در این که مادر و پدرم مهمترین آدمهای زندگیام هستند و حسابشان از همهی آدمهای دنیا جداست شکی نیست. از روزِ ازل، دنجترین گوشهی قلبم را سند زدم به نامشان و حاضر نیستم بخاطرِ هیچ چیزِ باارزشِ دنیا، ذرهای مسببِ رنجشِ خاطرشان بشوم. جدای از مادر و پدر باید بگویم مهمترین فردِ بعدیِ زندگیام فیالواقع وجود ندارد اما اگر بخواهم زمان را کمی به جلو ببرم میشود:
مثلاً در یک روزِ سردِ زمستانی که همهجا پر شده از عطرِ خاکِ بارانخورده، شال و کلاه میکنم و از خانه میزنم بیرون. قدمزنان خودم را میرسانم به مرکزِ شهر. ابتدا میروم به همان کافهبستنیِ موردِ علاقهام و همان بستنیِ همیشگی را سفارش میدهم. بستنی بعد از باران حسابی میچسبد. بعد میروم به فروشگاهی که ابتدای فازِ اولِ یکی از مراکزِ خرید واقع شده و یک جعبهی هدیه میخرم؛ جعبهای سفیدرنگ با روبانِ قرمز. شاید هم جعبهای قرمز با روبانِ سفید. به سرعت برمیگردم خانه. این شهر برای ابرازِ احساساتِ منی که افکار و عواطفم بهندرت از مرحلهی ارتعاشِ تارهای صوتی گذر میکند هیچ ندارد. گوشهی یکی از کمدهای اتاقم، درونِ همان کیفِ کوچکِ صورتی، همان چیزیست که در مغازهی هیچ فروشندهای پیدا نمیشود. برش میدارم و میگذارمش درونِ جعبهی هدیه. به وقتش جعبه را میگذارم کنارِ دستانش و مینشینم روبهروی چشمانش و خیره میشوم به چهرهای هیجانزده و کنجکاو که منتظر است با یک بار باز و بسته کردنِ پلکهایم، مجوزِ برداشتنِ درِ جعبهی هدیه را صادر کنم. درونِ جعبه، به ظاهر کارتِ اهدای عضو اما در حقیقت همهی وجودِ من است؛ سندِ قلبم. برای او...