ماجرا اینطوری شروع شد که دو عدد کوچکتر دچارِ مشکل شدند و این مشکلِ نسبتاً کاهمانند، کوهی شد به چه بزرگی و عظمت بینِ دو تا برادر. نمیدونم پنج سال از اون ماجرا میگذره یا شش سال و خب اهمیتی هم نداره. مهم اینه که پدربزرگم با برادرش قهره و این اتفاق رابطههای زیادی رو خراب کرده.
چند هفته پیش یکی از پسرهای فامیلمون عقد کرد. توی مراسمِ عقد، زنعموی مادر و دخترش و عروسِ بزرگش هم بودند. خیلی وقت بود ندیده بودمشون و آخرین صحبتمون هم مربوط بود به همون پنج یا شش سالِ پیش. خیلی دلم میخواست برم جلو و بهشون سلام کنم اما هم از نگاهِ مادربزرگ که فاصلهی چندانی با من نداشت میترسیدم هم از نوعِ برخوردِ زنعموی مادر. بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره دلم رو زدم به دریا و رفتم جلو. اول با دخترعموی مادر روبهرو شدم. خیلی مهربون و صمیمی برخورد کرد و دلم آروم شد. بعد رفتم روبهروی زنعموی مادر ایستادم. همینکه گفتم سلام من رو به آغوش کشید و تند تند به صورتم بوسه زد. اونقدر که همه متوجه شدند. تمامِ اون لحظات این من نبودم که به آغوش کشیده شده بود. تکتکِ آدمهایی بودند که همهی این سالها باید همچنان مهربون میبودند و نبودند. بعد از اینکه که زنعموی مادر من رو از آغوشِ خودش جدا کرد رفتم پیشِ مادربزرگ. از اون لبخندهای دلبر و نگاههای چپچپش رو تحویلم داد. کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم روی شونهش. ای کاش آشتی میکردند. میدونم تهِ دلشون چقدر راضی هستند و دلتنگِ روزهای خوبِ گذشته. یکی باید یه کاری بکنه. و... شاید اون یه نفر من باشم!
+ گروس عبدالملکیان:
بر فرورفتگیهای این سنگ
دست بکش
و قرنها
عبورِ رودخانه را حس کن!
سنگها
سخت عاشق میشوند
اما فراموش نمیکنند.