سالِ گذشته همچین لحظاتی صنما در حالِ جمع کردنِ وسایلش بود که بره حرم. دل تو دلش نبود. کی فکرش رو میکرد؟! صنما دعوت شده بود حرم! از ایستگاهِ کوثر تا بسیج و نگم از لحظهای که پلههای ایستگاهِ مترو رو بالا اومد و چشمش افتاد به گنبد. فقط سید میدونه از ایستگاهِ بسیج تا حرم چقدر گریه کرد و جون داد وقتی هر لحظه گنبد و گلدسته نزدیکتر میشد. از یه جایی به بعد حس کرد وقتشه. اذانِ پدر توی گوشش زمانِ تولد جای خود، دیگه وقتش بود خودش شهادتین رو بگه و مسلمون بشه. همینطور که وسطِ خیلِ عظیمِ جمعیت میرفت سمتِ حرم شیعه شد. شیعهی جدِ سید رضا.
این پست باشه واسه دونهدونه آرزوهای این شبهامون. برگردم مشهد تصمیم دارم اولین دفعهای که رفتم حرم اینجا رو باز کنم و به نیتِ حاجتروا شدنِ همهمون نماز بخونم. به شرطِ حیات :)
+ وقتی چاوشی قلبت رو مچاله میکنه تا قطرههای دلتنگی چکه کنه...