صبحهای پنجشنبه میرم بدمینتون بازی میکنم. حسِ مبهمی داره واسم چون همزمان که ازم انرژی میگیره بهم انرژی میده. هفتهی گذشته یکی از بچهها نیومده بود واسه همین تعدادمون فرد بود و باید یک نفر بازی نمیکرد. من و رفیق جان گفتیم سه نفره بازی میکنیم اشکال نداره و خب اینطوری شد که من یک طرفِ زمین بودم رفیق جان و اون دوستی که تنها بود مقابلم :| بازی رو شروع کردیم. واسه اونا که راحت بود هر کدوم نصفِ زمینِ خودشون رو پوشش داده بودند اما من باید واسه جواب دادن به ضربههاشون مدام میدویدم. راست، چپ، جلو، عقب، حتی چند بار که با سرعت عقب عقب میرفتم نزدیک بود بیفتم که خب اجازه ندادم این اتفاق بیفته. لحظههایی که به سختی خودم رو به توپ میرسوندم و ضربه میزدم کاملاً حس میکردم دارم زندگیِ خودم رو بازی میکنم. زندگیِ من همیشه دو به یک بوده. و شاید نه فقط من! از وقتی یادم میاد زورِ مشکلات بیشتر از من بوده. هنوز یه مشکل رو پشتِ سر نگذاشتی مشکلِ بعدی میاد. حضرتِ پدر همیشه میگه: «لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فی کَبَدِ». قرار نیست همیشه همه چی خوب و ایدهآل باشه. آره بابا راست میگه. میشه یه گوشه ایستاد تا زندگی همهی توپهاش رو تو زمینت فرود بیاره و شکستت بده؛ میشه با همهی توان واسه گرفتنِ توپها جنگید و پیروز شد یا حتی نشد! مگر نه اینکه فرقِ شکست و پیروزی در سکون و حرکته؟! اگه اینطوری به زندگی نگاه کنم میبینم تا حالا همیشه بردم حتی اگه تهش چیزی که خواستم سهمِ یکی دیگه شد. به اختیار معتقد و به عوض شدنِ تقدیرِ الهی به نفعِ تلاشهام و خواستِ دلم و البته خواستِ خودِ خدا که این هم از مهربونی، بخشندگی و حتی غفور بودنِ خیلی زیادش نشأت میگیره معتمدم. پس ابداً جایی واسه ناامیدی نمیمونه.
+ آیا نباید به حالِ جامعهای که آقایونش در عینِ داشتنِ همسر و فرزند دنبالِ رابطه هستند گریست؟! بعد که بهشون میگی عذر میخوام مگه شما متاهل نیستید بهشون بر هم میخوره! :/ این مدل آدمهای تنوعطلب رو فقط باید ریخت تو اسید!
+ گفتن بیشتر از حرم بنویس. انشاءالله پستِ بعد. و خب قراره موضوعی که دغدغهی این روزهامه رو مطرح کنم و بحث کنیم :)
+ از خوبهای پلیلیست. مخصوصاً اونجا که میگه شهرم بارونه که خب واقعاً بارونه :)