نامه‌ی آخر

گوشیش رو روی یکی از رگ‌های برجسته‌ی دستم کشید و با لبخند گفت چقدر این رگ خوبه واسه زدنِ آنژیوکت! لبخند زدم و به پشتِ دست‌هام خیره شدم. رگ‌هایی که خیلی بیشتر از قبل بیرون زدن یا بهتر بگم منی که هم‌چنان لاغرتر می‌شم. سه کیلوی دیگه هم کم شد. درد روی درد. روزی که توی حرم حالم خیلی بد شد، دقیقاً صبحِ شنبه‌ی هفته‌ی قبل بعد از اون همه فشارِ روانی که خودت بیشتر از من در جریانی، یه خانم تا وقتی که حالم بهتر شد کنارم بود و پا به پام گریه می‌کرد. می‌گفت از خدا شفا نخواه آرامش بخواه و من فقط اشک می‌ریختم. دو روزِ کامل از صبح تا شب می‌نشستم یه گوشه‌ی حرم و حتی نمازِ جماعت هم نمی‌خوندم چون به یقین رسیدم یک عمر خدایی رو عبادت کردم که حداقل‌ترین حق‌ها رو بهم می‌ده نه خدای تو و این جماعت. آخرش یه گوشه توی خلوت و سکوتِ ازلیِ خودم به سمتش نماز می‌خوندم. تا یک قدمیِ انصراف از دانشگاه و خریدِ بلیطِ روزِ سه‌شنبه و پرواز به سمتِ شیراز هم رفتم اما مهلا طوری که فقط خودم و خودش می‌دونیم سرم رو بینِ دست‌هاش گرفت و زل زد به چشم‌هام و گفت صبر کن. و پنجشنبه شبی که تا صبح تکیه‌زده به یکی از ستون‌های رواقِ امام خمینی چله‌ی عاشقانه رو شروع کردم چون بالاخره بعد از مدت‌ها مطالعه و فکر و قدم‌زدن‌های طولانی به معنای عشق نزدیک شدم. حس کردم مدت‌ها عاشق بودم و حتی خودم و خودت نفهمیدیم. فکر می‌کنم دیگه بسه. حالا که نمی‌تونم واسه دردهام کاری بکنم حداقل می‌تونم از این همه دلسوزی واسه خودم دست بردارم. و شاید شروعِ فصلِ جدیدی از زندگیِ بدونِ فیزیک تموم کردنِ این نامه‌ها باشه.

 

+ ملتِ عشق رو شروع کردم. باید شمس رو بشناسم. باید.

+ وای به روزی که بفهمم به صداقتت قسم می‌خوردم و تو فقط دروغ می‌گفتی.

 

و پایانِ این تراژدیِ تلخ، مرگ است

بعد از کلی پیاده‌روی بالاخره می‌رسیم. دستت رو می‌گیری سمتِ قله و می‌گی: «ببین باید بریم اون بالا.» می‌گم: «چندتا پله داره؟! خیلیه که.» می‌گی: «با هم می‌شماریمون.» آروم آروم می‌ریم بالا. حرف می‌زنی و حرف می‌زنیم و می‌خندم و می‌خندیم. از یه جایی به بعد فقط پله‌ست. نفسم می‌گیره. می‌گم: «بسه دیگه نمی‌تونم.» روی یه پله متوقف می‌شم. می‌خوام برگردم پشتِ سرم رو نگاه کنم که نمی‌ذاری. می‌گی: «نه حوا. تا وقتی نرسیدیم اون بالا نباید پشتِ سرت رو نگاه کنی.» دستم رو می‌گیری و می‌گی: «بیا چیزی نمونده عزیزم.» آروم‌تر پله‌ها رو بالا می‌ری تا زیاد اذیت نشم. از یه جایی به بعد نفس کشیدنم همراه با درد می‌شه. دستم رو محکم‌تر می‌گیری، نگاهم می‌کنی و لبخند می‌زنی اما مگه می‌تونی بغضت رو پشتِ لبخندت پنهان کنی؟! حالا  فقط چندتا پله مونده. همیشه آخرش سخت‌تره. دردش هم بیشتره. بالاخره می‌رسیم. می‌ری رو‌به‌روم می‌ایستی و بهم خیره می‌شی. این بار من لبخند می‌زنم. خیلی آروم من رو بر‌می‌گردونی. دستات رو از پشت دورم حلقه می‌کنی و می‌گی: «حالا نفس بکش عزیزم.» چقدر شهر از این بالا و این زاویه قشنگه. لبخندم عمیق‌تر می‌شه، درست مثلِ نفس‌هام. غمت غلیظ‌تر می‌شه، درست مثلِ اشک‌هایی که از گونه‌هات می‌چکه روی دست‌هام. می‌رقصه دامنِ باد، با لرزشِ سینه‌هات زیر آسمونِ گرفته‌ی پاییزی، درخششِ نارنجیِ غروب غم‌انگیز، می‌تابه توی ارتفاعِ پَست روی صورتِ هردومون، رها می‌شم توی آغوشت، مثل باد، دلم می‌خواد فصلی بسازم از نو، این‌بار به رنگ تیره‌ی چشمات، که تنها من باشم و تو، بی‌دغدغه از رد پای مرگ توی زندگیمون؛ باید موزیکی نواخته بشه، که با همه‌ی دردهای توی سینه‌ام، با همه‌ی اشکای توی چشمام، با همه‌ی بغض‌هام توی گلوم، چشم توی چشمات، تنها با تو، دست توی دستای تو، شاهانه برقصم، و نگران هیچ چیز نباشم؛ بهم قول داده بودی هرگز دستامو رها نکنی، نمی‌بینی که چطور اشکات داره دلِ بی‌تاب من رو بی‌تاب‌تر می‌کنه، دوست دارم رها شم و بمیرم توی آغوشت، و یادم بره چطور مرگ برای جدایی هردومون دندون تیز کرده؛ بیماری تمام موهای تنم رو ازم گرفته، دیگه حتی از دیده شدنِ سَرم توی عموم واهمه‌ای ندارم، هر روز ناتوان‌تر می‌شه تنِ بی‌توانم، تنها دستای توئه که باعث می‌شه هربار به خاطرت از روی تخت بلند شم و راه‌های ابدی و دراز رو با تو قدم بردارم، چه امیدی بالاتر از تو توی زندگیم، هنوزم نمی‌دونم این منم که دارم ازت گرفته می‌شم یا این تویی که داری برای همیشه از داشتنِ آغوشم محروم می‌شی؛ مَرگ بوسه روی دست‌های سَردم زده، نمی‌دونست که من مال کسِ دیگه‌ای هستم، حسِ خیانت دارم، چطور می‌تونم هم آغوش مرگ باشم، وقتی آغوشِ گرمی مثل تو رو توی زندگیم دارم، هرگز باور نکردم که وقت رفتنم فرا رسیده، ولی چی ‌می‌تونم بگم وقتی سرنوشت این‌جوری تراژدی تلخ ما را بر حسب جدایی نوشته؛ لعنت به مرگ، لعنت به همه‌ی روزهای تلخِ بی تو بودن، لعنت به هوای گرفته‌ی پاییزی و اشک‌هایی که نای ریخته شدن ندارن، کاش همه‌ی این‌ها تنها یک خواب بود، دست بالا می‌آوردی و چشمای پُر از اشکم رو پاک می‌کردی و بهم یادآور می‌شدی همه‌ی این‌ها تنها یک خوابه و هیچ‌کدومشون قرار نیست هرگز اتفاق بیفته؛ دلم مثل هوای گرفته‌ی پاییزی هوای رقص کرده، دست توی دستای تو، تنها با تو، چه اهمیتی داره که چقدر قرارِ کنارِ هم عمر کنیم، دنیا مالِ ماست، برمی‌گردم سمتت، این‌بار سینه به سینه، سَرم روی شونه‌هات، با وزش باد پاییزی، آروم می‌رقصیم، آرومِ آروم، با تکون خوردن پاها، بی‌دغدغه؛ با سُر خوردن و افتادن روسریِ حریری که خودت با دستایِ خودت برام خریدی، بی‌واهمه؛ هر اتفاقی قراره بیفته بیفته، اینجا برای من پایانِ تمام تراژدی‌های تلخه.

 

 

+ این پست رو جنابِ فابر و من با هم نوشتیم.

 

نامه‌ی هشتم

اونقدر بادکنکِ آبی و سفید باد کردم که نفسم بالا نمیاد. کیک توی یخچاله. برفِ شادی‌ها روی میزه. فشفشه‌ها هم کنارشون. صدای در میاد. صدام می‌کنی بیام کمکت کنم که خب نمیام. با همون لحنِ الکی مثلاً عصبانیت در رو باز می‌کنی و تا می‌خوای همون تنبیهِ همیشگیت رو برام تکرارش کنی که بعدش جفتمون بزنیم زیرِ خنده، برفِ شادی رو می‌ریزم بالای سرت و با هیجان و ذوق داد می‌زنم تولدت مبارک عزیزم. واسه چند لحظه هیچی نمی‌گی. بعد هر چی دستته رو می‌گذاری زمین و میای جلو تا همدیگه رو بغلم کنیم که می‌گم یکم صبر کن. می‌رم کیک رو میارم. شمع‌های رنگی‌رنگی می‌ذارم روش و روشنشون می‌کنم. می‌شینم روی زمین. دست‌هام رو می‌گذارم زیرِ چونه‌ام و خیره می‌شم به چشم‌هات و می‌گم آرزو کن. زیرِ لب و مرموز زمزمه می‌کنی. بعد شمع‌ها رو فوت می‌کنی و من جیغ‌ می‌زنم و دوباره می‌گم تولدت مبارک. آهنگی که دانلود کردم رو پخش می‌کنم و باهاش می‌خونم. همدیگه رو بغل می‌کنیم. بادکنک می‌ترکونیم. کیک پرت می‌کنیم طرفِ همدیگه. فشفشه‌ها رو روشن می‌کنیم و سلفی می‌گیریم و بلندبلند می‌خونیم و می‌خندیم و می‌رقصیم. خسته که شدیم وسطِ اون همه آشوب و جمعه‌بازاری که درست کردیم دراز می‌کشی. منم پتو میارم و برق‌ها رو خاموش می‌کنم. پرده‌ها رو کنار می‌زنم و میام کنارت. خیره می‌شیم به ماه. داره به این حجم از دیوونگی می‌خنده وقتی می‌دونه من اصلاً تاریخِ تولدِ «تو» رو نمی‌دونم.

 

+ و خداوند دیوانه‌ها رو بیشتر دوست داره.

 

 

نامه‌ی هفتم

درگیرِ دنیای خودم بودم که زهرا اومد نشست رو تختم. خیره شد به کاغذهای طرح‌دارِ مربعی‌ شکلی که روشون شعر نوشتم و از گیره‌های رنگی‌رنگیِ سمتِ راستِ تختم آویزون کردم. دونه‌‌دونه می‌خوندشون و چشم‌هاش پر از علامتِ سوال می‌شد. رسید به کاغذی که روش نوشته بودم: «تو را بدل به خودت اما، مرا بدل به ترازو کن». مکث کرد و ادامه داد. وقتی همه رو خوند دوباره برگشت به همون کاغذ و گفت: «این یعنی چی؟!» لبخند زدم. خندید و گفت که نمی‌فهمدش. شروع کرد به حرف زدن از یک هفته‌ای که گذشت. بعد از کلی حرف زدن دوباره پرسید: «حوا این یعنی چی؟!» و من دوباره لبخند زدم. خندید و گفت که باید بهش بگم. بعد هم رفت سمتِ تختِ خودش.

می‌تونستم براش توضیح بدم اما با این کار لذتِ کشف کردن رو ازش می‌گرفتم. دوست داشتم ذهنش رو درگیر کنه، فکر کنه، بگرده، بخونه. مثلِ وقت‌هایی که من ازت می‌پرسم این یعنی چی و تو لبخند می‌زنی می‌گی هیچی. اینطور وقت‌هاست که خودم می‌رم دنبالش و اونقدر فکر می‌کنم و می‌گردم و می‌گردم تا بالاخره بفهممش.

هر اندازه گنگ‌تر و پیچیده‌تر، لذتِ کشف هم بزرگتر و بیشتر. درست مثلِ کشفِ «تو» که هم‌چنان ادامه داره عزیزم. که برای فهمیدنت لازم باشه کتاب می‌خونم، فیلم می‌بینم، حرف می‌زنم، سکوت می‌کنم، پرواز می‌کنم، سقوط می‌کنم، فکر می‌کنم و نفوذ می‌کنم. اما «تو» اونقدر عمیقی مهربونم، که هر بار فهمم فقط گوشه‌ای از وجودت رو کشف می‌کنه و این یعنی «تو» دوست‌داشتنی‌ترین کتابی هستی که لذتِ خوندنِ هر روزه‌اش تا ابدِ زدنِ ضربانِ نبضم ادامه داره.

 

نامه‌ی ششم

زمین از طوافِ خورشید دست کشیده. عقربه‌ها تکون نمی‌خورن. ماه تکه‌تکه شده. می‌شنوی صدای شیونِ آسمونِ رنگ‌پریده رو؟! جنگل تبر به دست شده. درخت‌ها نفس نمی‌کشن. دریا طغیان کرده. ماهی‌ها یکی یکی ساحل رو به آغوش می‌کشن. می‌شنوی صدای سکونِ سقوطِ طبیعت رو؟! همه‌ی سی و دو حرف به صف شدن. دونه‌ دونه گردن زده می‌شن. می‌شنوی صدای لال شدنم و قتلِ عامِ همه‌ی این کلمه‌ها رو؟! «تو» درد می‌کشی. چشم‌هام سراسر بارونِ زمستون می‌شن. می‌بینی حالِ بدت چطوری بهم می‌زنه نظمِ جهانِ خلقت رو؟!

 

+ بخاطرِ من نه، بخاطرِ حالِ خوبِ یه دنیا خوب باش.

 

نامه‌ی پنجم

زیاد طول نمی‌کشه. به اندازه‌ی یه اعلامِ رضایتِ قلبی و خوندنِ یکی دو جمله و... بعد؟! می‌تونم ساعت‌ها بهت زل بزنم و قند تو دلم آب بشه. می‌تونم به آغوش بکشمت و به آغوش بکشیَم تا حل بشیم تو وجودِ هم و نبضم با ضربانت یکی بشه. می‌تونم هزار هزار کلمه به پای خنده‌هات بریزم و اونقدر از این زیباترین انحنای کلِ تاریخِ حیاتِ بشر بنویسم که جنگِ جهانیِ سوم بر سرِ یک ثانیه دیدنِ لبخندت باشه. منِ ناشاعر می‌تونم واسه دنیای پشتِ عینکت هزار هزار بیت غزل بنویسم و از فرداست که تمومِ کتاب‌فروشی‌ها پر از دیوانِ اشعارِ نگاهت بشه. می‌تونم از صدات اکسیرِ حیاتِ دوباره بسازم که با دمِ مسیحایی برابری کنه. حتی می‌تونم از احساسِ حسِ لمسِ دستات عصاره‌ی عشق بگیرم و بسپارمش به قاصدک‌ها تا کلِ شهر سرشار از عطرِ تنت بشه. و چهارمِ آبانِ سالِ بعد، کنارِ سالِ چند هزار و چندِ شمسی و قمری و میلادیِ صفحه‌ی اولِ تمامِ تقویم‌ها، سالِ یکمِ یکی‌شدنمون رو هم می‌نویسند. اینطوری می‌شه که برگِ جدیدی از تاریخ به اسمِ من و «تو» ورق می‌خوره.

 

نامه‌ی چهارم

مهلا می‌گه هر وقت با وجودِ همه‌ی فاصله‌ها، یهو بدونِ اینکه بفهمی چرا، حالت بد شد، که این حالِ بد بخاطرِ بد بودنِ حالش باشه، یعنی این دوست داشتن جنسش فرق می‌کنه.
منم می‌گم هر وقت برسی به جایی از زندگی که ببینی با همه‌ی دلخوری‌های نه از عمقِ وجود، قهر و آشتی‌هایی که بوی شیطنت می‌ده، دعواهای الکی و کل‌کل‌هایی که تهش لبخنده، هم‌چنان اسمش ضربانِ قلبت رو بالا می‌بره، یعنی جات گوشه‌ی دنجِ قلبمه! حالا هی تو فاصله بگیر.
لبخند بزن عزیزم. از اون لبخندهای واگیردار. منم که مستعدِ بیماری! بذار واسه چند لحظه هم که شده، فارغ از همه‌‌ی بازی‌های آدم‌های کوکیِ این دنیای خاکستری، حالمون خوب باشه. اونقدر خوب که عقربه‌ها سکته کنن. که خورشید فلج بشه و طلوع نکنه. که ماه میخکوب بشه و بهمون زل بزنه. که جدا از همه‌ی مرزبندی‌ها و تقسیم‌بندی‌ها، فارغ از اینکه کجای زندگیتم و کجای زندگیشی و چرا و چطور و کی و کجا، آروم چشمامون رو ببندیم و به همین حالِ متوقف شده فکر کنیم. که از کلِ دنیای به این بزرگی، سهم من «توِ» من هست و سهم «تو»، منِ «تو».

 

 

نامه‌ی سوم

هفتِ صبح از خوابگاه زدم بیرون و حوالیِ هشتِ شب برگشتم. (می‌دونی چه روزِ معرکه‌ای داشتم) درِ اتاق رو که باز کردم دیدم چفیه‌ام روی تختمه و یه کاغذِ کوچولو کنارشه. جلوتر رفتم دیدم روش نوشته شده خیلی دوستت دارم. یهو زهرا اومد و محکم من رو بغل کرد. گفت دلش خیلی برام تنگ شده بوده.

بذار یه اعترافی بکنم. اینکه دو روزِ اولی که نبود واقعاً بهم سخت گذشت. همه‌ی کارهام رو باید به تنهایی انجام می‌دادم. تنهایی کلاس رفتن، تنهایی بیمارستان رفتن، تنهایی نماز خوندن و بدتر از همه تنهایی غذا خوردن برام یه تجربه‌ی جدید و عجیب بود اما خب کلِ سختیش همون دو روزِ اول بود. بعد همه چی برام عادی شد. فهمیدم می‌تونم بدونِ وابستگی به بقیه از پسِ روزمرگی‌ها و کلِ کارهام بر بیام و حتی بیشتر از قبل از سکوتِ دنیام لذت ببرم.

تختش روبه‌روی منه. هر صبح از خواب که بیدار می‌شدم چشمم بهش می‌افتاد. هر روز کفشم رو از کنارِ کفشش بر می‌داشتم و می‌رفتم دانشکده. هر روز هزارتا چیز بودن که نبودش رو یادآوری کنن اما من به این «نبودن» عادت کردم و این حکایتِ ۹۹.۹۹ درصدِ آدم‌های زندگیمه. و اما «تو». از معدود افرادِ زندگیِ منی که هر اندازه بیشتر می‌گذره، بیشتر و خیلی هم بیشتر نبودت رو حس می‌کنم. نه تختت روبه‌روی تختمه نه کفشت کنارِ کفشم اما همین هیچی‌ای که ازت دارم عزیزِ من، هر لحظه من رو یادِ «تو» می‌اندازه. اینجا، تمامِ جاهای جذابی که با هم قدم نزدیم، تمامِ خوردنی‌هایی که با هم نخوردیم، حتی تمامِ اکسیژنی که با هم به عمقِ ریه نکشیدیم هم من رو به یادِ «تو» می‌اندازه. من، برای افتادنِ نون از نبودنت لحظه شماری می‌کنم. «تو» چی؟!

 

+ هم‌چنان همون کتابِ بازم. اما اینبار کمی خجالتی.

 

نامه‌ی دوم

جوابِ آزمایش رو که گرفتم با اطلاعاتِ ناقصم فهمیدم مشکلی هست. فقط به این فکر می‌کردم که بعدش چی می‌شه! بعد از کلاس به استاد نشون دادم. گفت فردا صبح خودت رو به کنترل عفونتِ بیمارستان معرفی کن. هشتِ صبح بیمارستان بودم. دو ساعتِ کامل از این ساختمون به اون ساختمون از این طبقه به اون طبقه از این اتاق به اون اتاق.

ترافیکِ اینجا رو دوست دارم. بهم فرصت می‌ده خیلی آروم به همه چی خوب فکر کنم. اگه بودی باز هم اون چوبِ جادوت رو تکون می‌دادی؟! که یدونه از اون وِردهای مخصوصِ خودت رو در لحظه می‌خوندی و من خوب می‌شدم. اینطوری دیگه اینقدر ازم خون نمی‌گرفتن و دستم کبود نمی‌شد.

اینجا یه استاد هست که چوبِ جادو نداره اما می‌تونه کاری کنه همه چی بهتر بشه. اینکه برم پیشش، بشینم روی یه صندلی، چشمام رو ببندم، به بدترین اتفاقِ زندگیم که حالم رو خیلی بد کرده و فکر کردن بهش عذابم می‌ده عمیق فکر کنم اونقدر که حالم بد بشه. بعد اون دستش رو به سرم نزدیک کنه و یه کارایی بکنه که نمی‌دونم چی هست! فکر می‌کنی بعدش چی می‌شه؟! چشمام رو که باز کنم اون اتفاق کاملاً از ذهنم پاک شده. جالبه نه؟! :) می‌دونی اگه برم پیشش و همه‌ی این اتفاق‌ها بیفته چی می‌شه؟! دیگه حتی اگه از کنارم هم رد بشی نمی‌شناسمت! اما خب من این رو نمی‌خوام. «تو» چی؟!

 

+ دروغه مهدی احمدوند رو واسه اولین بار دیشب شنیدم. فقط می‌تونم لبخند بزنم بس که این بشر خوبه.

 

+ همچنان متنفر.

 

نامه‌ی اول

زهرا امروز رفت کربلا. نه اون زهرایی که می‌شناسیش یه زهرای دیگه. هم‌کلاسیمه. کلِ دیروز هر وقت نگاهش می‌کردم داشت اشک می‌ریخت و من تازه دیروز فهمیدم تحملِ دیدنِ اشک‌هاش رو ندارم. تصمیم گرفتم شبِ آخری براش بهترین لحظه‌ها رو بسازم واسه همین اول رفتیم حرم. بعد رفتیم چفیه خریدم ببره برام متبرک کنه. می‌دونی زهرا به شوخی‌های من خیلی می‌خنده. از تهِ دل هم می‌خنده. شاید چون کاملاً جدی شوخی می‌کنم طوری که به نظرِ خودم اصلاً شوخی نیست. مثلاً گفت: «عه حوا ببین اینجا گردنبندِ مرغِ آمین داره.» گفتم: «دارمش اما تا حالا استفاده نکردم.» گفت: «واسه چی آخه؟!» گفتم: «چون اونی که باید بنداره گردنم نیست! اونقدری شعور نداره که بدونه باید باشه. مگه دستم بهش نرسه :|» نمی‌دونی چقدر خندید اونقدر که منم از خندیدنش خنده‌ام گرفت. رفتیم بستنی بخوریم اما زهرا هوسِ آبمیوه کرده بود. می‌دونه آبِ هلو دوست دارم واسه همین دو لیوان سفارش داد. خیلی خنک بود و خوشمزه اما به نظرم ارزشِ ۱۵۰۰۰ تومن رو نداشت :| و چقدر بخاطرِ نپرسیدنِ قیمت قبل از سفارش خندیدم. می‌دونی الان که به دیشب فکر می‌کنم می‌بینم چقدر الکی خندیدم. شاید چون هر دومون خیلی به خندیدن نیاز داشتیم. آخرش بغلم کرد و گفت خیلی دوستم داره و منم برای اولین بار حس کردم دوستش دارم. فکر می‌کنی قبل از رفتن چی ازم خواست؟! گفت در نبودِ من چاوشی گوش نکن که این برابری می‌کنه با خیلی مراقبِ خودت باش!

رفت. خیلی‌ها هم امروز به نوعی رفتند. خیلی‌های دیگه هم بعداً می‌رن. آخرش من موندم و می‌مونم برای خودم. راستی «تو» هم وقتِ رفتن اندازه‌ی زهرا دوستم داشتی؟!

 

+ گروس عبدالملکیان:

درخت که می‌شوم... تو پاییزی

کشتی که می‌شوم... تو بی‌نهایت طوفان‌ها

تفنگت را بردار و راحت حرفت را بزن!

 

+ فکر نمی‌کردم یه روزی تا این حد از اسمِ فائزه متنفر بشم.

 

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۲۶ ۲۷ ۲۸

اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan