بلوکِ ۱۴۱

خیلی وقتِ پیش می‌خواستم برم رواقِ حضرتِ زهرا که خب فکر کنم جمعه بود واسه همین گفتند بسته‌ست فردا می‌تونید بیاید. همون قسمت یه در بود که یه عده واردش می‌شدند و یه عده هم ازش خارج. بدونِ اینکه به تابلوی کنارِ درِ ورودی نگاه کنم (بعداً فهمیدم کنارش تابلو بوده) رفتم داخل. سقفش کوتاه بود و نزدیک به سقفِ هر بلوک یک عالمه قابِ عکس‌. همینطور که به عکس‌ها نگاه می‌کردم رفتم جلو. از خودم می‌پرسیدم خب که چی؟! الان مردم میان این عکس‌ها رو ببینند؟! یهو چشمم افتاد به اطرافم و دیدم دور تا دورم سنگِ قبره. شوکه شدم. همچین چیزی رو توی زندگیم تا به اون روز ندیده بودم. سنگِ قبرهای مربعی شکل بدونِ فاصله کنارِ هم. آروم آروم رفتم جلو و به این فکر می‌کردم تهِ این همه حرص و بدو بدو چیه؟! چند متر خاک. خیلی اتفاقی بالای قبرِ یه شهید متوقف شدم. بلوکِ ۱۴۱ بود. آقا محمدجواد زحمتکش. صندلی گذاشتم کنارِ مزارش و نشستم. قابِ عکسش هم اون بالا بود. از اون روز تا الان هر بار که می‌رم حرم حتماً واسه چند دقیقه هم که شده می‌رم به آقا محمدجواد سر می‌زنم. یک صفحه قرآن به تصادف باز می‌کنم. اول ترجمه رو براش می‌خونم بعد خودِ آیات رو. باهاش حرف می‌زنم و گاهی هم وسطِ حرف‌زدن‌هام گریه می‌کنم. همیشه ازش می‌خوام برام دعا کنه. امروز بعد از کلاسمون اگه آقا بطلبه می‌خوام برم حرم. اونم با دو تا شاخه گل :) رمضانمون مبارک.


+

 می‌گه: دوست‌پسر داری؟!

می‌گم: نه

می‌گه: آره تو راست می‌گی!

لبخند می‌زنم :)


+

گروس عبدالملکیان:

انسان دو بار به نادانی می‌رسد

یک بار پیش از دانایی و یک بار پس از آن؛

و تنها تفاوتِ این دو در «پذیرفتن» است.


شک نکن دیوانه‌تر هم می‌شوم

یادتونه گفتم یکی از دوستان من رو صنما (معشوقه‌ حافظ) صدا می‌کنه؟! دیروز اومد خوابگاه پیشم و شب هم به عنوانِ مهمان موند. رفتیم دوچرخه‌سواری و پیاده‌روی و شام و بعد هم حرم. هر چقدر بیشتر می‌گذشت بیشتر حس می‌کردم رفیق‌ جانم شبیه به منه. حرف‌هاش از جنسِ حرف‌هام بود و نگاهش نزدیک‌ترین نگاه به نگاهم. وقتی برگشتیم خوابگاه گفت می‌خوام کتاب‌هات رو ببینم. نشستیم یه گوشه و دونه‌دونه کتاب‌هام رو با هم نگاه کردیم. رفیقم شعر می‌خوند و من ادامه می‌‌دادم و هر دو از این همه درکِ متقابل ذوق‌مرگ می‌شدیم. بعد دفترچه‌ی شعرش رو داد به من و من هم وب رو باز کردم و عاشقانه‌های بی‌مخاطب رو براش آوردم. تا ساعتِ چهارِ صبح حرف زدیم و من برای اولین بار در تمامِ طولِ زندگیم اجازه دادم کسی تا این اندازه واردِ حریمِ خصوصیم بشه. حسِ عجیبی داشتم درواقع خوشحال بودم. فکر کنید دو ترم کنارِ کسی درس خوندم که این اندازه بهم شباهت داشته و دنیام رو درک می‌کرده اما من نمی‌دونستم! خیلی حرف زدیم‌. حرف‌هایی که مدت‌ها دوست داشتم کسی باشه که بهش بگم. یکی که واقعاً به حرف‌هام گوش کنه و تک‌تکِ واکنش‌هام توی شرایطِ مختلف رو درک کنه. کسی که گاهی بهم حق بده و گاهی هم بگه اینجا رو اشتباه کردی حوا. آخرِ حرفامون یهو گفت می‌دونستی خیلی مردی؟! لبخند زدم. وقتی گفت ولی من کاملاً جدی گفتم لبخندم محو شد.

امروز بعد از ناهار رفتیم بخشِ بانوانِ پارکِ ملت. نشستیم روی یه نیمکت و روسری‌هامون رو بیرون آوردیم و من موهام رو باز کردم. تکون خوردنِ موهام توی باد رو دوست دارم. با هم Quiz of Kings بازی کردیم و کلی خندیدیم. یهو تصمیم گرفتم آهنگِ زن رو براش بذارم و نظرش رو بپرسم. گفتم می‌خوام یه آهنگِ رپ بذارم برات. خوب گوش کن می‌خوام نظرت رو بدونم. آهنگ رو پلی کردم و گوشیم رو بردم نزدیکِ گوشش و خیره شدم به صورتش. درست از جایی زد زیرِ گریه که من وقتی برای اولین بار شنیدمش اشک ریختم. دیگه مطمئن شدم حسم اشتباه نبوده. همیشه خودم رو توی دنیایی تصور می‌کردم که هیچ کس درکش نمی‌کنه و دقیقاً در درست‌ترین زمانِ ممکن خدا برام یه رفیقِ به معنای واقعیِ کلمه رفیق فرستاد.

وسطِ بازی و خنده‌هامون یهو جدی شد و گفت الان بهتری حوا؟! بازی رو متوقف کردم و نگاهش کردم. گفتم وقتی از خدا چیزی می‌خوام دو حالت پیش میاد. یا مهربونی می‌کنه و بهم می‌ده یا اینکه بهم نمی‌ده و بعدها یجوری نشونم می‌ده چرا بهم نداده. الان کاملاً متوجه شدم چرا هر چی اشک ریختم و ازش خواستم بهم نداد. با لبخند گفت خب پس خدا رو شکر. گفتم آره خیلی. با اینکه اذیت شدم و خیلی طول کشید بفهمم چرا اما خوبیش این بود که بزرگ شدم. با همون خنده‌ای که همچنان روی لبش بود گفت تو از اولش هم بزرگ بودی. نگاه کرد به موهام و گفت چقدر جالب هستن. بالاش صافه پایینش فرفری. وقتی برگشتم خوابگاه رفتم جلوی آینه. جالب بود برام. چی می‌شه که یه دختر مدت‌ها هر چیزی رو می‌بینه جز خودش؟!


+ برگشتم به زندگیِ عادیم. کتاب و کتاب و قدم زدن‌های طولانی و فکر کردن و تصمیم‌های مهم واسه آینده. فقط ابداً آدم‌هایی که آگاهانه عصبیم کردن و باعث شدن حالِ جسمیم بد بشه رو نمی‌بخشم.


+ شعرِ موسی و شبان رو خوندید؟! اگه نه حتماً حتماً بخونید. یه قسمتش می‌گه: (اندکی تامل)

وحی آمد سوی موسی از خدا

بنده‌ی ما را ز ما کردی جدا؟!

تو برای وصل کردن آمدی

نی برای فصل کردن آمدی


+ آهنگی که واسه دوستم گذاشتم. لطفاً اگه قصد ندارید تا آخر گوش کنید اصلاً گوش نکنید. این رو هم بگم که ممکنه به مذاقِ خیلی‌ها خوش نیاد.


اختیار است اختیار است اختیار؟!

وقتی تصمیم گرفتم بیام مشهد، با مخالفتِ شدیدِ مامان و بابا  رو‌به‌رو شدم. دلایلِ زیادی برای مخالفتشون داشتند که مهم‌ترینِ اون‌ها این بود که من هیچ‌‌وقت تا این اندازه دور از خانواده نبودم و تنها جایی نرفتم و نمی‌تونم از پسِ خودم بر بیام. درواقع حوای نازنازی که همیشه همه چیز براش فراهم بوده نمی‌تونه مستقل زندگی کنه. اگه مریض بشه (وی همیشه بیمار است و یک جای بدنش درد می‌کند)، اگه مشکلی پیش بیاد و هزارتا اگه‌ی دیگه، کی توی یه شهرِ غریب به دادش می‌رسه؟! با همه‌ی این‌ها من کارِ خودم رو کردم. واسه انتخابم تردید نداشتم اما پدر استخاره کردند و نتیجه این شد که من باید انتقالی بگیرم برگردم شیراز. باید! چون جوابِ استخاره به نفعِ شیراز بوده نه مشهد. بیشتر از اون نمی‌تونستم بخاطرِ دلم و آرزوهای چندین و چند ساله‌ام، با پدر و مادر مخالفت کنم برای همین گفتم چشم و خب قرار بر این شد درخواستِ انتقالی داده بشه و من برگردم شیراز. حدوداً سه هفته‌ طول کشید تا جواب بیاد که می‌شد هفته‌ی سومِ مهر. پدر تماس گرفتند و گفتند جواب اومده می‌خوای برگردی؟! گفتم اگه اجازه بدید نه و خب پدر و مادر هم خیلی راحت قبول کردند چون متوجه شده بودند چقدر کنارِ امام رضا حالِ من بهتره.

زمان خیلی چیزها رو بهتر می‌کنه و تقدیر هم می‌تونه به نفعِ دل عوض بشه. کسی فکرش رو می‌کرد حوا اربعینِ ۹۷ حرمِ امامش باشه؟! کسی فکرش رو نمی‌کرد حوا تک‌تکِ اعیادِ مبارک و حتی نیمه‌ی شعبان هم حرم باشه. به الانِ خودم و حالِ دلم که نگاه می‌کنم، از اینکه پای انتخابم موندم با همه‌ی وجود خوشحالم. از این به بعد هم هر چی بشه مهم نیست چون من به خیلی بیشتر از چیزهایی که از خدا می‌خواستم رسیدم.

یکسری اتفاق‌ها افتاد که باعث شد من ساعت‌ها به «استخاره» فکر کنم. به طورِ کلی استخاره واسه زمانی هست که کاملاً دچارِ تردید شدی و خلاصه کلی شرایط داره اما هر کسی متناسب با حالِ خودش ممکنه از استخاره استفاده کنه. من تا به امروز توی زندگیم برای هیچ انتخابی دچارِ تردید نشدم. حتی زمانی که پدر نتیجه‌ی استخاره‌ی خودشون رو گفتند هم قاطعانه پای انتخابم موندم چون برای من تردید و به دنبالِ اون استخاره اصلاً مطرح نبود.

موضوعی که چند وقته برای من مطرح هست اینه که آیا استخاره کردن برای هر کاری صحیحه؟! اینکه برای هر تصمیم و انتخابی طبقِ نتیجه‌ی استخاره یا اصلاً نگیم استخاره، بگیم آیه‌ای که با باز کردنِ قرآن و پرسیدنِ نظرِ خدا میاد بریم جلو؟! اینکه برای عملی کردنِ همه‌ یا اکثرِ تصمیم‌هامون، دنبالِ یه نشونه باشیم درسته؟! استخاره، عالمِ خواب و خیال و رویای صادقه و چه و چه و چه. اینطوری اختیار معنای خودش رو از دست نمی‌ده؟!

به شخصه فکر می‌کنم دنبالِ آرزوها رفتن به شرطِ خارج نشدن از یکسری چارچوب‌ها که خودمون برای خودمون تعریف کردیم و بهش معتقدیم، تشکر از خدا بخاطرِ نعمتِ اختیار هست. فرضاً من یه چیزی رو می‌خوام، بهش فکر می‌کنم، راه‌هایی که مقابلم هست رو می‌سنجم، تحقیق و مطالعه می‌کنم، تصمیم می‌گیرم و با توکل به خدا می‌رم جلو که این جلو رفتن می‌تونه انجامِ چیزی که می‌خوام باشه یا اینکه نه گذشتن از خواستِ دل باشه. این تجلیِ اختیار توی زندگیِ ماست و تهش حتی اگه ظاهراً شکست باشه، خودِ خودِ موفقیته. نظرِ شما چیه؟!


+ کلاً با اختیار مشکل دارم. دبیرستان هم که بودم صد بار درسِ اختیارِ دین و زندگی رو خوندم و چند ساعت بابا برام توضیح داد تا کمی درک کردم یعنی چی :|


دو به یک به نفعِ من یا زندگی؟!

صبح‌های پنجشنبه می‌رم بدمینتون بازی می‌کنم. حسِ مبهمی داره واسم چون همزمان که ازم انرژی می‌گیره بهم انرژی می‌ده. هفته‌ی گذشته یکی از بچه‌ها نیومده بود واسه همین تعدادمون فرد بود و باید یک نفر بازی نمی‌کرد. من و رفیق جان گفتیم سه نفره بازی می‌کنیم اشکال نداره و خب اینطوری شد که من یک طرفِ زمین بودم رفیق جان و اون دوستی که تنها بود مقابلم :| بازی رو شروع کردیم. واسه اونا که راحت بود هر کدوم نصفِ زمینِ خودشون رو پوشش داده بودند اما من باید واسه جواب دادن به ضربه‌هاشون مدام می‌دویدم. راست، چپ، جلو، عقب، حتی چند بار که با سرعت عقب عقب می‌رفتم نزدیک بود بیفتم که خب اجازه ندادم این اتفاق بیفته. لحظه‌هایی که به سختی خودم رو به توپ می‌رسوندم و ضربه می‌زدم کاملاً حس می‌کردم دارم زندگیِ خودم رو بازی می‌کنم. زندگیِ من همیشه دو به یک بوده. و شاید نه فقط من! از وقتی یادم میاد زورِ مشکلات بیشتر از من بوده. هنوز یه مشکل رو پشتِ سر نگذاشتی مشکلِ بعدی میاد. حضرتِ پدر همیشه می‌گه: «لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فی کَبَدِ». قرار نیست همیشه همه چی خوب و ایده‌آل باشه. آره بابا راست می‌گه. می‌شه یه گوشه ایستاد تا زندگی همه‌ی توپ‌هاش رو تو زمینت فرود بیاره و شکستت بده؛ می‌شه با همه‌ی توان واسه گرفتنِ توپ‌ها جنگید و پیروز شد یا حتی نشد! مگر نه اینکه فرقِ شکست و پیروزی در سکون و حرکته؟! اگه اینطوری به زندگی نگاه کنم می‌بینم تا حالا همیشه بردم حتی اگه تهش چیزی که خواستم سهمِ یکی دیگه شد. به اختیار معتقد و به عوض شدنِ تقدیرِ الهی به نفعِ تلاش‌هام و خواستِ دلم و البته خواستِ خودِ خدا که این هم از مهربونی، بخشندگی و حتی غفور بودنِ خیلی زیادش نشأت می‌گیره معتمدم. پس ابداً جایی واسه ناامیدی نمی‌مونه.


+ آیا نباید به حالِ جامعه‌ای که آقایونش در عینِ داشتنِ همسر و فرزند دنبالِ رابطه هستند گریست؟! بعد که بهشون می‌گی عذر می‌خوام مگه شما متاهل نیستید بهشون بر هم می‌خوره! :/ این مدل آدم‌های تنوع‌طلب رو فقط باید ریخت تو اسید!


+ گفتن بیشتر از حرم بنویس. ان‌شاءالله پستِ بعد. و خب قراره موضوعی که دغدغه‌ی این روزهامه رو مطرح کنم و بحث کنیم :)


+ از خوب‌های پلی‌لیست. مخصوصاً اونجا که می‌گه شهرم بارونه که خب واقعاً بارونه :)


اون ستاره که کنارشه هم منم

پرسید خب حالا چی درست کنیم؟! پرسیدم الویه دوست داری؟! گفت آره. سیب‌زمینی و مرغ و تخم‌مرغ رو گذاشتم آب‌پز بشن. رفتم سراغِ کمدمون و پیراهنِ چهارخونه‌ی آبی رنگش رو برداشتم و تنم کردم. آستین‌هاش رو تا آرنج تا کردم و موهام رو باز کردم. مثلِ همیشه غرقِ مطالعه‌ی فلسفه بود. خیلی آروم رفتم پشتِ سرش و دست‌هام رو گذاشتم روی چشم‌هاش. کتابش رو بست با لبخند گفت خیلی بهت میاد. اصلاً انگار واسه تو ساخته شده. منم دست‌هام رو برداشتم و با اخم گفتم واقعاً که جرزنی محمد. رفتیم سراغِ رنده و کاسه و موادِ آب‌پز شده. تخم‌مرغ‌ها با من بود سیب‌زمینی‌ها با محمد. آخ که چه دلبر شده بود توی اون حالت. یکم که گذشت یک مشت از تخم‌مرغ‌های رنده‌شده رو برداشتم پرتاب کردم وسطِ صورتش. با چشم‌های گردشده چند ثانیه‌ بهم خیره شد و بعد یک مشت از سیب‌زمینی‌های رنده‌شده برداشت و گفت حالا نوبتِ منه. جیغ کشیدم و فرار کردم. من می‌دویدم و اون دنبالم و بلند بلند می‌خندیدیم. بالاخره بهم رسید و دستش رو برد وسطِ موهام و از بالا تا پایین حرکت داد. حضرتِ عشق از تهِ دل می‌خندید و من جیغ ‌می‌کشیدم و می‌گفتم خیلی بی‌ادبی. دستم رو گرفت و برد سمتِ حیاط. اشاره کرد به آسمون و گفت اون ستاره پرنوره رو می‌بینی؟! گفتم آره اون منم. خندید و گفت اون ستاره که کنارشه هم منم که همیشه کنارتم. نشستیم روی صندلی‌های کنارِ باغچه. سرم رو گذاشتم روی شونه‌ش و دستش رو محکم توی دستم گرفتم. آروم آروم خوابم برد. یهو حس کردم یه قطره افتاد روی دستم. چشم‌هام رو باز کردم. خون بود که از دماغم روی دستم چکید. رفتم جلوی آینه. پیراهنت تنم بود اما «تو» نبودی. بدو بدو رفتم کنارِ پنجره. ستاره‌ت هم بود اما «تو» نبودی. دستم رو بردم بینِ موهام. سیب‌زمینی‌های‌ رنده‌شده‌ی توی دست‌هات هم بودند و «تو» نبودی. من، تنهایی، خستگی، بیماری و خون و خون و خون. می‌بینی محمدِ من؟! همه چی سرِ جای خودشه فقط «تو»یی که نیستی. آخه تعبیرِ رویایی هستی که دیروز برای فردا دیده بود. فردایی که دیگه نفس نمی‌کشم، همون فردایی که «تو» توش نیستی...


و قسم به بهار آن زمان که تحویل می‌شوی

  عی‌دت‌ون م‌ب‌‌ارک 

مگه می‌شه عادت کنیم؟!

هواپیما که از زمین بلند شد چشم دوختم به شهر. طول کشید تا حرم رو از اون بالا پیدا کنم. همین که چشمم افتاد به گنبد تپشِ قلب گرفتم. به خودم اومدم دیدم دارم تندتند اشک می‌ریزم و مدام تکرار می‌کنم خیلی دوستت دارم آقای قشنگم.

همیشه حق با چند تا پیراهن‌های بیشتر پاره شده و موهای توی آسیاب سفید نشده نیست. یه وقتایی حق با دله. دلی که می‌گه دل‌دل نکن بجنگ! لازم بود جلوی همه‌ی دنیا بایست تا ثابت کنی خیلی مردی. ثابت کنی همیشه دو دوتای بزرگترها نمی‌شه چهارتا. نمی‌تونی، نمی‌فهمی، سرت به سنگ می‌خوره بفهم! و... از همه بدتر این که خیلی زود عادت می‌کنی. برات عادی می‌شه دختر جون. بعدش دیگه راهِ برگشتی نداری بفهم!

شش ماه گذشت. بالای صد بار رفتم حرم. با همه‌ی این‌ها هنوز برام عادی نشده. هنوزم وقتی ازش دور می‌شم دلم بدجور آشوب می‌شه. این یعنی عادت نمی‌کنم. یعنی تو آرزویی هستی که هر روز با طلوعِ خورشید وسطِ دلم جوونه می‌زنه. اصلاً حرم به کنار. به یه چیزهایی نمی‌شه عادت کرد. بعضی آرزوها اونقدری بزرگ هستن که وقتی بهشون می‌رسی عطشت بیشتر می‌شه.

شبِ آرزوها گذشت و من فقط به خدا نگاه کردم و لبخند زدم. به نقطه‌ی عجیبی از زندگی رسیدم که از داشته‌هام راضی‌ام و از نداشته‌‌هام راضی‌تر. آخه آخرِ همه‌ی نرسیدن‌ها به خدا رسید.


+ سال تحویل خونه مادربزرگ هستیم. خاله هم از ماهِ عسل بر می‌گرده و قراره زندگیشون توی خونه‌ای شروع بشه که به سبک و سلیقه‌ی حوا چیده شده :) شانزده ساعت طول کشید! البته با سه نیروی کمکی :|


+ کم‌کم دارم با خودم کنار میام. رفیق جان می‌گه باید یاد بگیری از رنج‌هات لذت ببری.


+ و اما در جوابِ کامنتِ خصوصیِ دیشب که خواسته بودن توی پستِ جدید جوابشون رو بدم اول باید خیلی تشکر کنم بخاطرِ لطفشون و در ادامه باید بگم من هیچ وقت نخواستم اعتقاداتِ عمیقِ نداشته‌ام رو به رخ بکشم. هیچ وقت نخواستم مثلِ فضای اینستاگرام بشقابِ غذام یا کیکِ تولدم یا هر چیزِ دیگه‌ای رو در معرضِ نمایش قرار بدم. اینکه شما به رپ علاقه‌ای نداری دلیل نمی‌شه به آهنگی که گذاشتم بگی مجهول‌الحال. من خودم رپ دوست ندارم و مطمئن باشید آهنگ‌هایی که می‌گذارم همه با وسواسِ خیلی زیاد انتخاب شدند. اگه می‌گم خودکارِ رنگی‌رنگی خریدم واسه خودم صرفاً قصدم اینه که بگم وقتی آدم‌ها بهت ظلم می‌کنن و لهت می‌کنن منتظر نباش کسی از راه برسه حالت رو خوب کنه. با ساده‌ترین اتفاقِ ممکن خودت به دادِ حالِ دلت برس دوستِ من. کسی دلش برای کسی نمی‌سوزه. و در آخر من همیشه وقتی می‌رم روبه‌روی ضریح برای رفقای بلاگر با اسم دعا می‌کنم. مخصوصاً کسانی که در جریانِ مشکلاتشون هستم. نه به این خاطر که من آدمِ خوب یا قدیسه هستم و دعام به جایی می‌رسه نه. به این دلیل که آقامون خیلی آقاست و هوای همه رو داره. همه به اندازه‌ی خودشون مشکل دارن. سعی می‌کنم واسه کسی درد نباشم... با این حال اگه با حرف‌هام کسی رو ناراحت کردم معذرت می‌خوام. توی یه بازه‌ی نسبتاً طولانی حالِ جسمی و روحیِ خیلی بدی داشتم.


+ دوست دارید آخرِ ۹۸ کجای زندگی باشید؟!


بالاخره تموم شد

نشسته بودم روی سکوی روبه‌روی گنبد و گلدسته. با چند سانت فاصله نشسته بود روی زمین و از شدتِ سردیِ هوا مچاله شده بود توی خودش. همینطور که به گنبد خیره شده بودم خندیدم و گفتم چقدر از این زاویه قشنگه. خندید و گفت چالِ گونه‌ی تو هم وقتی می‌خندی قشنگه. بلافاصله لبخندم جمع شد. دستم رو گذاشتم روی صورتم. سرش رو آورد نزدیک‌تر و گفت دوستت دارم. با اخم گفتم از آقا خجالت بکشید. توی حرم آخه؟! گفت اتفاقاً جلوی خودِ آقا می‌‌خوام بگم که بدونید راست می‌گم. چند ثانیه سکوت... خودم رو جمع‌ و جور کردم. حوا با دوستت دارم دلش نمی‌لرزه. آره حوا با دوستت دارم‌های نامعتبر دچارِ تردید نمی‌شه. گفتم نظرِ من همونه و هم‌چنان مخالفم و بدونِ اینکه نگاهش کنم رفتم. نمی‌دونم چی تنش بود. نمی‌دونم چه شکلی بود. فقط می‌دونم تموم شد. بالاخره بعد از یک سال تموم شد.


+ و پنجشنبه حوا در آغوشِ مادرش خواهد بود :)


+ دارید رفیقی که ۱۲ شب آلپرازولام بخوره اما بخاطرِ بی‌خواب بودنتون تا ۶ صبح بیدار بمونه؟!


+ یکی از بچه‌ها به من می‌گه صنما (معشوقه‌ی حافظ) :)) امروز بغل کردیم هم رو واسه خداحافظی. می‌گفت مراقبِ صنمای من باش :))


بریم؟!

پنجشنبه شب

با بغض و به زور خودم رو رسوندم صحنِ انقلاب و نشستم وسطِ فرش‌های رو به ضریح. چادرم رو کشیدم رو صورتم و شروع کردم به گریه کردن. نه از اون گریه‌های معمولی نه! از اون گریه‌هایی که جای اشک خونِ دل از چشم می‌باره. وسطِ حالِ خرابم مادر تماس گرفت و خب متوجه شد دارم گریه می‌کنم. حالت خوبه؟! چیزی شده؟! دلت تنگ شده؟! مشکلی برات پیش اومده؟! آره مامان خوبم فقط دلم گرفته. مثلِ همه‌ی وقتایی که دلم بدجور می‌گرفت و می‌زدم زیرِ گریه سعی کرد من رو بخندونه. خندیدم که دلش آشوب نشه. گفت با دلِ شکسته‌ات واسه همه دعا کن دخترم. مادره دیگه. حتی از فاصله‌ ۲۰۰۰ کیلومتری هم می‌فهمه دخترش دلش شکسته :) به دستمال‌ کاغذیِ توی دستم نگاهی انداختم. خونی بود. دوباره خون دماغ شدم و این یعنی اون همه قرص و آمپول همه‌ش پرید. درد دارم. از روحم زده به جسمم. فقط دستام رو مشت می‌کنم و چشم‌هام رو می‌بندم بلکه دردم کمتر بشه. خوب نیستم اما باید وانمود کنم حالم خیلی خوبه. درد دارم اما باید به مریض‌هام لبخند بزنم و دردشون رو تا جایی که ممکنه کم کنم. همه‌ی این‌ها نشون‌دهنده‌ی اینه که دارم دق می‌کنم. به همین راحتی.


جمعه‌ای که تو باشی

تصمیم دارم هفتِ صبح دوباره برم حرم. از دنیای شلوغِ آدم‌های خودخواه خسته شدم. بالاخره یه روزی همه چی درست می‌شه. منم خوب می‌شم. دنیا هم جای بهتری می‌شه واسه زندگی. من که دلم روشنه :) هر کی دوست داره فردا بیاد با هم بریم زیارت. فاصله که واسه دل معنی نداره. داره؟!


+ پایانِ شبِ سیه «تو» هستی...


وقتی نهادِ رهبری واردِ عمل می‌شود

همون روزهای اول یه خانمِ مهربون اومدند توی اتاقمون و گفتند از نهادِ رهبریِ دانشگاه اومدند. چند تا برگه هم همراهشون بود که مربوط می‌شد به طرحِ خشتِ اولِ نهاد. و اما چی هست این طرح؟! شما مشخصات و علایقت رو توی برگه‌های مشخصی که بهتون می‌دن می‌نویسی و به چند عدد سوال جواب می‌دی. بعد تمامِ این برگه‌ها رو می‌برن نهاد و چک می‌کنن کی مناسبِ کی هست :| و در ادامه معرفی و اگه یار پسندید مرا بادا بادا مبارک بادا :|

قاطعانه گفتم من این فرم رو پر نمی‌کنم. من و بقیه‌ی بچه‌ها دو ساعتی با ایشون بحث کردیم و نهایتاً قرار شد فرم‌ها رو پر کنیم هفته‌ی بعد بیان تحویل بگیرن. واسه من که فقط و فقط جنبه‌ی سرگرمی داشت. ملاک‌های نجومی نوشتم واقعاً :|

دیشب پتو رو کشیده بودم روی سرم و و فقط چند قدم با خوابِ عمیق فاصله داشتم که یهو درِ اتاق رو زدند. بیدار شدم و روی تختم نشستم. موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و نگاه کردم به ساعت. یه ربع به دوازده بود. یکی از بچه‌ها گفت بفرمایید. در باز شد و همون خانمِ مهربون گفتند سلام بچه‌ها شما تو اتاقتون فرشته فلان دارید؟! یهو چشمشون به من افتاد و لبخند زدند و گفتند عه تو اینجایی من در به در دارم دنبالت می‌گردم! و من با نگاهی پر از علامتِ سوال و تعجب گفتم البته من فرشته نیستم *****ام. نگاهی به برگه‌ی دستشون انداختند و گفتند آره آره اسمت رو فراموش کرده بودم اما چهره‌ات رو یادم بود. سه‌شنبه ساعتِ فلان بیا فلان‌جا و بلافاصله خداحافظی کردند و رفتند. بچه‌ها شروع کردن به خندیدن و من هم گفتم نمی‌رم! که خب همگی گفتن بیجا می‌کنی مگه دستِ خودته که نری :|


+ حضرت محمد (ص): هر کس عاشق بشود و عفت پیشه کند و آنگاه جان دهد، چونان شهید از دنیا رفته است.


+ و قسم به سیب! همون سیبی که تو رو دنبالِ من کشوند و از بهشت بیرون کرد.


+ از خوب‌های پلی‌لیستم هستند :)



اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan