چه می‌کنی حوا؟! :|

هم‌اکنون با پدیده‌ای مواجه هستیم که هر دو دستش، یکی از دو ناحیه و دیگری از چهار ناحیه، بریده؛ آن هم با کاغذ! تو مگر با کاغذهایت کشتی می‌گیری حوا؟! :|

تصور کنید بخواهید با همین دست‌ها آبِ لیموی تازه را بگیرید و بریزید روی سالاد!


+ آن زمان که برای اولین بار دستم با‌ کاغذ برید متوجه شدم هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست!

+ دارد؟! دارد غم آن که تو را داشته باشد؟! داریم بهتر از خدای پاییز؟! :)

+ تصویر هم که بی‌ربط نیست اصلاً. :))

تو بگو چندتا؟!

فارغ از دنیای عدد و رقم

تو بگو چندتا رفیق داری که حواسشون به حالت هست؟!


اول خودم!

شاید اگر یک ماهِ پیش با این سوال مواجه می‌شدم، می‌گفتم دوتا. شاید هم سه‌تا. ولی الان صفرِ مطلق! :)

به رنگِ اهدای عضو :)

شبِ عاشورا، حوالیِ ساعت ۹:۳۰ واردِ حسینه سیدالشهدا شدیم. یک گوشه‌ی حیاطِ حسینه، میزی بود که پشتش یک خانم و آقا نشسته بودند. از دانشگاهِ علوم پزشکی آمده بودند برای ثبت نامِ کارتِ اهدای عضو. رفتم به سمتِ میز. خانمی مهربان با لبخندی دوست‌داشتنی رو به من گفت: «می‌خواهی فرم پر کنی؟!» با لبخند گفتم: «بله.» یکی از فرم‌ها را جلویم گذاشت. همین که خواستم خودکار را بردارم مادر با لحنی سرشار از عصبانیت و نگرانی، محکم و قاطعانه گفت: «اجازه نداری پر کنی!» هر چه اصرار کردم فایده‌ای نداشت و مدام تکرار می‌کرد که راضی نیست. پدر اما گفت: «از نظرِ من مشکلی ندارد.» به چهره‌اش که نگاه کردم متوجه شدم زیاد هم راضی نیست و فقط چون من می‌خواهم می‌گوید اشکالی ندارد. پدر هیچ‌ وقت با من مخالفت نمی‌کند حتی اگر مخالفِ عقیده‌ام باشد. نهایتاً مادر راضی نشد و من هم با ناراحتی واردِ حسینیه شدم. هر شب، مادر در حیاطِ حسینیه می‌نشست و من داخل. هر چه بیشتر می‌گذشت، ناراحتی‌ام بیشتر می‌شد تا جایی که کار به بغض رسید. راستش از مادر انتظار نداشتم مخالفت کند. کاری که بدونِ رضایتِ مادر انجام بشود هم که لطفی ندارد.

حاج‌آقایی که این چند شب، میخکوب پای منبرش می‌نشستم، سومین حاج آقایی هستند که صحبت‌هایشان تا اعماقِ وجودم نفوذ می‌کند و روحم را آرام. حرف‌هایشان به افکارم به شدت نزدیک است و اصلاً به خاطرِ جنسِ متفاوت و دلنشینِ صحبت‌هایشان است که پیر و جوان دوستش دارند و پس از سخنرانی، هنگامِ رفتن، دورش حلقه می‌زنند و از چند لحظه‌ای هم‌کلام شدن با ایشان لذت می‌برند. درست همان لحظه که بغض گلویم را گرفته بود، سخنرانیِ ایشان شروع شد و همین باعث شد آرام بگیرم. 

شبِ سنگینی بود. از آن دست شب‌هایی که دلت می‌خواست به سجده بیفتی و عاجزانه خدا را به همه‌ی مقدسات قسم بدهی که ای کاش خورشید بمیرد و صبحِ فردا طلوع نکند. بعد از سخنرانی نوبت به مداحی رسید. بهترین جایش آن زمان بود که همه‌ی چراغ‌ها خاموش شدند و هر کس گوشه‌ای برای خودش می‌گریست. آخ که آدم دلش می‌خواست برای آن همه مظلومیت و غربت بمیرد. همان لحظه بود که خواستم خودش دلِ مادر را نرم کند. نوحه که تمام شد واردِ حیاط شدیم. رفتم کنارِ مادر و گفتم: «بروم فرم را پر کنم؟!» با عصبانیت نگاهم کرد. من هم دیگر چیزی نگفتم. یک گوشه ایستادم و به دسته‌های زنجیرزنی که واردِ حسینیه می‌شدند خیره شدم. زنجیرزنی که تمام شد، مادر گفت: «برو فرم را پر کن بلکه راحت بشوی!» بعد هم از لبخند‌های دوست‌داشتنی و قند در دل آب کنِ همیشگی‌اش را تحویلم داد. به یک باره حالم خوب شد. خیلی حسِ عجیبی داشت آن لحظه‌ای که اسمم را روی فرمِ کارتِ اهدای عضو می‌نوشتم. حسِ رضایت و شاید حسِ مفید بودن. نمیدانم.

در راهِ بازگشت مادر با خنده گفت: «آخر کدام عضوِ بدنت به دردِ کسی می‌خورد؟! تو که همیشه همه جایت درد می‌کند و مریض هستی! بیچاره آن کسانی که اعضای بدنِ تو نصیبشان بشود.» راست می‌گوید مادر. از بچگی همیشه مریض بودم. :| با این حال می‌دانم ‌هیچ عضوِ سالمی هم که نداشته باشم، قلبم مشکلی ندارد. هنوز به یاد دارم صحبت‌های آقای دکتر را آن زمان که نوارِ قلب را تحویلش دادم. گفت دردهایی که گاهی حس می‌کنم چیزِ خاصی نیست. قلبم سالم است. :) می‌گویند کوزه‌گر از کوزه شکسته آب می‌خورد. شاید روزی بشود حکایتِ حالِ ما. مادر می‌گوید: «می‌شوی پزشکِ بیمار. بیچاره مریض‌هایت.» :|


+ فهمیدم این کارت فرمالیته‌ هست. بماند برای حسِ خوبش. :)


+ خیلی خوب است وقتی ذهنت درگیرِ موضوعی شده و یکسری کلمات، مدام در ذهنت پیچ و تاب می‌خورند، بنشینی پای منبری که موضوعش دقیقاً دغدغه‌ی چند روزه‌ات هست؛ نه؟! بعد بنشینی برای حالِ خودت زار بزنی. گریه کن حوا. گریه کن. وقتی دروغ می‌گویی و کلاهِ شرعی بر سرش می‌کشی باید هم گریه کنی. غفلت توجیهِ مناسبی نیست. اصلاً توجیه راهِ مناسبی نیست. تبرئه نمی‌کند آدم را. گریه کن حوا. گریه کن...

وقتی دعا مستجاب می‌شود

از شبِ اول بهم ریختم. آن قدر که با هر آهنگی، هر تصویری، هر صحنه‌ای و هر نوحه‌ای، به پهنای صورت اشک می‌ریختم. شدم از آن آدم‌هایی که با خود و جهانش سرِ جنگ دارد. هر شب دعا می‌کردم. می‌رفتم کنارِ پنجره و عاجزانه از خدا می‌خواستم آنچه را که می‌خواستم. همه چیز بد بود و بدتر شد. بدترینش شاید آن لحظه بود که عهد شکستم. شاید هم آن لحظه‌ای که سومین و آخرین دوستِ مجازیم گفت که دیگر تمایلی به حرف زدن با من ندارد و من مثلِ آدمی که خیلی ناگهانی یک پارچ آبِ سرد رویش ریخته باشند، به شدت شوکه شدم. چند ساعت بعد از آن، درست زمانی که در حالِ تایپِ پستِ قبل بودم، از حرم برایم عکسِ مراسمِ تشییعِ شهید حججی را فرستادند و این اولین جرقه‌ی شروعِ حالِ خوب بود.

هیچ چیز به اندازه‌ی شنیدنِ این که یک نفر برایم دعا کرده، حالِ مرا خوب نمی‌کند. بعد از آن همه چیز خوب شد. انگار دعاهایم به صف شده‌ بودند برای استجابت. یکی پس از دیگری اجابت می‌شد و من بودم و فضای اتاقی که برای پرواز کافی نبود. هر چه خواستم شد. هم دعاهای قدیمی و هم دعاهایی که تازه متولد شده بودند. حتی دعاهایی که احتمالِ اجابتش کمتر از یک درصد بود. می‌توانید تصور کنید وقتی پس از هفت هشت سال دعایی اجابت می‌شود، آدم چه حالی پیدا می‌کند؟! بزرگترین دغدغه‌ی الانم این است که چرا و بخاطرِ کدام کارِ خوبِ نکرده مستحقِ این همه حالِ خوب هستم. غریب محرمی‌ شده محرمِ امسال. دوست دارم هر ثانیه‌اش هزار سال طول بکشد. همه چیز عالی‌تر از عالی ست. فقط مانده کربلا...

امضا (ن) می‌کنم

دیشب زمان به اندازه‌ی چند ماه به عقب برگشت. رفتم به همان شبی که مدام صحبت می‌کرد و من کلافه شده بودم. آدم‌های پر حرف منی را که ۹۹ درصدِ لحظه‌هایم در سکوت می‌گذرد عصبی می‌کنند. با بی‌حوصلگی به سوال‌هایش جوابِ کوتاه می‌دادم و وقتی می‌پرسید: «شما سوالی ندارید؟!» چشمانم را می‌بستم و محکم می‌گفتم: «خیر!» شاید بخاطرِ این بود که می‌دانستم این صحبت‌ها و سؤال و جواب‌ها به جایی نمی‌رسد؛ چون جوابِ من چیزی جز نه نمی‌توانست باشد. گذشت و گذشت تا آن لحظه که پرسید: «راستی اگر خدا خواست و زندگیِ مشترکی تشکیل شد، من خواستم بروم مدافعِ حرم بشوم رضایت‌نامه را امضا می‌کنید؟!» چشمانم گرد شد و زبانم بند آمد. سوالِ عجیبی بود. اصلاً انتظارِ همچین سوالی را نداشتم. به یک باره واژه‌ها در مقابلِ نگاهم قتلِ عام شدند و بقیه‌ی لحظه‌ها در سکوتِ مطلق سپری شد.

می‌دانم دوست داشتنِ کسی که نه او را دیده‌ام و نه می‌شناسمش، نه می‌دانم چه شکل و شمایلی دارد و نه می‌دانم کجاست و به طورِ کلی هیچ چیز درباره‌اش نمی‌دانم، دیوانگیِ محض است. خب من هم عاقل نیستم. این را هم می‌دانم که آن کسی که قرار است روزی بشود همه‌ی وجودم را به قدری دوست دارم که نه فقط نیمه‌ی سیب که حاضرم کلِ سیبم را تقدیمش کنم. حالا شما بگویید می‌توان رضایت داد پاره‌ی تنت برود به سفری که برای بازگشتش هیچ تضمینی نیست؟! 

اگر زندگیِ مشترک را مثلثی بدانیم که یک رأس آن خداست، رأسِ دیگر شریکِ زندگی و رأسِ سومش خودمان، آن وقت درکِ امضای رضایت‌نامه، کارِ دشواری نخواهد بود.


من نمی‌میرم

خوب به یاد دارم. سالِ گذشته، همچین روزهایی اینجا معلق بود. صدای سکوتش گوش‌ها را کر می‌کرد. هر شب من بودم‌ و پنجره‌ای که پلِ ارتباطیِ من و دنیای آدم‌ها بود. ساعتِ ۹ شب مراسمِ عزاداریِ مسجدِ محله شروع می‌شد. از آن لحظه به بعد درس خواندن تعطیل بود. می‌نشستم کنارِ پنجره، در خودم مچاله می‌شدم و مدام به این لحظه‌ها فکر می‌کردم. به اکنونی که دیگر در بندِ کتاب و خودکار نیستم و می‌توانم هر شب خودم را میانِ مراسم‌های عزاداری رها کنم. من هنوز هم رویای بین‌الحرمین در سر دارم. من هنوز هم به عشقِ زانو زدن در مقابلِ بارگاهش نفس می‌کشم. من نمی‌میرم. آنقدر زنده می‌مانم تا مرا ببخشد. من دیگر نفس کم نمی‌آورم. خوب تمرین کرده‌ام. دیگر راه رفتن‌های طولانی خسته‌ام نمی‌کند. من کربلا را می‌خواهم. دلم تو را می‌خواهد...


+ دعا می‌کنید حوا را؟!


مهمه؟!

مهمه دیگران راجع‌ به من چه فکری می‌کنند؟! از یه جایی به بعد نه!

مهم اینه که من واقعاً چطور آدمی باشم.

یک عده‌ی معدود

من آن دختری نبودم که وقتی نه ساله شد یکسری اعتقاداتِ شیک و کادو پیچی شده را تحویلش بدهند و بگویند از این به بعد باید اینطوری زندگی کنی. هیچ وقت هیچ چیز برای من اجباری نبوده و همیشه این من بودم که برای خودم تصمیم گرفتم. از وقتی یادم می‌آید من بودم و یک رساله‌ی قطور که برای هر چیزِ ریز و درشتی ورقش می‌زدم و خط به خط می‌خواندمش تا بدانم دین دقیقاً از من چه می‌خواهد. رساله را که ورق بزنی متوجه می‌شوی اسلام با آن چیزی که می‌گویند و می‌شنوی تفاوت دارد. حتی سخت‌گیرترین مراجعِ تقلید هم مطالبی عنوان کرده‌اند که به ظاهر حرام به نظر می‌رسد در صورتی که انجامش مشکلی ندارد. آدمی نیستم که هر حرفی را قبول کنم و پای صحبتِ هر حاج‌ آقایی بنشینم. صادقانه بگویم با بسیاری از مطالبی که در مراسم‌های مذهبی عنوان می‌شود مشکلِ اساسی دارم. با سیستمِ رایج در مملکتِ عزیزمان نیز هم. این که برای عزاداری‌ها سنگِ تمام می‌گذاریم اما ولادت‌ها و اعیاد بدونِ هیچ برنامه‌ی مفرحی می‌گذرند و باید بگویم در این مورد صدا و سیما کم مقصر نیست. چرا بیشترِ مواقع پای منبرها باید ذکرِ مصیبت بشنویم؟! ائمه روزهای خوب هم داشتند. حالِ خوش هم داشتند. چند وقتِ پیش دوستی برایم کتابی خواند راجع به عشقِ میانِ حضرتِ علی و خانم فاطمه زهرا. چقدر شیرین بود و دوست‌داشتنی‌تر از هر رمانِ عاشقانه‌ای. این‌ها را نمی‌گویند در عوض تا جایی که می‌توانند از رنج‌های اواخرِ زندگیِ بانو می‌گویند طوری که انگار ایشان روزِ خوش در زندگیشان نداشتند. همین چیزهاست که مردم را از دین زده می‌کند.

یادم می‌آید آن روز را که مادر چادرِ مشکی در دستانم گذاشت و من هم گذاشتمش گوشه‌ی کمد. گذشت و گذشت و من قد کشیدم تا جایی که چادر دیگر اندازه‌ام نبود. به حجاب معتقد بودم اما چادر را دست و پا گیر و اضافی می‌دانستم. از یک جایی به بعد حس کردم با چادر حالِ بهتری دارم. این که دقیقاً از کی شروع شد را نمی‌دانم و به نظرم اهمیتی هم ندارد! مهم این است که با عشق می‌پوشمش و اجباری پشتش نبوده. از آن دست آدم‌هایی نیستم که چادری‌ها را مالکِ کلِ زمین بدانم. (صحبتِ یکی از دوستانِ بلاگر) در هر قشری هستند افرادی که با رفتارِ نامناسب باعثِ بدبینیِ سایرِ افراد نسبت به آن قشر بشوند و چادری‌ها نیز از این قضیه مستثنی نیستند. این منطقی نیست که بخاطرِ چند نفر که بنا به هر دلیلی بالاجبار چادر می‌پوشند و پشتِ چادرشان کارهای دیگر می‌کنند (!) و یا آن عده که فکر می‌کنند چون چادری هستند جایگاهشان عرشِ کبریائیِ خداست و بقیه مستحقِ جهنمند همه‌ی چادری‌ها را محکوم کنیم. خداوند همه را آزاد آفریده و هیچ بنده‌ای مجبور به انجامِ کاری نیست. پوشیدنِ چادر هم واجبِ دینی نیست. هر کس دوست دارد انتخابش می‌کند و هر کس نخواهد نمی‌کند. به کسی ربطی ندارد! هیچ کسی حق ندارد چادری ها را با الفاظی چون شکلات‌پیچ و امثالهم خطاب کند همانطور که هیچ خانمِ چادری حق ندارد به دیگر خانم‌ها توهین کند و خودش را برتر از بقیه بداند. تشخیصِ خوب یا بد بودنِ افراد با ما نیست. ما قاضی نیستیم. یادمان نرود.


× چند ماهِ پیش یک نفر آمد و گفت تو اصلاً از دین چه می‌دانی؟! تا به حال قرآن را خوانده‌ای؟! گفت تو آدمی هستی که هیچ چیز از دین نمی‌داند و اطلاعاتش در حدِ کتاب‌های دین‌وزندگیِ دورانِ دبیرستان است. آن زمان چیزی نگفتم چون وقتِ بحث کردن نداشتم اما حالا که می‌بینم عده‌ای هر چه می‌خواهند می‌گویند و به راحتی دلِ دوستانِ نسبتاً مجازی‌ام را می‌شکنند گفتم تا بدانید چشم و گوش بسته یکسری مفاهیم در قالبِ دین را نپذیرفتم. در حدِ خودم مطالعه داشته‌ام و برای باورهایم جنگیده‌ام. راحت به دست نیاوردمشان پس راحت هم از دست نمی‌دهم و تک‌تکِ آن‌ها خطِ قرمزهای زندگیِ من هستند. آدمِ بی‌اشکالی هم نیستم. زندگی‌ام پر از اشتباه است و بارها مرتکبِ خطا شده‌ام. همه‌ی ما اشکالاتی داریم چه بپذیریمشان چه ردشان کنیم. چقدر خوب‌می‌شود روزی برسد که مدام نگوییم شما چادری‌ها فلان، شما مانتویی‌ها بهمان و رفتارِ زشتِ یک عده‌ی معدود از یک گروه را به کلِ آن گروه نسبت ندهیم.

دو قلو نیستیم

خانمِ فروشنده: دو قلو هستید؟!

من و آبجی خانم: خیر! :|

مادر: چهار سال اختلافِ سنی دارند. :)

خانمِ فروشنده خطاب به آبجی خانم: شما باید بزرگتر باشی. درسته؟! :)

آبجی خانم: خیر. من کوچکترم! :|


و این مکالمه همیشه و در هر فروشگاه و مغازه‌ای تکرار می‌شود. این در حالی‌ ست که من و آبجی خانم کوچکترین شباهتی به هم نداریم! حتی هم قد هم نیستیم. من چند سانت کوتاه‌ترم. :|


ممنوع است!

ندایی آمد که:

ممنوع است

نرو

ممنوع است

نرو

اما نباتی در برابرِ من؟!

خنده سر دادم به جِد می‌گویم ممنوع منم

سیبِ من سال‌ها قبل از این ازل‌ها ریشه کرد

آی پیدا شده‌ترینم

من صرفِ نظر از سیب تو را پربار می‌دانم

طعمِ این سیب و خطا را در جوارِ یار می‌دانم


.: عارف :.


+ سیب یا گندم! چه فرقی می‌کند؟!



اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan