گنگ و مبهم

یک وقتایی هم هست که دستت به جایی نمی‌رسد. به هیچ‌ کجا. هیچ کاری از دستت برنمی‌آید. کلافه می‌شوی. بی‌تاب می‌شوی. می‌نشینی رو به قبله. چشمانت را می‌بندی. همه‌ی اشتباه‌های ریز و درشتت صف می‌کشند. بغض می‌کنی. خدا را قسم می‌دهی به جلال و جبروتش. پشتِ سرِ هم تکرار می‌کنی: ای که دستت می‌رسد کاری بکن...

حس می‌کنم می‌خواهد ثابت کند گاهی جز خودش از هیچ کس هیچ کاری برنمی‌آید. اثبات نه! یادآوری.

ذوق‌مرگ شدگی

مثلِ وقتی که حضرتِ پدر درِ اتاقت رو باز می‌کنه و یهو این رو می‌گیره جلو صورتت. :)

+ یک بیت شعر مرا مهمان می‌کنید؟!

یک جارو بر کوچه می‌زند یک جارو بر دلم

دوشنبه‌ها حوالیِ ساعتِ ۱۰ صبح به کوچه‌ی ما می‌رسد. من هم همین ساعت از دوشنبه‌های هفته‌هایم خانه‌ هستم و برایش چای، میوه و کیک می‌برم. حدوداً پنجاه سال سن دارد و همیشه لبخند می‌زند. چیزی که برایم جالب و البته بسیار جذاب و تامل‌برانگیز است، قانع بودن و حسِ رضایتِ عجیب و آرامش‌بخشی‌ست که در چشمانِ آقای پاکبان موج می‌زند. در گرمای طاقت‌فرسای تابستان و سرمای استخوان‌سوزِ زمستان، آشغال‌های مدعیانِ تمدن و فرهنگِ سرشار را از گوشه‌های شهر جمع می‌کند اما شاکرتر از همه‌ی پشتِ میزنشینانِ همیشه شاکی از حقوق و مزایا و پاداش‌های کلان است.

امروز هم مثلِ همیشه با صدای خش‌خشِ جارویش، چادرم را سَرم کردم و رفتم لبِ پنجره. سلام کردم و گفتم: «الان چای می‌آورم برایتان.» چند دقیقه بعد سینیِ چای و میوه را بردم. با همان لبخندِ همیشگی تشکر کرد. به خانه که برگشتم حالم بد شد. نفسم بالا نمی‌آمد. تنگیِ نفس گاهی می‌آید سراغم ولی این یکی خیلی شدید بود. جلوی چشمانم تیره و تار شد. تا مرزِ بی‌هوشی رفتم ولی یک چیزی نگذاشت زمین بخورم. یک چیزی مثلِ یک دعا. شاید دعای خیر...

من به تو بدهکارم

وقتی از جنون حرف می‌زنم انتظار ندارم پوزخند نزنی. سنگِ صبور پلی می‌شود، سَرم را بینِ دستانم می‌گیرم و چشمانم را می‌بندم. می‌دانی چه می‌شود؟! تمامِ زنجیرها باز می‌شوند و من فاصله می‌گیرم از آدم‌ها و هر آنچه وصل می‌کند مرا به دنیا. جنون مگر غیر از این است؟! سرعتِ ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت را تصور کن. جاده باشد و شب و مقصدی نامعلوم. جنابِ چاوشی میخواند و تو زمزمه می‌کنی. تو مبتلا به درمانی، منم دچارِ بیماری. آخ که دلت می‌خواهد صد بار پشتِ سرِ هم تکرارش کنی. اشتباه نکن. اینجا نه کسی عاشق است و نه کسی شکستِ عشقی خورده. این‌ها سطحی‌ترین اتفاقاتِ عصرِ آهن‌اند. اینجا من به تو فکر می‌کنم؛ به تویی که خودم هستی. چقدر غافل شدم از احوالت. چقدر عوض شده‌ای. آن‌قدر در روزمرگی‌هایم غوطه خوردم که یادم رفت تو هم نفس می‌کشی. می‌دانی؟! من به تو بدهکارم. من یک عالَم توجه، یک عالَم محبت، یک عالَم لبخندِ از تهِ دل به تو بدهکارم. من به تو ظلم کردم حوا. ظَلَمتُ نَفسی...

کافی نیست؟!

نمیدونم دنیا چیزیش شده یا آدما. فقط می‌دونم لحظه به لحظه از عشق و محبت دورتر میشیم. این نبود رسمِ خاندانِ امامت. این نبود آیینِ پیامبرِ رحمت. آفرینش بر اساسِ محبته. این جمله از دین‌ و زندگی رو خوب یادمه. خیلی بده که نتونیم ببخشیم و فراموش کنیم. خیلی! آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟!

خدایا! خیلی خدایی. خیلی. :)

ب ا ر ا ن

اگر باران ببارد باز می‌آیم درونِ کوچه‌ی امّید و از ترکیبِ دستانم برایت چتر می‌سازم مبادا قطره‌ای باران بیازارد نگاهِ مهربانت را...


+ باران باریدن گرفته. صدایش ضربانِ قلبِ آدم را منظم می‌کند. :)

+ یکی از لحظه‌هایی که دعا مستجاب می‌شود، اکنون است.

+ من یک شهرم از بوی تو...

خیلی خوشحالم :)

حسِ مادربزرگی را دارم که نوه‌اش می‌خواهد داماد بشود. همین اندازه خوشحال. می‌بینید خدا چقدر حواسش به حالِ دلِ ماست؟! میانِ این همه حالِ بد، خبرهای خوب می‌فرستد سمتِ حوا. دیروز گفت عاشق شده. خیلی خوشحال شدم. پرسیدم: «برای عاشق شدن زود نبود؟!» گفت: «حق با شماست. چون ندیدیدش این را می‌گویید.» او را نشانم داد. از همان نگاهِ اول به دلم نشست و لبخند زدم به چه وسعتی. نظرم را پرسید. گفتم: «دخترِ خوب و آرامی به نظر می‌رسد.» من هم که عاشقِ آدم‌های آرام و ساده. حس می‌کنم کمی نگرانِ واکنشش باشد. اما من مطمئنم جوابش مثبت خواهد بود. از همین الان برای روزی که بخواهد نظرش را بپرسد هیجان دارم. فعلاً قرار نیست چیزی بگوید. اگر بشود می‌شوند زوجِ داروساز. از آن زوج‌های دوست‌داشتنی و به معنای واقعیِ کلمه عاشق. از آن عشق های مقدس. :)

خدایا می‌شود سرنوشتِ آن‌ها را به هم گره بزنی؟!

مثلاً اگر سپیده بودم...

چند روزی می‌شود که وقت‌های استراحت، می‌روم کنارِ پنجره و به اسمم فکر می‌کنم. چند وقتِ پیش مادر گفت می‌خواسته نامم را سپیده بگذارد. سپیده زیباست اما حتم دارم اگر سپیده بودم، اکنون این نبودم. معتقدم آدم‌ها با گذشتِ زمان، به اسمشان شبیه می‌شوند یا بهتر بگویم آدم‌ها تحتِ تاثیرِ اسمشان هستند. هرچند این قانون هم مانندِ هر قانونِ نانوشته‌ی دیگری استثنا دارد. من از آن روز که ولادتِ خانم فاطمه زهرا بود و تلویزیون، نام‌های ایشان را یکی پس از دیگری نمایش می‌داد، عاشقِ اسمم شدم. می‌شود دوازده سالِ پیش یعنی زمانی که یک دخترکوچولوی دبستانی بودم. کلِ فامیل را که ورق بزنی، چه آن‌ها که نسبتِ نزدیکی دارند و چه آن‌ها که مثلِ نسبتشان، فرسنگ‌ها با ما فاصله دارند، هیچ کس هم‌اسمِ من نیست. دانش‌آموز هم که بودم، در یک مدرسه‌ی حدوداً سیصد دانش‌آموزه، شاید فقط یک نفر نامِ مرا داشت. برای همین است که هر وقت کسی را می‌بینم که هم‌اسمِ من است، ذوقِ عجیبی کلِ وجودم را در آغوش می‌کشد.

دو شبِ پیش، مسواک و خمیردندان در دست، نشستم پای صحبتِ دخترکی که عجیب حرف‌هایش به دلم می‌نشست. برنامه‌ی از لاکِ جیغ تا خدا از شبکه دو. زیاد تلویزیون نمی‌بینم مخصوصاً برنامه‌های گفت‌وگو محور‌ را اما آن لحظه، ناخودآگاه دلم به سمتِ صحبت‌های دخترکِ این برنامه کشیده شد. جنسِ حرف‌هایش برایم آشنا بود. خودم را در خودش می‌دیدم. میانِ صحبت‌هایش، به اسمش که اشاره کرد، لبخندی عمیق مهمانِ لب‌هایم شد. هم‌اسمِ من بود. فهمیدم کششِ من به سمتِ تلویزیون بی‌دلیل نبوده. شبیه بودیم. نه کاملاً ولی گذشته و حالِ تقریباً مشابهِ ما، وجودم را به وجودش گره می‌زد. کلِ زندگیش مصداقِ بارزِ آیه‌ی «وَاللهُ یَهدِی مَن یَشاءُ اِلی صِراطِِ مُستَقِیمِ» بود. آخرِ برنامه هم با اشک‌هایش اشک ریختم البته همراه با لبخند. حال بیشتر از گذشته از داشتنِ چنین اسمی احساسِ رضایت می‌کنم.


+ تا حالا به اسمتان فکر کرده‌اید؟! دوستش دارید؟! :)

این مایعِ حیاتِ سرخ

خ

و

ن

از بچگی حسِ عجیبی داشتم به این کلمه. می‌گفتند بخاطرِ گرمیِ هواست. من هم باور کردم. اوایل عادی بود. بیشتر شد. آخرش رسید روزهایی که دیگر شیرِ آب را می‌بستم و سَرَم را می‌گرفتم پایین. لخته‌ی خون. ترس. وحشت. آخرش می‌میری حوا. یک روز هم زدم زیرِ گریه ولی نه بخاطرِ ترس. بخاطرِ خستگی. بیست دقیقه سَرَت را پایین بگیری و روشویی بشود پر از خون ولی بند نیاید. الان دیگر برایم عادی شده. دستمال‌کاغذی را می‌گیرم جلویش و به کار‌هایم می‌رسم. فقط وقتی خیلی ناگهانی می‌ریزد روی کتاب و کاغذهایم و گند می‌زند به آن‌ها عصبی می‌شوم. بعد از دو روزِ بد، امروز حالم خوب است. نوسان دارد دیگر. فقط روزی روزگاری فهمیدید حوا دیگر نیست بدانید آن‌قدر خون از دست داده که مُرده.

 

+ بعضی رفتارها و حرف‌ها ناراحتم می‌کند. مخصوصاً اگر طرفِ مقابل برایم قابلِ احترام باشد. اما در این دو روزی که حالم بد بود به این نتیجه رسیدم که دیگر از هیچ‌کس هیچ انتظاری نداشته باشم. من هم مثلِ خودشان رفتار می‌کنم  زین پس.

+ هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد چقدر منتظرِ این آهنگ بودم. ارزشِ این همه انتظار را داشت. :)

پانزده سالِ بعدِ حوا

پانزده سالِ بعد، حوا یک متخصصِ خون و آنکولوژیِ در شرفِ گرفتنِ فوق تخصص هست که در خانه‌ای نه چندان بزرگ با دکوراسیونِ سفید و آبیِ آسمانی، واقع در یکی از کوچه‌های مشهد، زندگی می‌کند. بخشِ قابلِ توجهی از وقتش را در مطب و بیمارستان، با آدم‌هایی به نسبت شبیهِ خودش می‌گذراند. تا آن موقع احتمالاً کلِ ایران را همراه با حضرتِ عشق، زیرِ پا گذاشته و اگر آقایش طلبیده باشد، کربلا را هم دیده و هوای بین‌الحرمین را به ریه کشیده است. در یکی از اتاق‌های خانه‌اش، سر تا سر قفسه‌های کتاب چیده‌ شده و یک میز و دو صندلی، دقیقاً کنارِ پنجره‌ گذاشته شده که مخصوصِ مطالعه‌ی کتاب‌های دوست‌داشتنیِ حوا و حضرتِ عشق هست. گلدان‌های کوچک و رنگارنگِ گل که در گوشه گوشه‌ی خانه‌ی حوا دیده می‌شوند، از آن‌جا بهشتی کوچک ساخته‌اند. آن موقع، حوا دو کلوچه‌ی خوشمزه دارد، یکی هفت یا هشت ساله به اسمِ نسیم و آن یکی هم سه یا چهار ساله به اسمِ طاها. وقت‌هایی که خسته یا ناراحت می‌شود، موهای نسیمش را باحوصله شانه می‌زند و با عشق می‌بافد تا آرامِ آرام بشود. لحظه‌هایی که پشتِ دیوارِ آشپزخانه پنهان می‌شود و به محضِ رسیدنِ طاها آرام می‌گوید دالی تا طاهایش بلند بلند بخندد و خودش را در آغوشِ مادرش رها کند، قند در دلِ حوا آب می‌شود. طبقِ قرارِ حوا و حضرتِ عشق در ابتدای زندگی‌شان، یک شبِ هر هفته‌ی آن‌ها در جوارِ ضامنِ خوشبختی‌شان، آقای خوبی‌ها، صبح می‌شود. عصرهایی که هر دو خانه باشند، حوا لیوانِ مخصوصِ خود و حضرتِ عشق را از چای لبریز می‌کند و بعد هر دو می‌نشینند روی صندلی‌های کنارِ یکی از باغچه‌های حیاطِ خانه‌‌شان که پر از گل‌های خوش‌رنگِ عاشق است و گل می‌گویند و گل می‌شنوند در حالی که یک ظرفِ پر از سیب‌های سبزِ خوش‌عطر، روی میزِ روبه‌روی‌شان خودنمایی می‌کند. پانزده سالِ بعد، همینقدر آرام و ساده، خوشبختی کلِ زندگیِ حوا را سخت در آغوش گرفته است.


اشتیاقی که به دیدارِ
تو
دارد دلِ من
دلِ من داند
و
من دانم
و
دل داند
و
من

آرشیو مطالب
Designed By Erfan, Edited by a Friend Powered by Bayan