدیم به امتحانِ تاریخ. سرِ جلسه‌ی امتحان دو تا سوال بود که اصلاً نمی‌دونستم جوابشون چی می‌شه. یدونه سوالِ صحیح و غلط و یدونه هم تستی. از متنِ کتاب نبودند باید از مطالبِ مطرح شده به جوابِ درست می‌رسیدی. خیلی فکر کردم و خط به خطِ متنِ کتاب رو توی ذهنم مرور کردم. بالاخره جواب‌هایی که به نظرم درست بودند رو انتخاب کردم و اومدم بیرون. همه‌ی بچه‌ها دورِ هم جمع شده بودند و جواب‌ها رو چک می‌کردند. جوابِ من با جوابِ همه فرق داشت. همه خوشحال بودند من ناراحت. همه‌ی زحمت‌هایی که کشیده بودم نابود شدند. یک هفته‌ای گذشت تا معلمِ سخت‌گیرمون فرصت پیدا کرد برگه‌ها رو تصحیح کنه. به ترتیب صدامون می‌کرد و جلوی خودمون برگه‌هامون رو تصحیح می‌کرد. خیلی حالم بد بود اما تهِ دلم امیدوار بودم حداقل توی یک مورد حق با من بوده باشه. صدام کرد. با تپشِ قلبِ شدید رفتم کنارِ میزش. چی شد؟! دارم درست می‌بینیم؟! جواب‌های من درست بودند و تنها ۲۰ کلاس بودم. وقتی بچه‌ها به جواب‌ها اعتراض کردند و معلم شروع کرد به توضیح دادن که طبقِ فلان جمله‌ی فلان صفحه جوابِ حوا درسته، من به همه‌ی لحظه‌هایی فکر کردم که همه به چشمِ یک بازنده بهم نگاه می‌کردند و شاید تهِ دلشون می‌گفتند بالاخره متوقف شد!

اینکه می‌گن زمان همه چیز رو حل می‌کنه بیشتر از اینکه صرفاً یک جمله‌ی کلیشه‌ای باشه، حقیقتِ بزرگی هست که به نظرم فقط با صبر می‌شه بهش رسید. یه وقتایی که گنگیِ جهانِ عقل و دلت پررنگ و فاصله‌ی منطقت با تفکراتِ بقیه زیاد می‌شه، همون وقت‌هایی که تصمیم‌گیری سرنوشت‌ساز می‌شه و بیشتر از قبل حس می‌کنی کاملاً تنهایی، حق با تو هست و انتخابت درست‌ترین انتخابِ ممکنه حتی اگه همه‌‌ محکم جلوت بایستند و بگن موفق باشی اما به زودی زمین خوردنت رو با هم جشن می‌گیریم. همه چیز به وقتش اتفاق می‌افته و شک نکن این به وقتش، بهترین زمانِ ممکنه. اندکی صبر. سحر نزدیک نیست؟!

 

+ گروس عبدالملکیان:

چه فرقی می‌کند

من عاشقِ تو باشم

یا تو عاشقِ من؟!

چه فرقی می‌کند

رنگین‌کمان

از کدام سمتِ آسمان آغاز می‌شود؟!

 

نذار بمونه غمت رو دلم عشقِ دردسرساز

آرمان: حاضر نیستی دوباره با بابا زندگی کنی؟!

مهشید: معلومه که نه. اصلاً.

آرمان: اگه بخواین به این جدایی ادامه بدین از ایران می‌رم! قیدِ سارا رو هم می‌زنم.

 

سریالِ سایه‌بان رو نمی‌بینم اما قسمتی که دیروز پخش شد رو دیدم. سارا یه دخترِ خیلی خوب و آروم و مهربون از یه خانواده‌ی سطحِ پایین (وضعِ مالی) هست که بیماریِ قلبی داره. آرمان هم نامزدِ سارا هست و قراره به زودی با هم ازدواج کنند. چیزی که واسم جالبه اینه که آرمان خیلی راحت حاضره از سارا بگذره و از ایران بره بدونِ اینکه به این فکر کنه تصمیمش چه بلایی سرِ سارا و قلبش می‌تونه بیاره.

چند تا آرمان داریم؟! چند سارا با قلبی که هر لحظه ممکنه دیگه نزنه؟! و مهم‌تر از همه اینکه تعریفمون از تعهد چیه؟! احتمالاً از اون کلمه‌هاست که واسه هر کس یه تعریفی داره و واسه یه عده اصلاً تعریف نشده.

یه زمانی معتقد بودم یه دختر حتی اگه به هر دلیلی قصدِ ازدواج نداره بهتره خواستگارهاش رو بعد از دیدن و شناختن رد کنه چرا که ممکنه توی یکی از همین مراسم‌های خواستگاری و آشنایی ورق برگرده. حتی بعد از یک سال و اندی اصرارِ یکی از آقایونِ بلاگر حاضر شدم تحتِ شرایطی ببینمش! البته که بیشتر هدفم این بود دست برداره و بره سراغِ زندگیش چون حس می‌کردم مثلِ خیلی‌ها حوای پشتِ نوشته‌هام رو حور و پری تصور می‌کنه. اما الان؟! مادر همه رو به خواستِ من رد می‌کنه. حسِ خوبی به عشق و آدم‌های مدعی و مثلاً عاشق ندارم. حتی گاهی بیخودی حسِ تنفر همه‌ی وجودم رو پر می‌کنه. تنفری که ذهنم رو خالی می‌کنه و نمی‌ذاره حتی یه جمله بنویسم. خلاصه‌ی همه‌ی این‌ها می‌شه اینکه دور تا دورِ خودم پیله کشیدم. توی این پیله آشپزی می‌کنم، زیاد کتاب می‌خونم، فیلم می‌بینم و همه‌ی وقتم رو با خانواده‌ام می‌گذرونم. نمی‌دونم دقیقاً کی اما زیاد طول نمی‌کشه که از دلِ این پیله پروانه‌ای متولد می‌شه که قراره خیلی محکم‌تر از قبل باشه. و این بزرگترین قولی هست که به خودم دادم!

 

+ گروس عبدالملکیان:

خلاصه بگویم

حالا

هر قفلی می‌خواهد

به درگاهِ خانه‌ات باشد،

عشق پیچکی‌ است

که دیوار نمی‌شناسد...

 

 

شاید اون یه نفر من باشم

ماجرا اینطوری شروع شد که دو عدد کوچکتر دچارِ مشکل شدند و این مشکلِ نسبتاً کاه‌مانند، کوهی شد به چه بزرگی و عظمت بینِ دو تا برادر. نمی‌دونم پنج سال از اون ماجرا می‌گذره یا شش سال و خب اهمیتی هم نداره. مهم اینه که پدربزرگم با برادرش قهره و این اتفاق رابطه‌های زیادی رو خراب کرده.

چند هفته پیش یکی از پسرهای فامیلمون عقد کرد. توی مراسمِ عقد، زن‌عموی مادر و دخترش و عروسِ بزرگش هم بودند. خیلی وقت بود ندیده بودمشون و آخرین صحبتمون هم مربوط بود به همون پنج یا شش سالِ پیش. خیلی دلم می‌خواست برم جلو و بهشون سلام کنم اما هم از نگاهِ مادربزرگ که فاصله‌ی چندانی با من نداشت می‌ترسیدم هم از نوعِ برخوردِ زن‌عموی مادر. بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره دلم رو زدم به دریا و رفتم جلو. اول با دخترعموی مادر روبه‌رو شدم. خیلی مهربون و صمیمی برخورد کرد و دلم آروم شد. بعد رفتم روبه‌روی زن‌عموی مادر ایستادم. همینکه گفتم سلام من رو به آغوش کشید و تند تند به صورتم بوسه زد. اونقدر که همه متوجه شدند. تمامِ اون لحظات این من نبودم که به آغوش کشیده شده بود. تک‌تکِ آدم‌هایی بودند که همه‌ی این سال‌ها باید همچنان مهربون می‌بودند و نبودند. بعد از اینکه که زن‌عموی مادر من رو از آغوشِ خودش جدا کرد رفتم پیشِ مادربزرگ. از اون لبخند‌های دلبر و نگاه‌های چپ‌چپش رو تحویلم داد. کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم روی شونه‌ش. ای کاش آشتی می‌کردند. می‌دونم تهِ دلشون چقدر راضی هستند و دلتنگِ روزهای خوبِ گذشته. یکی باید یه کاری بکنه. و... شاید اون یه نفر من باشم!


+ گروس عبدالملکیان:

بر فرورفتگی‌های این سنگ

دست بکش

و قرن‌ها

عبورِ رودخانه را حس کن!

سنگ‌ها

سخت عاشق می‌شوند

اما فراموش نمی‌کنند.


حکایت همچنان باقیست

+ بیا خوابگاهمون رو پیدا کنیم. اممممم اون پارکِ ملته.
× چرخ و فلکِ پارکِ ملت :)
+ سوارش شدی؟!
× آره
+ نترسیدی؟!
× من عاشقِ ارتفاع‌ام. واسه همینه که الان اینجاییم.
+ نمی‌دونستم :)
+ اونطرف رو ببین. حرمه...
× نه نه نبین. باز دوباره می‌زنی زیرِ گریه.
+ :)
× دلم برات تنگ می‌شه صنما.
+ ...

امتحان‌های پراسترس، سیب‌چیدن‌های نصفِ شبی از درخت‌های خوابگاه، توت‌خوردن‌های قبلِ امتحانِ عملی و از تهِ دل خندیدن با دست‌های قرمز، صف‌های کیلومتریِ ماه رمضون، ژله چند لایه درست کردن با حداقلِ امکانات، بدوبدوهای روزهای سخت و جا موندن از سرویسِ خوابگاه، شب‌زنده‌داری‌های شب‌های امتحان، وقت‌هایی که بخاطرِ فشارِ زیاد به سرت می‌زد لحظه نود یه درس رو حذفِ اضطراری کنی و رفیق جان نمی‌گذاشت، آناتومی و ذوقِ تشریحِ جسد، برف‌بازی‌های روزهای برفی، پیاده‌روی‌های طولانی، عکس‌های یادگاری، ماکارونی و املت‌های روزهای جمعه، تولد و غافلگیری‌ِ هم‌اتاقی‌ها با کادوهای رنگی‌رنگی، اینکه بفهمی توی کلاسِ شصت نفری یک عدد همزاد داری اون هم از نوعِ معدل الف، حرم و حرم و حرم و آمدم ای شاه پناهم شدی و هزار هزار لحظه‌‌ی دیگه که همه خاطره شدند. خلاصه که یه ترمِ دیگه هم تموم شد و عجیب هم تموم شد و حکایت همچنان باقیست :)

+ دیروز مردی در تبعیدِ ابدی رو شروع کردم. خوندنش بی‌نهایت لذت داره برام :) در وصفِ کتاب فی‌الواقع همین بس که فاطمه می‌شم به شرطی که محمد باشی.

کسی نمی‌دونه اسمش عشقه

تق تق تق

+ کیه؟!

× ...

+ لعنت به مردم‌آزار!

[چادرش را سرش کرده با چهره‌ای نیمه‌عصبانی در را باز می‌کند]

× سلام حوا خانم. عیدت مبارک :)

+ سلام

[با چشمانِ گرد نیم‌نگاهی به ساعتِ روی دیوار که شش و شش دقیقه‌ی صبح را نشان می‌دهد می‌اندازد]

چادر از سرم می‌افتد. موهایم کاملاً بهم ریخته‌ست. درست مثلِ افکارم. درست مثلِ چشمانت. حالت بینِ خوشحالی و بی‌قراری و ترس و هیجان در نوسان است. من هم میانِ تشویش و بغض و گیجی و نگرانی در نوسانم. جعبه‌ی آبی‌ رنگِ کوچولویی را مقابلِ دستانم می‌گیری و دوباره تکرار می‌کنی عیدت مبارک. زل می‌زنم به چشم‌هایت و عمقِ نگاهت برایم اینگونه ترجمه می‌شود که تو تمامِ دیشب، همه‌ی طولِ شش متریِ فرشِ اتاقت را بارها برای این لحظه قدم زده‌ای. لبخند می‌زنم و درِ جعبه را بر می‌دارم. نه انگشتر است، نه گردنبد و نه حتی دو بلیطِ هواپیما به دورترین نقطه‌ی دنیا. چهل نامه‌ی کوتاه به همسرم! همین اندازه دلبرانه برایم تمامِ خودت را آورده‌ای. من دراز می‌کشم و تو لبه‌ی تخت کنارم می‌نشینی. موهایم را از روی صورتم کنار می‌زنی و کتاب را باز می‌کنی و برایم نجوا می‌کنی.

نامه‌ی اول...

 

+ عیدتون مبارک :)

 

 

سه تا سمتِ خودت یکی سمتِ دیگران

تگرگ شروع به باریدن کرد. شدید بود. خیلی شدید. نشانک رو گذاشتم وسطِ صفحه و کتاب رو بستم. پنجره رو باز کردم و خیره شدم به معرکه‌ترین صحنه‌ی ممکن. هم‌اتاقی‌هام صدای تگرگ رو که شنیدن شروع کردن به فیلم گرفتن. همه درگیرِ این بودند که از چه زاویه‌ای و چطوری فیلم بگیرند استوریِ اینستاگرامشون بهتر می‌شه. تمامِ مدتی که خدا موهبتش رو به زیباترین شکلِ ممکن روی زمین می‌پاشید بچه‌ها درگیرِ فیلم گرفتن بودند. بعد هم که سریع استوری گذاشتند و درگیرِ این که کی دید کی ندید کی چی گفت. پنجره رو بستم و کتابم رو دوباره باز کردم. «مردم تفکر نمی‌کنن، تکرار می‌کنن. تحلیل نمی‌کنن، نشخوار می‌کنن. هضم نمی‌کنن، کپی می‌کنن. اون وقت‌ها یه ذره می‌فهمیدم که برخلافِ حرفِ بقیه، انتخابِ بینِ امکاناتِ در دسترس فرق داره با این که خودت برای خودت تفکر کنی.»

مهر رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه تا نماز بخونم. همینطور که فکر می‌کردم نگاهم به مهر افتاد. گوشه‌هاش پریده بود. منی که همیشه باید موقعِ نماز، با جانمازِ سه تیکه‌ی سفید و بنفشی که بابا از مشهد برام سوغاتی آورده بود و اون تسبیح خوشگله‌‌ی وسطش که مادربزرگِ قشنگم واسه جشنِ تکلیف بهم کادو داده بود نماز می‌خوندم الان فقط با یدونه مهرِ لب‌پریده نماز بخونم؟! خواستم عوضش کنم اما نکردم. منم مثلِ بقیه‌. ماها همه دنبالِ حاشیه‌ایم. دنبالِ فرع! فقط انگشتِ اشاره‌مون سمتِ بقیه‌ست.


+ گروس عبدالملکیان:

حرف نمی‌زنی

چرا که می‌دانی

یک پرنده وقتی حرف می‌زند انسان است

وقتی سکوت می‌کند، آسمان


من که کافر شده‌ام باید خدایی باشد

گفت من در رابطه با چهره‌ی آدم‌ها حافظه‌ی خیلی ضعیفی دارم. و من؟! من بخاطرِ حافظه‌ی ضعیفش تاوانِ سنگینی دادم. خیلی سنگین.

آقای فروشنده‌ی تریای دانشکده دقیقاً دفعه دومی که رفتم کیک بخرم پرسید شیراز بارون نباریده؟! و من به این فکر می‌کردم که بینِ این همه دانشجو چطور چهره‌ی من توی ذهنش مونده.

خانمِ فروشنده‌ی فروشگاهِ خوابگاه‌ دقیقاً از دفعه‌ دومی که رفتم شیرکاکائو بخرم باهام صمیمی شد و به طورِ کلی برخوردی که با من داره متفاوت با بقیه‌ست. فکر می‌کنید روزانه چندتا دانشجو به فروشگاه مراجعه می‌کنند؟! 

هر شب‌ حوالیِ ۱۰:۳۰ برای حضور و غیاب کردن میان درِ اتامون. کسانی که مسئولِ حضور و غیاب هستن دوره‌ای عوض می‌شن و جالب اینجاست از اولِ ترمِ گذشته تا دیشب همه‌ی کسانی که واسه حضور و غیاب اومدن دقیقاً از دفعه‌ی دوم به اسمِ من که رسیدن بدونِ اینکه بگن کدوم یک از شماست بهم نگاه کردن و با لبخند (چرا؟!) حضور زدن. و همیشه بچه‌ها می‌گن چرا چهره‌ی تو توی ذهنشون می‌مونه؟!

از اون روزی که گفت چهره‌ی تو رو فراموش کرده بودم تا به امروز بارها و بارها از این دست اتفاق‌ها برام افتاده. از کارکنانِ سلف بگیر تا تاسیساتی که اومدن لامپ‌ها و یخچالِ اتاقمون رو درست کنن. آبمیوه‌فروشیِ روبه‌روی حرم که از دفعه‌ی سوم می‌دونست من چی می‌خورم و کامل می‌شناخت من رو :|

بلاگر‌هایی که من رو دیدن می‌دونن یه آدمِ معمولی‌ام. معمولی‌تر از تصورِ خیلی‌ها. یه دختری که هیچ چیزِ خاصی برای توی ذهنِ دیگران موندن نداره. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم حق داشت چهره‌ی من رو فراموش کنه اما تکرارِ این همه اتفاقِ مشابه چه مفهومی می‌تونه داشته باشه؟! مهم نیست. مهم اینه که یه نفر هست که همیشه بهت فکر می‌کنه. کسی که یه تیکه‌ی بزرگ از وجودشی و یه تیکه‌ی مهم از وجودته. اصلاً بذار همه از یاد ببرن وجودت رو. چه اهمیتی داره وقتی می‌دونی یکی هست که حتی تاریخِ تولدِ قَمَریِ تو رو یادشه؟!


+ گروس عبدالملکیان:

می‌خواستم بمانم

رفتم

می‌خواستم بروم

ماندم

نه رفتن مهم بود و نه ماندن

مهم من بودم

که نبودم!


+ فکر کنم اولین پستی هست که از حرم و دقیقاً روبه‌روی پنجره‌ فولاد منتشر می‌کنم. امروز متوجه شدم مزارِ شهید آقاسی‌زاده و شهیدِ خودم فقط به اندازه‌ی دو قبر فاصله دارند :)


+ عنوان: آهنگِ پرسه از سهیل مهرزادگان (توصیه می‌شود)


بلوکِ ۱۴۱

خیلی وقتِ پیش می‌خواستم برم رواقِ حضرتِ زهرا که خب فکر کنم جمعه بود واسه همین گفتند بسته‌ست فردا می‌تونید بیاید. همون قسمت یه در بود که یه عده واردش می‌شدند و یه عده هم ازش خارج. بدونِ اینکه به تابلوی کنارِ درِ ورودی نگاه کنم (بعداً فهمیدم کنارش تابلو بوده) رفتم داخل. سقفش کوتاه بود و نزدیک به سقفِ هر بلوک یک عالمه قابِ عکس‌. همینطور که به عکس‌ها نگاه می‌کردم رفتم جلو. از خودم می‌پرسیدم خب که چی؟! الان مردم میان این عکس‌ها رو ببینند؟! یهو چشمم افتاد به اطرافم و دیدم دور تا دورم سنگِ قبره. شوکه شدم. همچین چیزی رو توی زندگیم تا به اون روز ندیده بودم. سنگِ قبرهای مربعی شکل بدونِ فاصله کنارِ هم. آروم آروم رفتم جلو و به این فکر می‌کردم تهِ این همه حرص و بدو بدو چیه؟! چند متر خاک. خیلی اتفاقی بالای قبرِ یه شهید متوقف شدم. بلوکِ ۱۴۱ بود. آقا محمدجواد زحمتکش. صندلی گذاشتم کنارِ مزارش و نشستم. قابِ عکسش هم اون بالا بود. از اون روز تا الان هر بار که می‌رم حرم حتماً واسه چند دقیقه هم که شده می‌رم به آقا محمدجواد سر می‌زنم. یک صفحه قرآن به تصادف باز می‌کنم. اول ترجمه رو براش می‌خونم بعد خودِ آیات رو. باهاش حرف می‌زنم و گاهی هم وسطِ حرف‌زدن‌هام گریه می‌کنم. همیشه ازش می‌خوام برام دعا کنه. امروز بعد از کلاسمون اگه آقا بطلبه می‌خوام برم حرم. اونم با دو تا شاخه گل :) رمضانمون مبارک.


+

 می‌گه: دوست‌پسر داری؟!

می‌گم: نه

می‌گه: آره تو راست می‌گی!

لبخند می‌زنم :)


+

گروس عبدالملکیان:

انسان دو بار به نادانی می‌رسد

یک بار پیش از دانایی و یک بار پس از آن؛

و تنها تفاوتِ این دو در «پذیرفتن» است.


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۲۶ ۲۷ ۲۸

اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan