اعتراف میکنم که برای احساسِ حسِ لمسِ دستانِ «تو» نذرِ چای کردهام. اعتراف میکنم «تو» همانی هستی که کنارش حتی قرمهسبزی برایم خوشمزهترین غذای دنیا میشود. راستی میدانی عیدِ پیشِ رو اولین عیدِ حوِّل حالَنای زندگیام میشود؟! تو هیچ میدانی معجزهی پاییزی حضرتِ دلبرم؟! میدانی صدای نفسهایت تا چه اندازه به جنون میرساندم؟! حس میکنی عطرِ تنت لابهلای شهرِ تنم را؟! دیدی برای وصالِ لبهایم به جهانِ بینهایتِ چشمهایت چگونه یکی یکی کنار زدم تمامِ مدعیان را؟! میدانی دوم شخصِ حاضرِ تمامِ این زندگی، قهر از شکوهِ این رابطه شرم میکند. قسم به همین لحظههای مقدسِ با هم بودن، به وقتِ پاییزِ اولین سالِ با هم بودنمان، من و تو تا ابد همیشه ازلی خواهیم ماند.