دو هفته مانده به پایانِ تابستانِ قبل از سومِ دبیرستان، مادر از آن ترفندهای مادرانهاش استفاده کرد تا مرا بفرستد کلاسِ فیزیک. از دورانِ راهنمایی به فیزیک و ریاضی علاقه داشتم و به همین دلیل مشکلِ خاصی نبود اما مادر اصرار داشت به دلیلِ نهایی بودنِ امتحاناتِ پایانیِ سالِ سوم، جلوتر از کلاس باشم و مطالبِ سالِ سوم را قبل از شروعِ مدرسه تمام کنم. بالاخره تسلیم شدم و در روزِ تعیین شده، شال و کلاه کردم و رفتم کلاس. مادر خیلی از استاد تعریف کرده بود و من تصور میکردم قرار است نزدِ پروفسور حسابیِ دوم فیزیک یاد بگیرم! گویا جنابِ استاد کلاسهای خصوصی را در منزلشان برگزار میکردند. مسافت طولانی بود و چون آن روز مادر و پدر نبودند با تاکسی رفتم و کمی دیر رسیدم. :| در زدم. یک پسرِ ۲۳ ساله با تیپِ اسپرت و موهای فشن در را باز کرد و مرا به پذیراییِ خانه که یک گوشهاش چند کتابِ تستِ فیزیک و دفترِ کلاسوری خودنمایی میکرد، راهنمایی کرد. نشستم و منتظرِ استاد ماندم. در ذهنم استاد را همینطوری الکی و بیدلیل (!) آدمی ۳۵ یا ۴۰ ساله با قدِ بلند و موهای پرپشت تصور میکردم. یک دقیقه بعد همان پسرِ ۲۳ ساله وارد شد و گفت: «خب خانم ح! چرا دیر رسیدید؟! برای من زمان خیلی مهمه.» و من تازه متوجه شدم استاد کیست. :| کلاس شروع شد و الحق که استادِ ۲۳ ساله شایستهی استاد خطاب شدن بود اما زیادی سخت میگرفت و هر جلسه تاکید میکرد که سرش خیلی شلوغ است و اگر مرا به شاگردی پذیرفته صرفاً بخاطرِ احترامِ زیادی ست که برای حضرتِ پدر قائل است و اینکه خودش شاگردِ پدر بوده. چند جلسه گذشت و رسیدیم به یکی از فرمولهایی که مسائلِ سختی داشت. درس داد، اثبات کرد و بلافاصله شروع کرد به پرسیدن. :| تند تند میپرسید و من هم در حالیکه شوکه شده بودم، جواب میدادم. به سوالِ آخر هم که جوابِ درست دادم خندید و با همان لبخند گفت: «شما خیلی جسارت دارید! آفرین. راستش چون سرم شلوغه از اول با این قصد شما رو قبول کردم تا بعد از چند جلسه بگم زیاد همراهی نمیکنید و مطالب براتون سخته به همین دلیل بهتره کلاس رو ادامه ندید! اما الان بدونِ اغراق میگم که بینِ همهی شاگردهای من شما بهترین هستید.» من هم چادرم را مرتب کردم و هیچ عکسالعملی نشان ندادم در حالیکه دلم میخواست با مشت بکوبم وسطِ صورتش! خلاصه تا آخرِ کلاس مدام به زمین نگاه میکرد و سرش را به نشانهی تاسف برای خودش (!) تکان میداد. یحتمل با خود میگفته چی فکر میکردم چی شد! :))) و این خود شروعِ ماجراهایی بود که طیِ دو سالی که من شاگردِ ایشان بودم رخ دادند.
+ ماجراها را به مرور تعریف خواهم کرد. :)
برای من از پیرمردِ غارنشینِ بیپناه نوشتن زیاد سخت نیست؛ از پاکبانِ مهربانی که هر دوشنبه، حوالیِ ساعتِ ۱۰ صبح میآید و کوچه را برق میاندازد نیز هم. من میتوانم سطرها از اویی بنویسم که برای لمسِ دستانش نذرِ چای کردهام. از سبزیِ جنگلهای شمال و آبیِ دریای جنوب که فقط از لنزِ دوربینِ دیگرانِ دیدهام؛ از منی که وسطِ این زندگی گم شده؛ از آرزوهایی که طیِ همهی این سالها همراه با خودم قد کشیدهاند؛ از محبتی که این روزها حسابی کمرنگ شده؛ از قهر و آشتیهای ۱۰ دقیقهای؛ از دوستت دارمهای نامعتبر؛ از بدهکاریِ خودم به خودم؛ از بیخوابیهایی که گاهی به اتاقم سر میزنند؛ حتی برای قرمهسبزی میتوانم بیش از ۲۰ سطر بنویسم اما نمیدانم چه میشود که وقتی به تو میرسم، ثانیهها سکوت میکنند؛ زمین از طوافِ خورشید دست میکشد و همه چیز خلاصه میشود در دوستت دارمهایی که وقتی تب میکنم، از چشمانت روی دستانم میچکد...
+ امشب به آغوش بکشیم مادرهایمان را؟! :)
۳ یا ۴ ساله بودم که نقاشی جزءِ برنامهی ثابتِ هر روزهام شد. من بودم و یک جعبه مدادرنگیِ ۶ رنگِ کوچولو و دفتر نقاشیِ عروسکی. آرام آرام یاد گرفتم از دلِ خطخطیهایم کوه و درخت و گل بیرون بکشم. یاد گرفتم کوهها را یکنواخت رنگآمیزی کنم. یاد گرفتم با دقت و حوصله واردِ حریمِ مدادرنگیها بشوم و به اشکالِ بیروحِ ترسیمشده رنگ بپاشم مبادا از محدودهی مرزبندیشده تجاوز کنند. گذشت و جعبهی مدادرنگیهایم ۱۲ رنگ شد. بیشتر گذشت و دفتر نقاشیِ فیلی جایگزینِ دفتر نقاشیِ کوچولوی حوا شد؛ پاستل به دنیای نقاشیهایم وارد شد و بعد از آن آبرنگ به این مجموعه اضافه شد. میگفتند حوا خوب میکشد و در این زمینه استعداد دارد! شاید به این دلیل بود که نیمکرهی راستِ مغزم فعالتر است هر چند به اصرارِ مادر با دستِ راست میکشیدم. آن زمان آرزویم داشتنِ مدادرنگیِ ۲۴ رنگ بود. وقتی برایم خریدند آرزوی داشتنِ مدادرنگیِ ۴۸ رنگ گوشهی قلبم جا خوش کرد. میدانید آخر آرزوها همراه با آدمها قد میکشند! ۸ ساله بودم که مادر برایم مدادرنگیِ ۴۸ رنگِ فابرکاستل خرید و این برایم نهایتِ احساسِ حسِ لمسِ خوشبختی بود. طیِ همهی این سالها، همین جعبهی گوشهی کمد که میانِ انبوهِ کتاب و جزوههایم زیاد هم به چشم نمیآید، ورق ورق به خاطراتِ شیرینِ دنیایِ نامحدودِ نقاشیهایم اضافه کرد. هنوز هم دلم برایش ضعف میرود اما مدتیست حوا آرزوی دیگری در سر دارد. یک آرزوی دو میلیون و چهارصد و چهل هزار تومانه. :|
چه فرقی میکند کوتاهقد باشم یا سروقامت؛ سفید باشم یا سبزهرو؛ چشمانم آبی باشد یا قهوهای؛ موهایم لَخت باشد یا فرفری؛ فرزندِ اول باشم یا تهتغاری؛ سالم باشم یا درگیرِ بیماری؛ دههی پنجاهی باشم یا دههی هفتادی؛ پنجرهی اتاقم رو به کوه باز بشود یا تاریکی؛ دانشجوی رشتهی پزشکی باشم یا آبیاریِ گیاهانِ آبزی! شمالی باشم یا جنوبی؛ بالانشین باشم یا زاغهنشین؛ عاقل باشم یا دیوانه؛ آباد باشم یا ویرانه؛ مست باشم یا هوشیار؛ خواب باشم یا بیدار... چه فرقی میکند؟! مهم این است که گاهی هوس میکنم همهی این ۳۲ حرفِ بازیگوش را به صف کنم تا خیالاتم به بندِ کلمات کشیده شود و شما را هم با خودم به عالمِ رویا ببرم. عالمی ورای محدودیت! به دور از لبخندهای تصنعی؛ تهی از توهینهای نابجا؛ سرشار از حسِ خوبِ زندگی...
+ خوشبخت کسیست که شاهدش خدا باشد!
+ اگر مقبول بُوَد به ردّ خلق مردود نگردد و اگر مردود بُوَد، به قبولِ خلق مقبول نگردد.
+ خدا وقتی بخواهد غیرممکن میشود ممکن / ولی وقتی نخواهد واقعاً دیگر نخواهد شد
+ حوا نمیتواند دههی پنجاهی باشد وقتی مادرش متولدِ دههی شصت هست. :| :))
تو هر اندازه هم که شبیه به من باشی باز هم نمیتوانی قرمهسبزی دوست نداشته باشی. دقیقاً ۲۲ ساعت و ۴۵ دقیقه است که باران بیوقفه میبارد و ۱۰ دقیقه از شروعِ امتحانی که بخاطرش تمامِ دیشب، خودت را لابهلای سطرهای کتاب و جزوههایت مچاله کرده بودی میگذرد و من به یقین رسیدهام که بهترین گزینه برای امروز قرمهسبزی ست. پختنش چندان دشوار نیست. فقط یک قلق دارد و آن هم اضافه کردنِ ادویهای مخصوص به خورش است که به آن طعمِ عشق میدهد و در هیچ عطاری و مغازهای یافت نمیشود. برنج را هم باید با لبخند آبکش کنی. همین. زیاد طول نمیکشد که بوی عشق، کلِ فضای خانه را معطر میکند و شمعدانیهای پشتِ پنجره را مست. من فکر میکنم عقربهها معنای انتظار را بیشتر از هر موجودِ دیگری درک میکنند. همین که حس کنند چشم به راهی، هر دقیقه میشود کشی که از هر دو طرف به اندازهی یک ساعت کشیده میشود. همه چیز آماده است و من ترجیح میدهم تا رسیدنت، خودم را میانِ کلمه به کلمهی نامههای خطخطیِ عرفان نظرآهاری غرق کنم بلکه تنبلیِ این عقربههای لعنتی کمتر به چشمم بیاید. به نامهی بیست و یکم که میرسم صدای آیفون مرا به خود میآورد. مطابقِ همهی روزهای گذشته که امتحان داری و عجله، کلیدت را جا گذاشتهای. در را باز میکنم و میآیم کنارِ پنجره؛ به تو که با گردنِ کج لبخند میزنی خیره میشوم و میگویم: «جوجه دانشجوی حواسپرت!» به محضِ این که واردِ خانه میشوی، عطرِ نرگسهای درونِ دستانت مرا مست میکند و عطرِ قرمهسبزی تو را. تا دوش بگیری میزِ ناهار هم چیده میشود. مینشینی روبهروی من و اولین قاشقِ قرمهسبزی را میگذاری درونِ دهانت و لبخند میزنی به روی خودت نمیآوری که در عینِ خوشمزگی، به گردِ دستپختِ مادرت هم نمیرسد. من هم به تلافیِ تمامِ لحظاتی که از کمحرف بودنم گله داشتی، شروع میکنم به بلبلزبانی. تعجبِ پنهانشده پشتِ لبخند و ذوقت قابلِ لمس است اما به زبان نمیآوری چون این دقیقاً همان چیزی ست که دلت میخواهد و بهترین حسی ست که میتوانی تجربه کنی. آن قدر با هیجان برایت از خاطراتِ کودکی و شیطنتهایم میگویم و تو غرق در دنیای خاطرهبازیهایم میشوی که اصلاً متوجه نمیشوی من برای خودم فقط یک نصفِ کفگیر برنج کشیده بودم و در مجموع دو قاشق هم از آن قرمهسبزی نخوردم و این ماجرا، همهی روزهایی که هوسِ قورمهسبزی کنی تکرار میشود چون من برخلافِ تو اصلاً قرمهسبزی دوست ندارم...
خانهی ما در محلهای واقع شده که از سه طرف به اندازهی هفت دقیقه با کوههای نسبتاً مرتفع فاصله دارد. همیشه وقتی از خانه بیرون میروم، چند دقیقهای به کوههای اطراف خیره میشوم. شکوهِ خاصی دارد. من هم که عاشقِ کوه. چند وقتِ پیش متوجهِ پارچهی مشکیِ چادرمانندی جلوی یکی از غارهای کوچکِ کوهِ سمتِ چپِ خانه شدم. چند روزی گذشت تا این که مادر به نقل از آقای پاکبانِ مهربانِ محله گفت که در این غار پیرمردی بیپناه و بیکس زندگی میکند. باورش برایم سخت بود. بیپناهی تا این حد؟! آن غار به حدی کوچک است که حتی نمیتوان در آن دراز کشید. کوه است دیگر. پر از مار و عقرب. شبها هوا سرد و استخوانسوز میشود. روزها هم خورشید به تلافیِ شبِ قبلش گاهی چنان سوزان میشود که حد ندارد.
دو سه خیابان پایینتر، در زمینی به اندازهی چهار خانهی نسبتاً بزرگ، بزرگترین و مجللترین خانهی شهر قرار دارد. شاید سالی فقط برای چند روز چراغِ آن خانه روشن بشود چون صاحبش ایران زندگی نمیکند. یک خیابان پایینتر از آن خانهی مجللِ دیگری به چشم میخورد که آن هم سوتوکور است. خیابان به خیابان پایینتر که برویم خانهها و آپارتمانهای خالیِ زیادی به چشم میخورد که هر کدام میتوانست پناهی برای امثالِ پیرمردِ غارنشینِ ما باشد.
بهمنِ سالِ قبل اینجا آنقدر باران بارید که حداقل پنج آبشار از کوههای اطراف جاری شد. یکی از این آبشارها دقیقاً به غارِ تنهاییِ پیرمردِ ما ختم میشد. این روزها به این فکر میکنم که شاید همهی این دو ماهی که کنارِ پنجره، خیره به آسمانِ خالی از ابر از خدا باران میخواستم، خدا به این فکر میکرده که بارشِ باران، همین پناهی که به لطفِ طبیعت به پیرمرد اهدا شده را هم از او بگیرد.
+ تصویر: سادیسم
تصور کنید دختری ۷ ساله هستید با موهای خرگوشی که در یک شبِ سردِ زمستانی، دارید چند خطِ پایانیِ مشقِ فارسیِ خود را مینویسید. ناگهان یک لیوان آبِ خیلی سرد روی سرتان ریخته میشود و کلِ بدنتان بیحس. از آن مهمتر دفترِ مشقیست که به فنا رفته! حالتِ دوم هنگامِ دیدنِ تلویزیون اتفاق میافتد آن زمان که خیره به کارتونِ موردِ علاقهی خود هستید که ناگهان موهایتان از پشت کشیده میشود و صدای جیغ و گریه تا هفت محله آن طرفتر هم شنیده میشود. اینها فقط بخشی از روابطِ مسالمتآمیزِ من و آبجی خانم در دورانِ شیرینِ کودکی بود. هر روز دعوا و گیس و گیسکشی داشتیم. اصلاً اگر دعوا نمیکردیم روزمان شب نمیشد. آبجی خانم خیلی زیرپوستی نقشههایش را اجرا میکرد و من فقط از خودم دفاع میکردم اما همیشه همه چیز به پای من نوشته میشد چون من بزرگتر بودم.
هنوز هم دعوا و بحث و جدل داریم با این تفاوت که الان نفرِ سومی هم وجود دارد و او کسی نیست جز آقا داداش. اوجِ هیجان آنجاییست که هر سه با هم دعوا میکنیم. در این مواقع، بعد از چند دقیقه درگیریِ لفظی، هر کس به اتاقش میرود و در را محکم میبندد تا به کاری که کرده فکر کند. :|
آبجی خانم کمی تا قسمتی مغرور است و هیچ وقت برای آشتی پیشقدم نمیشود. من اما تحملِ قهر و دلخوری ندارم. از همان ثانیههای آغازینِ بعد از دعوا بهم میریزم. ابتدا چند دقیقه صبر میکنم تا جوِ حاکم بر خانه آرام بشود؛ بعد غرورم را کادوپیچ میکنم و میگذارم گوشهی کمد و برای آشتی اقدام میکنم. آبجی خانم هم از خدا خواسته لبخند میزند و همه چیز ختمِ به خیر میشود. نهایتِ قهرِ ما ۱۰ دقیقه طول میکشد. درواقع من اجازه نمیدهم بیشتر از این میانِ لبخندهایمان فاصله بیفتد. اعتراف میکنم آن لحظه که برای اولین بار بعد از دعوا با آبجی خانم رو به رو میشوم، برایم سخت است که بخواهم عذرخواهی کنم و نازش را بکشم اما حالِ خوب و لبخندِ بعدش به تحملِ سختیِ اول میارزد. اصلاً اگر دستِ من بود اجازه نمیدادم هیچ قهری بیشتر از چند دقیقه طول بکشد...
با خواندنِ چند خط از چند پست، یکی میگوید چقدر مهربانی و دیگری میگوید خیلی مغروری؛ یکی میگوید تا به حال کتابی هم چاپ کردهاید و دیگری میگوید چرندیات مینویسی؛ یکی میگوید خیلی آرام و صبوری و دیگری میگوید پرخاشگری. اینها همه نشان از یک چیز است؛ این که با چند خط نوشته نمیتوان نویسندهاش را شناخت. حکایتِ هر کسی از ظنِ خود شد یارِ منِ مولانای جان است. گلهای هم نیست. خاصیتِ دنیای مجازی همین است. اکثرِ آدمهای دنیای مجازی از مشکلاتِ زندگیشان چیزی نمینویسند. درستش هم همین است ولی این به این معنا نیست که همه چیز گل و بلبل است و این آدمها در یک دنیای فانتزی، بیدغدغه و بیدرد روزگار میگذرانند. عکسالعملِ من در برابرِ اکثرِ آدمها که با نگاهِ خودشان میخوانند و قضاوت میکنند اغلب لبخند است. فراموشکار نیستم ولی ترجیح میدهم فراموشکار به نظر برسم و برخوردهای بدِ دیگران را به رویشان نیاورم. از این که در ماه یک پست را به دلخوری و رفتارِ بدِ آدمهای اینجا اختصاص بدهم بیزارم اما گاهی آدم مجبور میشود. مجبور میشود بگوید حالِ دلی را خوب نمیکنید حداقل غم روانهاش نکنید. تویی که میتوانی لبخند به لب بنشانی چرا بغض روانهی گلوی دیگران میکنی؟! :)
در این که مادر و پدرم مهمترین آدمهای زندگیام هستند و حسابشان از همهی آدمهای دنیا جداست شکی نیست. از روزِ ازل، دنجترین گوشهی قلبم را سند زدم به نامشان و حاضر نیستم بخاطرِ هیچ چیزِ باارزشِ دنیا، ذرهای مسببِ رنجشِ خاطرشان بشوم. جدای از مادر و پدر باید بگویم مهمترین فردِ بعدیِ زندگیام فیالواقع وجود ندارد اما اگر بخواهم زمان را کمی به جلو ببرم میشود:
مثلاً در یک روزِ سردِ زمستانی که همهجا پر شده از عطرِ خاکِ بارانخورده، شال و کلاه میکنم و از خانه میزنم بیرون. قدمزنان خودم را میرسانم به مرکزِ شهر. ابتدا میروم به همان کافهبستنیِ موردِ علاقهام و همان بستنیِ همیشگی را سفارش میدهم. بستنی بعد از باران حسابی میچسبد. بعد میروم به فروشگاهی که ابتدای فازِ اولِ یکی از مراکزِ خرید واقع شده و یک جعبهی هدیه میخرم؛ جعبهای سفیدرنگ با روبانِ قرمز. شاید هم جعبهای قرمز با روبانِ سفید. به سرعت برمیگردم خانه. این شهر برای ابرازِ احساساتِ منی که افکار و عواطفم بهندرت از مرحلهی ارتعاشِ تارهای صوتی گذر میکند هیچ ندارد. گوشهی یکی از کمدهای اتاقم، درونِ همان کیفِ کوچکِ صورتی، همان چیزیست که در مغازهی هیچ فروشندهای پیدا نمیشود. برش میدارم و میگذارمش درونِ جعبهی هدیه. به وقتش جعبه را میگذارم کنارِ دستانش و مینشینم روبهروی چشمانش و خیره میشوم به چهرهای هیجانزده و کنجکاو که منتظر است با یک بار باز و بسته کردنِ پلکهایم، مجوزِ برداشتنِ درِ جعبهی هدیه را صادر کنم. درونِ جعبه، به ظاهر کارتِ اهدای عضو اما در حقیقت همهی وجودِ من است؛ سندِ قلبم. برای او...
اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۸ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۲۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۲۰ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۲۳ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۳۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۴۳ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۶ )