نامه‌ی هفتم

درگیرِ دنیای خودم بودم که زهرا اومد نشست رو تختم. خیره شد به کاغذهای طرح‌دارِ مربعی‌ شکلی که روشون شعر نوشتم و از گیره‌های رنگی‌رنگیِ سمتِ راستِ تختم آویزون کردم. دونه‌‌دونه می‌خوندشون و چشم‌هاش پر از علامتِ سوال می‌شد. رسید به کاغذی که روش نوشته بودم: «تو را بدل به خودت اما، مرا بدل به ترازو کن». مکث کرد و ادامه داد. وقتی همه رو خوند دوباره برگشت به همون کاغذ و گفت: «این یعنی چی؟!» لبخند زدم. خندید و گفت که نمی‌فهمدش. شروع کرد به حرف زدن از یک هفته‌ای که گذشت. بعد از کلی حرف زدن دوباره پرسید: «حوا این یعنی چی؟!» و من دوباره لبخند زدم. خندید و گفت که باید بهش بگم. بعد هم رفت سمتِ تختِ خودش.

می‌تونستم براش توضیح بدم اما با این کار لذتِ کشف کردن رو ازش می‌گرفتم. دوست داشتم ذهنش رو درگیر کنه، فکر کنه، بگرده، بخونه. مثلِ وقت‌هایی که من ازت می‌پرسم این یعنی چی و تو لبخند می‌زنی می‌گی هیچی. اینطور وقت‌هاست که خودم می‌رم دنبالش و اونقدر فکر می‌کنم و می‌گردم و می‌گردم تا بالاخره بفهممش.

هر اندازه گنگ‌تر و پیچیده‌تر، لذتِ کشف هم بزرگتر و بیشتر. درست مثلِ کشفِ «تو» که هم‌چنان ادامه داره عزیزم. که برای فهمیدنت لازم باشه کتاب می‌خونم، فیلم می‌بینم، حرف می‌زنم، سکوت می‌کنم، پرواز می‌کنم، سقوط می‌کنم، فکر می‌کنم و نفوذ می‌کنم. اما «تو» اونقدر عمیقی مهربونم، که هر بار فهمم فقط گوشه‌ای از وجودت رو کشف می‌کنه و این یعنی «تو» دوست‌داشتنی‌ترین کتابی هستی که لذتِ خوندنِ هر روزه‌اش تا ابدِ زدنِ ضربانِ نبضم ادامه داره.

 


اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan