+ بیا خوابگاهمون رو پیدا کنیم. اممممم اون پارکِ ملته.
× چرخ و فلکِ پارکِ ملت :)
+ سوارش شدی؟!
× آره
+ نترسیدی؟!
× من عاشقِ ارتفاعام. واسه همینه که الان اینجاییم.
+ نمیدونستم :)
+ اونطرف رو ببین. حرمه...
× نه نه نبین. باز دوباره میزنی زیرِ گریه.
+ :)
× دلم برات تنگ میشه صنما.
+ ...
امتحانهای پراسترس، سیبچیدنهای نصفِ شبی از درختهای خوابگاه، توتخوردنهای قبلِ امتحانِ عملی و از تهِ دل خندیدن با دستهای قرمز، صفهای کیلومتریِ ماه رمضون، ژله چند لایه درست کردن با حداقلِ امکانات، بدوبدوهای روزهای سخت و جا موندن از سرویسِ خوابگاه، شبزندهداریهای شبهای امتحان، وقتهایی که بخاطرِ فشارِ زیاد به سرت میزد لحظه نود یه درس رو حذفِ اضطراری کنی و رفیق جان نمیگذاشت، آناتومی و ذوقِ تشریحِ جسد، برفبازیهای روزهای برفی، پیادهرویهای طولانی، عکسهای یادگاری، ماکارونی و املتهای روزهای جمعه، تولد و غافلگیریِ هماتاقیها با کادوهای رنگیرنگی، اینکه بفهمی توی کلاسِ شصت نفری یک عدد همزاد داری اون هم از نوعِ معدل الف، حرم و حرم و حرم و آمدم ای شاه پناهم شدی و هزار هزار لحظهی دیگه که همه خاطره شدند. خلاصه که یه ترمِ دیگه هم تموم شد و عجیب هم تموم شد و حکایت همچنان باقیست :)
+ دیروز مردی در تبعیدِ ابدی رو شروع کردم. خوندنش بینهایت لذت داره برام :) در وصفِ کتاب فیالواقع همین بس که فاطمه میشم به شرطی که محمد باشی.