آقای همکلاسی پیام فرستاد که بیا بیرون کارت دارم. رفتم سالنِ اصلیِ کتابخونه. ایامِ امتحانات میریم اونجا درس میخونیم. کلاً رفتارهاش مشکوک شده بود. گفت باید باهات حرف بزنم بریم بیرون :| گفتم سرده خب همینجا بگو! اصرار کرد که باید حتماً بریم توی محوطه. خلاصه که رفتیم بیرون و منم در حالِ لرزیدن بودم اوشون هم که هیچی نمیگفت فقط خیلی ریز میخندید :| کمکم داشتم عصبانی میشدم که یهو بچهها رو با کیک دیدم. آهنگ پخش شد. آقای همکلاسی شروع کرد به دست زدن و بعد کلِ محوطه پر از صدای جیغ و تولدت مبارک شد. منم که شوکه شده بودم فقط نگاه میکردم. مهلا و نسترن رو محکم بغل کردم و بعد آقای همکلاسی کیک رو گرفت جلوم گفت آرزو کن. آرزو کردم و بعد شمعها رو فوت. یهو مهلا از کنارِ کیک خامه برداشت کشید روی صورتم. منم که جیغ و نه نه تو رو خدا خواهش میکنم ولی خب کلِ صورتم کیکی شد. بعد همه خامه برداشتیم میکشیدیم روی صورتِ هم. و نهایتاً همونطور کثیف و پلشت با دست کیک خوردیم. بعد آقای همکلاسی هجوم برد سمتِ برفهای باقیموندهی چند روزِ پیش که اتفاقاً کم هم نبودن و رسماً جنگ شروع شد. کلی گوله برف سمتِ هم پرتاب کردیم اونقدر همه چی قاطی شد که مهلا میگفت نسترن داری خودی رو میزنی! :))) بعد که صورتمون رو شستیم نوبت به کادوها رسید. دونهدونه که باز میکردم میفهمیدم چقدر خوبه که اونقدر توی روابطمون جلو رفتیم که من براشون مثلِ یه کتابِ بازم. که دقیقاً میدونن چطوری خوشحالم کنن، چی دوست دارم و چکار کنن که سندِ قلبم رو واسه همیشه بزنم به نامشون. اما این پایانِ ماجرا نبود.
رسیدم خوابگاه. روی تختم نشستم داشتم جزوههام رو مرتب میکردم که یهو هماتاقیهام با کیک و برف شادی اومدن داخل. اونقدر روی صورت و کلِ بدنم برف شادی ریختن که رسماً محو شدم. کلی خندیدیم. دوباره کیک. دوباره خندیدنهای از تهِ دل. دوباره احساسِ خوشحالیِ عمیق. دوباره دیوونهبازی اما به سبکِ خودمون.
و اما امروز. قراره برم حرم. و خب تهِ تهِ خوشبختی مگه چیزی بالاتر از اینه؟! فقط میتونم بگم خدایا خیلی شکرت که هستی و شکرت که دارمت و دارمش و دارمشون.