یادتونه گفتم یکی از دوستان من رو صنما (معشوقه حافظ) صدا میکنه؟! دیروز اومد خوابگاه پیشم و شب هم به عنوانِ مهمان موند. رفتیم دوچرخهسواری و پیادهروی و شام و بعد هم حرم. هر چقدر بیشتر میگذشت بیشتر حس میکردم رفیق جانم شبیه به منه. حرفهاش از جنسِ حرفهام بود و نگاهش نزدیکترین نگاه به نگاهم. وقتی برگشتیم خوابگاه گفت میخوام کتابهات رو ببینم. نشستیم یه گوشه و دونهدونه کتابهام رو با هم نگاه کردیم. رفیقم شعر میخوند و من ادامه میدادم و هر دو از این همه درکِ متقابل ذوقمرگ میشدیم. بعد دفترچهی شعرش رو داد به من و من هم وب رو باز کردم و عاشقانههای بیمخاطب رو براش آوردم. تا ساعتِ چهارِ صبح حرف زدیم و من برای اولین بار در تمامِ طولِ زندگیم اجازه دادم کسی تا این اندازه واردِ حریمِ خصوصیم بشه. حسِ عجیبی داشتم درواقع خوشحال بودم. فکر کنید دو ترم کنارِ کسی درس خوندم که این اندازه بهم شباهت داشته و دنیام رو درک میکرده اما من نمیدونستم! خیلی حرف زدیم. حرفهایی که مدتها دوست داشتم کسی باشه که بهش بگم. یکی که واقعاً به حرفهام گوش کنه و تکتکِ واکنشهام توی شرایطِ مختلف رو درک کنه. کسی که گاهی بهم حق بده و گاهی هم بگه اینجا رو اشتباه کردی حوا. آخرِ حرفامون یهو گفت میدونستی خیلی مردی؟! لبخند زدم. وقتی گفت ولی من کاملاً جدی گفتم لبخندم محو شد.
امروز بعد از ناهار رفتیم بخشِ بانوانِ پارکِ ملت. نشستیم روی یه نیمکت و روسریهامون رو بیرون آوردیم و من موهام رو باز کردم. تکون خوردنِ موهام توی باد رو دوست دارم. با هم Quiz of Kings بازی کردیم و کلی خندیدیم. یهو تصمیم گرفتم آهنگِ زن رو براش بذارم و نظرش رو بپرسم. گفتم میخوام یه آهنگِ رپ بذارم برات. خوب گوش کن میخوام نظرت رو بدونم. آهنگ رو پلی کردم و گوشیم رو بردم نزدیکِ گوشش و خیره شدم به صورتش. درست از جایی زد زیرِ گریه که من وقتی برای اولین بار شنیدمش اشک ریختم. دیگه مطمئن شدم حسم اشتباه نبوده. همیشه خودم رو توی دنیایی تصور میکردم که هیچ کس درکش نمیکنه و دقیقاً در درستترین زمانِ ممکن خدا برام یه رفیقِ به معنای واقعیِ کلمه رفیق فرستاد.
وسطِ بازی و خندههامون یهو جدی شد و گفت الان بهتری حوا؟! بازی رو متوقف کردم و نگاهش کردم. گفتم وقتی از خدا چیزی میخوام دو حالت پیش میاد. یا مهربونی میکنه و بهم میده یا اینکه بهم نمیده و بعدها یجوری نشونم میده چرا بهم نداده. الان کاملاً متوجه شدم چرا هر چی اشک ریختم و ازش خواستم بهم نداد. با لبخند گفت خب پس خدا رو شکر. گفتم آره خیلی. با اینکه اذیت شدم و خیلی طول کشید بفهمم چرا اما خوبیش این بود که بزرگ شدم. با همون خندهای که همچنان روی لبش بود گفت تو از اولش هم بزرگ بودی. نگاه کرد به موهام و گفت چقدر جالب هستن. بالاش صافه پایینش فرفری. وقتی برگشتم خوابگاه رفتم جلوی آینه. جالب بود برام. چی میشه که یه دختر مدتها هر چیزی رو میبینه جز خودش؟!
+ برگشتم به زندگیِ عادیم. کتاب و کتاب و قدم زدنهای طولانی و فکر کردن و تصمیمهای مهم واسه آینده. فقط ابداً آدمهایی که آگاهانه عصبیم کردن و باعث شدن حالِ جسمیم بد بشه رو نمیبخشم.
+ شعرِ موسی و شبان رو خوندید؟! اگه نه حتماً حتماً بخونید. یه قسمتش میگه: (اندکی تامل)
وحی آمد سوی موسی از خدا
بندهی ما را ز ما کردی جدا؟!
تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی
+ آهنگی که واسه دوستم گذاشتم. لطفاً اگه قصد ندارید تا آخر گوش کنید اصلاً گوش نکنید. این رو هم بگم که ممکنه به مذاقِ خیلیها خوش نیاد.