تنها عنوانی که به ذهنم رسید: کادو :|

مثلاً در یک روزِ سردِ زمستانی که همه‌جا پر شده از عطرِ خاکِ باران‌خورده، شال و کلاه می‌کنید و از خانه می‌زنید بیرون. قدم‌زنان خودتان را می‌رسانید به مرکزِ خریدِ شهر چون می‌خواهید برای مهم‌ترین فردِ زندگیتان هدیه‌ای بخرید تا با دیدنش قند در دلش آب بشود، بی‌اختیار لبخند بزند و بفهمد که چقدر دوستش دارید. چه می‌خرید؟! عکسِ این مورد حتی! چه کادویی بگیرید خیلی خوشحال می‌شوید؟!

دوستت دارم‌های نامعتبر

یک خودکار برایش فرقی نمی‌کند در دستانِ من باشد یا تو. او بنده‌ی همان کسی‌ست که به فروشنده پول بدهد و بخردش. برایش فرقی نمی‌کند صاحبش چند خودکارِ دیگر داشته باشد و به بقیه‌ی خودکار‌های دارنده‌اش حسادت نمی‌کند. او خوب می‌داند آن زمان که کلِ جوهرِ وجودش کشیده شود، تاریخِ مصرفش به پایان می‌رسد و رهسپارِ نزدیک‌ترین سطلِ زباله می‌شود. با آن که همه‌ی این‌ها را می‌داند اما هیچ‌گاه از سرنوشتِ شومِ خود گله نمی‌کند چون اساساً خودکار احساس ندارد.

مشکل از آن‌جایی شروع شد که تمامِ تعهدها به چند ورق کاغذ و امضای زیرشان ختم شد. آدم‌ها هر چه می‌خواهند می‌گویند و بعد به راحتی می‌زنند زیرِ حرفشان. می‌گویند دوستت دارم؛ در دلی بلوا به پا می‌کنند؛ جهانی به ظاهر شیرین و وسوسه‌برانگیز خلق می‌کنند؛ جوهرِ وجودت را می‌کِشند و درست در حساس‌ترین لحظه‌ پرتت می‌کنند به دورترین نقطه‌ی ممکن از زندگیشان. مثلِ یک خودکار!  تو می‌مانی و احساسی مچاله‌‌شده و جهانی ویران.

دوستت دارم مسئولیت دارد. هر کلمه و جمله‌ای که به زبان ‌می‌آوریم، واو به واوش مسئولیت دارد. بهتر نیست کسی مخاطبِ این جمله قرار بگیرد که به یقین رسیده‌ایم همان تمامِ جانی‌ست که باید وجودش به وجودمان پیوندِ ابدی بخورد؟! بهتر نیست قبل از بیانِ هر کلمه‌ای به تاثیرِ شگفت‌انگیزِ واژه‌ها بر طرفِ مقابل فکر کنیم؟! بهتر نیست کمی بیشتر به احساساتِ آدم‌های اطرافمان توجه کنیم؟!


+ متاثر از چند دقیقه‌ی پایانیِ سریالِ سایه‌بان

+ بغضِ فروخورده‌ی ساراهای این دیار


بی‌خوابِ بی‌اشتها

نه آمدنی خوشحالم می‌کند و نه رفتنی ناراحت. همین اندازه بی‌حس و خنثی می‌نشینم کنارِ پنجره و دل می‌سپارم به جاده‌ای که به فردِ خاصی ختم نمی‌شود و گوش می‌سپارم به صدای قدم‌هایی که نیست و خیره می‌شوم به رقصِ مولکول‌های هوا هنگامی که چاوشی مریض‌حالی‌اش را می‌خواند و بی‌خوابی‌های چند شبِ گذشته را برایم ورق می‌زند و من شراب ننوشیده مست می‌شوم. حکمتِ از خواب پریدن‌های این شب‌ها و بی‌خوابی تا یک‌ قدمیِ سپیده را نمی‌فهمم. نه خواب سراغی از چشمانم می‌گیرد و نه دستپختِ وسوسه‌برانگیزِ مادر احساساتم را قلقلک می‌دهد. من هستم و جهانی مبهم و گیج که اسیرِ دردِ بی‌دردی شده و مدام هوای باران به سرش می‌زند. با همه‌ی این‌ها اجازه نمی‌دهم لبخند از لب‌هایم فرار کند و ذره‌ای سایه‌ی دیوانگی از سرِ زندگی‌ام کم بشود.

+ چه چیزی حالِ یک آدمِ مشکل‌پسند را خوب می‌کند؟! :)

حوای متولدِ ۲۶ دی

تصور کنید در اتاقتان سرگرمِ کتاب‌ها و جزوه‌هایتان هستید که خیلی ناگهانی درِ اتاقتان باز می‌شود و خانواده‌ی جان با دست و جیغ و تولدت مبارک گویان می‌آیند داخل. چه حسی می‌تواند داشته باشد جز ذوق‌زدگیِ بی‌حد و اندازه وقتی متوجه می‌شوی داداشِ مهربانت که دیگر برای خودش مردی شده، خودش رفته برایت کادو خریده و خودش هم حساب کرده است؟! و ذوق‌مرگ می‌شوی آن زمان که همین آقا داداشِ دوست‌داشتنی هدفونش را می‌گذارد روی گوش هایت و می‌گوید گوش کن. :)
 
 
این که پنلِ مدیریت را باز کنی و ببینی دوستانِ نسبتاً مجازی که حقیقی‌تر از هر حقیقتی هستند به یادت بوده‌اند و با تبریک‌هایشان مسببِ شروعِ روزِ تولدت با یک لبخندِ عمیق می‌شوند هم از آن حس‌های خوبِ وصف‌ناشدنی‌ست. خوشبختی مگر جز این است؟!
 

یک «من» وسطِ زندگی‌ام گم شده است

مثلِ وقت‌هایی که آشفته از خواب می‌پری و بی‌اختیار شروع می‌کنی به گشتنِ تمامِ سوراخ‌سنبه‌های اتاقت اما پیدایش نمی‌کنی. نیست. مدت‌هاست که رفته اما تو تازه نبودش را حس می‌کنی. حتماً یک گوشه‌ی دنیا، تک و تنها، زانوهایش را بینِ دستانش گرفته و مدام این دیالوگِ شازده کوچولو و روباه را در ذهنش مرور می‌کند در حالی که سعی می‌کند بغضش را در وجودش هضم کند.

شازده کوچولو: غمگین‌تر از این که بیایی و کسی از آمدنت خوشحال نشود چیست؟!

روباه: این که بروی و کسی متوجهِ رفتنت نشود.

حق داشت. من هم اگر جای او بودم می‌رفتم. بودن که مهم نباشد باید یک نون بر سرش بیاوری. رفتن احترام به بودن است وقتی حس نشوی. رفته اما صدای سکوتش هنوز در گوشم زمزمه می‌شود. همه چیز از آن‌جایی شروع شد که یاد گرفتیم دیر ببینیم؛ به بودن بها ندهیم و بر مزارِ نبودن گریه کنیم. ساده اگر بخواهم بگویم می‌شود یک‌ «من» وسطِ زندگی‌ام گم شده است.

و قسم به وقتی که تمام نمی‌شود

طاقت بیار و مرد باش :|

و بالاخره ۱۳ دلیلِ حوا برای نفس کشیدن

۱. معتقدم هر آدمی جزئی از نظامِ خلقت است که اگر هست و نفس می‌کشد یعنی باید باشد و نبودش نظمِ جهان را به هم می‌زند. اگر هستم یعنی در این دنیا کارهایی هست که یک روزی باید به وسیله‌ی من انجام بشود. کارهایی که شاید فقط من باید انجام بدهم. در یک کلام هستم چون خدا می‌خواهد.


۲. وقت‌هایی که از دویدن‌های پی‌درپی خسته می‌شوم، مادر از روزهای آغازینِ تولدم می‌گوید. از شب‌هایی که کنارِ تختِ بیمارستان، تا صبح پا‌به‌پای ماه شب‌زنده‌داری کرده تا کوچولویش آرام بخوابد. بخاطرِ رسیدنِ روزی که لبخندِ رضایت، مهمانِ لب‌های مادر و پدرم بشود نفس می‌کشم. روزی که حس کنند آن همه سختی بیهوده نبوده.


۳. برای به تماشا نشستنِ محقق شدنِ همه‌ی آرزوهای خواهر و برادرم و موفقیتشان.


۴. دیوانگیِ حضرتِ یار پا‌به‌پای من! این که باران بند بیاید، برویم روی جدول‌های کنارِ یک خیابانِ خلوت راه برویم. بعد هم بستنیِ معجون بخوریم و صدای خنده‌هایمان گوشِ آسمان را کر کند.


۵. خدا را شاکرم که سایه‌ی مادرِ مادربزرگِ مهربانم هنوز بر سرِ ماست. من بزرگترین نتیجه‌ی ایشان هستم و ایشان منتظرند تا ندیده‌ی خود را هر چه سریع‌تر ببینند. :|


۶. برای آن لحظه‌ای که دختر کوچولوی آلوچه‌ام بتواند نامِ مادرش را تلفظ کند که قطعاً ذوق‌مرگ خواهم شد.


۷. حضرتِ یار آهسته صدا کند مرا و اشاره کند به ته‌تغاریمان که برای اولین بار دارد آرام آرام راه می‌رود. یک قدم بردارد، تعادلش به هم بخورد اما خودش را نگه دارد و قدمِ بعد. چند قدم که برداشت، بروم و پسر کوچولوی فندقم را به آغوش بکشم؛ پیشانی‌ام را به پیشانی‌اش بچسبانم و بگویم: «چکار می‌کردی شکلاتِ مامان؟!» بعد او بخندد و خودش را برایم لوس کند.


۸. اربعین، پای پیاده، کربلا


۹. گرفتنِ فوقِ تخصصِ خون و آنکولوژی و کمک به همه‌ی کسانی که بیماریِ خونی داند علی‌الخصوص بچه‌ها.


۱۰. برسد روزی که در زمینه‌ی برنامه‌نویسی به درجه‌ی بالایی از عرفان برسم. :|


۱۱. بشوم مسببِ لبخندِ آدم‌ها. هر ماه صد شاخه گلِ رز بگیرم، با حضرتِ یار برویم شلوغ‌ترین جای شهر و بعد گل‌ها را به قیمتِ یک لبخندِ از تهِ دل بفروشیم.


۱۲. دیدنِ ترکیبِ آبیِ آسمان و آبیِ دریا و قدم زدن به وسعتِ یک ساحل.


۱۳. نظاره‌گرِ روزی باشم که دنیا نه این دنیا باشد.

حوا کوچولوها را خیلی دوست دارد

رفتم کنارِ پنجره و خیره شدم به خیابان و در عالمی جز دنیای خاکستریِ تیره‌ی کنونی پرسه می‌زدم که ناگهان چشمم به آقایی افتاد که لبخندزنان دوچرخه سواری می‌کرد. چند ثانیه بعد، دختر کوچولویی آبنبات، با موهای خرگوشی با دوچرخه‌اش در حالی که پدرجانش را دنبال می‌کرد، از خیابان گذر کرد. هنوز لبخندم عمیق نشده بود که پسر کوچولویی کلوچه، با کلاهی بانمک با سه‌چرخه‌اش در حالی که خواهرجانش را دنبال می‌کرد، از خیابان عبور کرد. می‌شود این صحنه را دید و به دنیا امیدوار نشد؟!


+ حوا بچه‌ها را خیلی دوست‌ دارد. شواهد نشان می‌دهد بچه‌ها هم او را دوست دارند. :)

واسه ناهار چی درست کنم؟! :|

پدر و مادرِ عزیزتر از جانمان رفتنه‌اند سفرِ کاری. من مانده‌ام با حجمِ انبوهی از درس‌های نخوانده و کتاب‌هایی که روی میزم لم داده، پورخندزنان نویدِ امتحاناتِ پیشِ رو را می‌دهند. :|  این که از صبح تا به الان مدام در حالِ دویدن هستم اما همچنان کلی کارِ نکرده و ظرفِ نشسته و درسِ نخوانده دارم بماند! مانده‌ام ناهارِ فردا را چه کنم. :|


+ زرشک پلو با مرغ چطوره؟! :)

من برای «تو» نذرِ چای کرده‌ام

این که نصفِ شب، ناگهان از خواب بپری چیزِ عجیبی نیست. این که وسطِ سرمای دی احساسِ گرمای شدید کنی اما حاضر نباشی دل از پتو بکنی هم. می‌دانی این‌ها همه از عوارض نبودنت است. نفس‌هایت که نباشد بهتر از این نمی‌شود. زمان به یکباره مرا پرت می‌کند وسطِ شبِ یلدا. دورِ سفره نشسته بودیم و پدر حافظ می‌خواند. زن‌دایی برای همه چای ریخت. با این که خیلی خوش‌رنگ و خوش‌عطر بود، من، مثلِ همه‌‌ی ده سالِ گذشته لب نزدم. فقط چند ثانیه به آن خیره شدم. لبخندت را دیدم. همان لبخندِ همیشگی. همان لبخندی که نمی‌گذارد این ‌طلسمِ ده ساله، بی تو بشکند. تو در عینِ سادگی عجیب پیچیده‌ای. حس می‌کنم در یک روزِ سردِ زمستان آمده‌ای؛ لبخندت را درونِ تمامِ فنجان‌های شهر ریخته‌ای و بی آن که مرا بیدار کنی آرام رفته‌ای. من تو را ندیده‌ام. نه می‌دانم کجای این دیاری و نه می‌دانم خدا تا چه اندازه تو را شبیه به من آفریده. فقط می‌دانم چای خیلی دوست داری. خلاصه بگویم برایت؛ من برای احساسِ حسِ لمسِ دستانت نذرِ چای کرده‌ام.


اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan