خیلی وقتِ پیش میخواستم برم رواقِ حضرتِ زهرا که خب فکر کنم جمعه بود واسه همین گفتند بستهست فردا میتونید بیاید. همون قسمت یه در بود که یه عده واردش میشدند و یه عده هم ازش خارج. بدونِ اینکه به تابلوی کنارِ درِ ورودی نگاه کنم (بعداً فهمیدم کنارش تابلو بوده) رفتم داخل. سقفش کوتاه بود و نزدیک به سقفِ هر بلوک یک عالمه قابِ عکس. همینطور که به عکسها نگاه میکردم رفتم جلو. از خودم میپرسیدم خب که چی؟! الان مردم میان این عکسها رو ببینند؟! یهو چشمم افتاد به اطرافم و دیدم دور تا دورم سنگِ قبره. شوکه شدم. همچین چیزی رو توی زندگیم تا به اون روز ندیده بودم. سنگِ قبرهای مربعی شکل بدونِ فاصله کنارِ هم. آروم آروم رفتم جلو و به این فکر میکردم تهِ این همه حرص و بدو بدو چیه؟! چند متر خاک. خیلی اتفاقی بالای قبرِ یه شهید متوقف شدم. بلوکِ ۱۴۱ بود. آقا محمدجواد زحمتکش. صندلی گذاشتم کنارِ مزارش و نشستم. قابِ عکسش هم اون بالا بود. از اون روز تا الان هر بار که میرم حرم حتماً واسه چند دقیقه هم که شده میرم به آقا محمدجواد سر میزنم. یک صفحه قرآن به تصادف باز میکنم. اول ترجمه رو براش میخونم بعد خودِ آیات رو. باهاش حرف میزنم و گاهی هم وسطِ حرفزدنهام گریه میکنم. همیشه ازش میخوام برام دعا کنه. امروز بعد از کلاسمون اگه آقا بطلبه میخوام برم حرم. اونم با دو تا شاخه گل :) رمضانمون مبارک.
+
میگه: دوستپسر داری؟!
میگم: نه
میگه: آره تو راست میگی!
لبخند میزنم :)
+
گروس عبدالملکیان:
انسان دو بار به نادانی میرسد
یک بار پیش از دانایی و یک بار پس از آن؛
و تنها تفاوتِ این دو در «پذیرفتن» است.