مهلا میگه هر وقت با وجودِ همهی فاصلهها، یهو بدونِ اینکه بفهمی چرا، حالت بد شد، که این حالِ بد بخاطرِ بد بودنِ حالش باشه، یعنی این دوست داشتن جنسش فرق میکنه.
منم میگم هر وقت برسی به جایی از زندگی که ببینی با همهی دلخوریهای نه از عمقِ وجود، قهر و آشتیهایی که بوی شیطنت میده، دعواهای الکی و کلکلهایی که تهش لبخنده، همچنان اسمش ضربانِ قلبت رو بالا میبره، یعنی جات گوشهی دنجِ قلبمه! حالا هی تو فاصله بگیر.
لبخند بزن عزیزم. از اون لبخندهای واگیردار. منم که مستعدِ بیماری! بذار واسه چند لحظه هم که شده، فارغ از همهی بازیهای آدمهای کوکیِ این دنیای خاکستری، حالمون خوب باشه. اونقدر خوب که عقربهها سکته کنن. که خورشید فلج بشه و طلوع نکنه. که ماه میخکوب بشه و بهمون زل بزنه. که جدا از همهی مرزبندیها و تقسیمبندیها، فارغ از اینکه کجای زندگیتم و کجای زندگیشی و چرا و چطور و کی و کجا، آروم چشمامون رو ببندیم و به همین حالِ متوقف شده فکر کنیم. که از کلِ دنیای به این بزرگی، سهم من «توِ» من هست و سهم «تو»، منِ «تو».