نامه‌ی سوم

هفتِ صبح از خوابگاه زدم بیرون و حوالیِ هشتِ شب برگشتم. (می‌دونی چه روزِ معرکه‌ای داشتم) درِ اتاق رو که باز کردم دیدم چفیه‌ام روی تختمه و یه کاغذِ کوچولو کنارشه. جلوتر رفتم دیدم روش نوشته شده خیلی دوستت دارم. یهو زهرا اومد و محکم من رو بغل کرد. گفت دلش خیلی برام تنگ شده بوده.

بذار یه اعترافی بکنم. اینکه دو روزِ اولی که نبود واقعاً بهم سخت گذشت. همه‌ی کارهام رو باید به تنهایی انجام می‌دادم. تنهایی کلاس رفتن، تنهایی بیمارستان رفتن، تنهایی نماز خوندن و بدتر از همه تنهایی غذا خوردن برام یه تجربه‌ی جدید و عجیب بود اما خب کلِ سختیش همون دو روزِ اول بود. بعد همه چی برام عادی شد. فهمیدم می‌تونم بدونِ وابستگی به بقیه از پسِ روزمرگی‌ها و کلِ کارهام بر بیام و حتی بیشتر از قبل از سکوتِ دنیام لذت ببرم.

تختش روبه‌روی منه. هر صبح از خواب که بیدار می‌شدم چشمم بهش می‌افتاد. هر روز کفشم رو از کنارِ کفشش بر می‌داشتم و می‌رفتم دانشکده. هر روز هزارتا چیز بودن که نبودش رو یادآوری کنن اما من به این «نبودن» عادت کردم و این حکایتِ ۹۹.۹۹ درصدِ آدم‌های زندگیمه. و اما «تو». از معدود افرادِ زندگیِ منی که هر اندازه بیشتر می‌گذره، بیشتر و خیلی هم بیشتر نبودت رو حس می‌کنم. نه تختت روبه‌روی تختمه نه کفشت کنارِ کفشم اما همین هیچی‌ای که ازت دارم عزیزِ من، هر لحظه من رو یادِ «تو» می‌اندازه. اینجا، تمامِ جاهای جذابی که با هم قدم نزدیم، تمامِ خوردنی‌هایی که با هم نخوردیم، حتی تمامِ اکسیژنی که با هم به عمقِ ریه نکشیدیم هم من رو به یادِ «تو» می‌اندازه. من، برای افتادنِ نون از نبودنت لحظه شماری می‌کنم. «تو» چی؟!

 

+ هم‌چنان همون کتابِ بازم. اما اینبار کمی خجالتی.

 

سلام

اول سال تحصیلی این موارد هست

ایشاالله دوستای جدید

این درس زندگی است که یه روزی دل میبندیم و باید یه روزی دل بکنیم

دنیا داره ماها رو با کوچکترین ها عادت میده

 

سلام و درود
:)

از اول نباید دل بست.

شاید بیام مشهد آخر هفته

^_^

افتادنِ نونِ نبودنت قشنگ بود . خیلی قشنگ . دعا میکنیم هرچه زودتر بیافتد.

نگاهتون زیباست :)

سلام مومن. جزاکم الله خیرا

 

عرض کنم که:

"ای نامه که می روی به سویش

از جانب من برو بگویش

من باز همون کتابِ بازم

این بار کمی خجالتی تر"(لبخند)

 

 

انسان، برای این انسان شد چون زود فراموش می کنه و به روزمرگی ها عادت می کنه...

خدا کنه از اصل کاری ها، غافل نشیم...

 

 

عاقبتتون به خیر به حق حضرت ابوتراب

یا علی

سلام و درود

به‌به :)))

فراموش نه تظاهر به فراموشی :) حداقل برای من که اینطوره.

ممنونم :)
علی یارتون

سلام، لحظتون بخیر :)

امیدوارم حالتون عالی باشه :))

واقعا که رفیق یه چیز دیگه است؛ امیدوارم رفاقتتون همیشه بوی نو بودن و تازگی بده :)

ایام به کام و موفق تر باشید ^_^

 

سلام و درود. ممنونم :)

تشکر :)

هیچی از اون تمام اکسیژنی که با هم به عمق ریه نکشیدیم غمگین تر نبود ...

همیشه حواست به پررنگ‌ترین جمله هست سویل جان :) خوشحالم از این بابت.

میخوام بگم عادت چیز خوبی نیست ولی زیاد هم به این حرفم اعتقاد ندارم

امان از این "تو" ها:))

اصلاً همه چی زیر سرِ همین «تو»هاست :))

سلام

کاش منم یه زهرا داشتم البته از نوع مذکرش:)

یعنی همه کاراتونو با هم انجام میدید؟

خیلی ضایع هست که

البته زیاد دیدم دخترا عاشقانه با هم دوست میشن و آخرش با گریه از هم جدا میشن!

این وسط پفک خوردناشون با هم خیلی فانه!

ولی خدا نکنه سر و کله یه خواستگار یا شوهر پیدا بشه

همچین زیرآبی میرن و قید دوستیها رو میزنن که خودشونم باور نمیکنن

دیدم که میگما!:)

ولی دوست خوب نعمتیه

مطمئنم شما هم فکر نمی کنید که من این حرفها رو بخاطر حسودی میگم!

اصلا و ایدا

چه جوری این قدر همدیگه رو دست دارید؟

ما آقایون بخون همدیگه تشنه ایم آخه

میخوایم سر به تنمون نباشه

خدا کنه دوستیهاتون به جاهای خوب خوب برسه

مثلا داداشاتونو برای هم بفرستید به خواستگاری همدیگه

یا جفتتون ترک تحصیل کنید بزنید به کار آزاد و عاقبت بخیر شید:)

سلام و درود
:)
آره.
نه نه روابطِ عاشقانه نیست :| اتفاقاً خیلی بینمون فاصله‌ست منتهی زهرا حس نمی‌کنه و منم ترجیح می‌دم حسش رو ازش نگیرم.
پفک‌خور نیستم :))
نه بابا :)) ما خودمون رد می‌کنیم نیاز به این کارا نیست.

نمی‌دونم چرا دوستم داره با اینکه خودم حس می‌کنم دوست‌داشتنی نیستم.

داداش من کوچولو هست :|

ممنونم از پیشنهاداتتون :))

سلام 

وبلاگ زیبا و خوبی دارید.
خوشحال میشم به وبلاگ من هم سر بزنید

 

با افتخار وبلاگتون رو دنبال میکنم 

خوشحال میشم شماهم اینکارو انجام بدین
 

http://alikhani98.ir

سلام
سه شنبه ۳۰ مهر ۹۸ , ۱۴:۱۴ شفق تیرزاد (*_*)

خوبی بانو؟

الحمدلله :)
چهارشنبه ۱ آبان ۹۸ , ۱۲:۲۶ نـــامـــیـــرا ‌‌‌‌‌‌‌

عادت کردن به نبودن آدمهای زندگی که وقت زیادی از روزمرگی هاتو باهاش میگذرونی خیلی سخته، من تجربشو داشتم اما تو یه موقعیت خیلی بد، خب خداروشکر حل شد و عادت کردم و الان بعداز مدتها هستیم کنار هم اما خوبیش اینکه که مثل قبل برام مهم نیست و وابستش نیستم. 

ولی همچنان از تنهایی بیرون رفتن و از چیزای خوب لذت بردن بدم میاد😐

دقیقاً منم توی همچین شرایطی‌ام :)

منم :)

امیدوارم این «تو» هم لحظه شماری میکرده باشه :)

نه نمی‌کنه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan