چند روزی میشود که وقتهای استراحت، میروم کنارِ پنجره و به اسمم فکر میکنم. چند وقتِ پیش مادر گفت میخواسته نامم را سپیده بگذارد. سپیده زیباست اما حتم دارم اگر سپیده بودم، اکنون این نبودم. معتقدم آدمها با گذشتِ زمان، به اسمشان شبیه میشوند یا بهتر بگویم آدمها تحتِ تاثیرِ اسمشان هستند. هرچند این قانون هم مانندِ هر قانونِ نانوشتهی دیگری استثنا دارد. من از آن روز که ولادتِ خانم فاطمه زهرا بود و تلویزیون، نامهای ایشان را یکی پس از دیگری نمایش میداد، عاشقِ اسمم شدم. میشود دوازده سالِ پیش یعنی زمانی که یک دخترکوچولوی دبستانی بودم. کلِ فامیل را که ورق بزنی، چه آنها که نسبتِ نزدیکی دارند و چه آنها که مثلِ نسبتشان، فرسنگها با ما فاصله دارند، هیچ کس هماسمِ من نیست. دانشآموز هم که بودم، در یک مدرسهی حدوداً سیصد دانشآموزه، شاید فقط یک نفر نامِ مرا داشت. برای همین است که هر وقت کسی را میبینم که هماسمِ من است، ذوقِ عجیبی کلِ وجودم را در آغوش میکشد.
دو شبِ پیش، مسواک و خمیردندان در دست، نشستم پای صحبتِ دخترکی که عجیب حرفهایش به دلم مینشست. برنامهی از لاکِ جیغ تا خدا از شبکه دو. زیاد تلویزیون نمیبینم مخصوصاً برنامههای گفتوگو محور را اما آن لحظه، ناخودآگاه دلم به سمتِ صحبتهای دخترکِ این برنامه کشیده شد. جنسِ حرفهایش برایم آشنا بود. خودم را در خودش میدیدم. میانِ صحبتهایش، به اسمش که اشاره کرد، لبخندی عمیق مهمانِ لبهایم شد. هماسمِ من بود. فهمیدم کششِ من به سمتِ تلویزیون بیدلیل نبوده. شبیه بودیم. نه کاملاً ولی گذشته و حالِ تقریباً مشابهِ ما، وجودم را به وجودش گره میزد. کلِ زندگیش مصداقِ بارزِ آیهی «وَاللهُ یَهدِی مَن یَشاءُ اِلی صِراطِِ مُستَقِیمِ» بود. آخرِ برنامه هم با اشکهایش اشک ریختم البته همراه با لبخند. حال بیشتر از گذشته از داشتنِ چنین اسمی احساسِ رضایت میکنم.
+ تا حالا به اسمتان فکر کردهاید؟! دوستش دارید؟! :)