زهرا امروز رفت کربلا. نه اون زهرایی که میشناسیش یه زهرای دیگه. همکلاسیمه. کلِ دیروز هر وقت نگاهش میکردم داشت اشک میریخت و من تازه دیروز فهمیدم تحملِ دیدنِ اشکهاش رو ندارم. تصمیم گرفتم شبِ آخری براش بهترین لحظهها رو بسازم واسه همین اول رفتیم حرم. بعد رفتیم چفیه خریدم ببره برام متبرک کنه. میدونی زهرا به شوخیهای من خیلی میخنده. از تهِ دل هم میخنده. شاید چون کاملاً جدی شوخی میکنم طوری که به نظرِ خودم اصلاً شوخی نیست. مثلاً گفت: «عه حوا ببین اینجا گردنبندِ مرغِ آمین داره.» گفتم: «دارمش اما تا حالا استفاده نکردم.» گفت: «واسه چی آخه؟!» گفتم: «چون اونی که باید بنداره گردنم نیست! اونقدری شعور نداره که بدونه باید باشه. مگه دستم بهش نرسه :|» نمیدونی چقدر خندید اونقدر که منم از خندیدنش خندهام گرفت. رفتیم بستنی بخوریم اما زهرا هوسِ آبمیوه کرده بود. میدونه آبِ هلو دوست دارم واسه همین دو لیوان سفارش داد. خیلی خنک بود و خوشمزه اما به نظرم ارزشِ ۱۵۰۰۰ تومن رو نداشت :| و چقدر بخاطرِ نپرسیدنِ قیمت قبل از سفارش خندیدم. میدونی الان که به دیشب فکر میکنم میبینم چقدر الکی خندیدم. شاید چون هر دومون خیلی به خندیدن نیاز داشتیم. آخرش بغلم کرد و گفت خیلی دوستم داره و منم برای اولین بار حس کردم دوستش دارم. فکر میکنی قبل از رفتن چی ازم خواست؟! گفت در نبودِ من چاوشی گوش نکن که این برابری میکنه با خیلی مراقبِ خودت باش!
رفت. خیلیها هم امروز به نوعی رفتند. خیلیهای دیگه هم بعداً میرن. آخرش من موندم و میمونم برای خودم. راستی «تو» هم وقتِ رفتن اندازهی زهرا دوستم داشتی؟!
+ گروس عبدالملکیان:
درخت که میشوم... تو پاییزی
کشتی که میشوم... تو بینهایت طوفانها
تفنگت را بردار و راحت حرفت را بزن!
+ فکر نمیکردم یه روزی تا این حد از اسمِ فائزه متنفر بشم.