نشسته بودم روی سکوی روبهروی گنبد و گلدسته. با چند سانت فاصله نشسته بود روی زمین و از شدتِ سردیِ هوا مچاله شده بود توی خودش. همینطور که به گنبد خیره شده بودم خندیدم و گفتم چقدر از این زاویه قشنگه. خندید و گفت چالِ گونهی تو هم وقتی میخندی قشنگه. بلافاصله لبخندم جمع شد. دستم رو گذاشتم روی صورتم. سرش رو آورد نزدیکتر و گفت دوستت دارم. با اخم گفتم از آقا خجالت بکشید. توی حرم آخه؟! گفت اتفاقاً جلوی خودِ آقا میخوام بگم که بدونید راست میگم. چند ثانیه سکوت... خودم رو جمع و جور کردم. حوا با دوستت دارم دلش نمیلرزه. آره حوا با دوستت دارمهای نامعتبر دچارِ تردید نمیشه. گفتم نظرِ من همونه و همچنان مخالفم و بدونِ اینکه نگاهش کنم رفتم. نمیدونم چی تنش بود. نمیدونم چه شکلی بود. فقط میدونم تموم شد. بالاخره بعد از یک سال تموم شد.
+ و پنجشنبه حوا در آغوشِ مادرش خواهد بود :)
+ دارید رفیقی که ۱۲ شب آلپرازولام بخوره اما بخاطرِ بیخواب بودنتون تا ۶ صبح بیدار بمونه؟!
+ یکی از بچهها به من میگه صنما (معشوقهی حافظ) :)) امروز بغل کردیم هم رو واسه خداحافظی. میگفت مراقبِ صنمای من باش :))